خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۲۳:۲۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من مینویسم ...
  • ۲۳:۳۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    حال مهران بهتر بود، با چشماش به من اشاره میکرد که زیاد تقلا نکنم و اون امتحان کرده هیچ فایده ای نداره. نمیدونم چقدر گذشت که یهو در دخمه باز شد و سه نفر اومدن تو! وقتی در باز شد هیچ نوری به داخل نیومد یا شب بود یا ما تو یه ساختمون خیلی بزرگ هستیم!
    شخصی اومد جلو پارچه دهنم رو درآورد و عکسی توی دستش بود. گفت اینو میشناسی؟! من نگاه کردم و جسد زنی که دیروز زندگیمو زیرو رو کرده بود تشخیص دادم. داد زدم من اتفاقی اونجا بودم باور کنیییید صدای گریه این زن منو کشوند هیچ شناختی نداشتم.
    لبخند خشکی تحویلم داد و با خونسردی دهن و دست و پای مهران رو باز کرد و اشاره ای به همراهاش کرد و سه تایی دخمه رو ترک کردن ...
  • ۲۳:۴۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    زیباکده
    مهرنوش : 
    بچه ها می خواید دیگه بیخیال شیم زنگ بزنیم به پلیس!
    زیباکده

    اگه پای پلیسو بکشی وسط یه بلایی سرشون میارن مگه نمیدونی ؟ 15

  • ۲۳:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    زیباکده
    مهرمینا : 
    اینجا : "دنیا دور سرم چرخید صداش تو سرم بارها و بارها تکرار میشد یه چیزی بگو یه چیزی بگو چقد این صدا این جمله این بغض برام آشنا بود نکنه ..." اینجا رو متوجه نشدم، این همون جمله‌های ناشناسه زمانی که داخل کمد مخفی شده بود، یعنی الان شک کرده که اون ضارب ناشناس شوهرش بوده؟ مگه صداس همسرشو توی این 5 سال نمیشناسه یا من ِ خوابآلو اشتباهی خوندم
    زیباکده

    والا من میخواستم داستانو بکشونم سمت شوهرش 3خب لابد صدای مضطرب و بغض آلود شوهرشو تو اون شرایط از تو کمد نشناخته دیگه ای بابا چه سوتی دادم 9

  • ۲۳:۴۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    من مینویسم
  • leftPublish
  • ۲۳:۵۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    ای خدا چه داستانی شده ها زود باشین ینویسین ببینم اخرش چی میشه
    باز اگه بهزاد بیاد سریع میکشونشون به اداره ی پلیس
  • ۲۳:۵۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    مهرمینا
    کاربر فعال|869 |549 پست
    زیباکده
    آهو : 
    زیباکده
    مهرمینا : 
    اینجا : "دنیا دور سرم چرخید صداش تو سرم بارها و بارها تکرار میشد یه چیزی بگو یه چیزی بگو چقد این صدا این جمله این بغض برام آشنا بود نکنه ..." اینجا رو متوجه نشدم، این همون جمله‌های ناشناسه زمانی که داخل کمد مخفی شده بود، یعنی الان شک کرده که اون ضارب ناشناس شوهرش بوده؟ مگه صداس همسرشو توی این 5 سال نمیشناسه یا من ِ خوابآلو اشتباهی خوندم
    زیباکده

    والا من میخواستم داستانو بکشونم سمت شوهرش 3خب لابد صدای مضطرب و بغض آلود شوهرشو تو اون شرایط از تو کمد نشناخته دیگه ای بابا چه سوتی دادم 9

    زیباکده

    خب پس من قسمت اولو درست متوجه شدم، نه بابا اتفاقا نکته‎ ت ریز بود من دقت نکردم موانع فیزیکی مثل داخل یه محفظه بودن و تازه در اتاق هم هست میشه دو تا ، و شرایط استرس زا، روی قدرت تشخیص و برداشتش اثر میذاره، بعدش هم اینکه تایم کوتاهی بوده و مجالی برای این تفکیک نبوده

  • ۰۰:۰۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    کاش همه چیز خواب بود نمیدونستم چه اتفاقی داره واسه منو زندگیم میفته هر لحظه شرایط داشت بدتر و بدتر میشد تو موقعیتی بودم که حسرت اون بازداشتگاه کوچیکو میخوردم حداقل پیش پلیسا جام امن بود ولی اینجا چی؟ بدتر از همه اینا حس شک و تردیدی بود که نسبت به مهران تو دلم افتاده بود نکنه عسلویه ای در کار نبوده باشه؟ نکنه درباره شغلشو این که کیه به من دروغ گفته باشه ؟ مگه میشه؟ این همه مدت؟ نه حتما دارم اشتباه میکنم . تو همین فکرا بودم که یهو یه حرکتی رو روی پاهام حس کردم یه موش بود ,انقد ترسیده بودم که با تمام وجودم جیغ میکشیدم احساس میکردم همه ی استرس و دردی که این چند روزه تحمل کردم همراه این جیغها و گریه های گوش خراش داره از وجودم میاد بیرون انگار موش فقط بهونه بود همینطور جیغ میکشیدم و گریه میکردم که دیدم مهران و اون دو تا مرد با ترس دویدن تو . نگاهم افتاد به مهران باورم نمیشد این مرد اسلحه بدست شوهر من بود؟ با دیدنش انقد شوکه شدم که موش از یادم رفت ساکت فقط نگاهش میکردم به خودش اومد و دید یادش رفته اسلحه دستشه در حالی که اشک تو چشمام و حسرت تموم دنیا تو دلم جمع شده بود بهش نگاه کردمو گفتم حالا من چیم؟ گروگانت؟
  • ۰۰:۰۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    وای بچه ها ببخشید من زیادی نوشتم وقتی میرم تو جو دیگه نمیتونم بیام بیرون
  • ۰۰:۱۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    ادامش با من
  • leftPublish
  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    مهران که دید کار از کار گذشته و اسلحه به دست دیدمش مجبور بود بعضی چیزا رو توضیح بده اما باور کردن مهران سخت ترین کار دنیا شده بود کسی که تا دیروز مثل چشمام بهش اعتماد داشتم الان انگار یه ادم دیگه ای شده بود.گفت نه گروگانم نیستی اما مجبورم اینکارو بکنم.من اینقدر سوال تو ذهنم بود که نمیدونستم کدومو بپرسم گفتم چرا؟تو چطور ادمی هستی؟گفت:روزی که من این نقشه هارو کشیدم نمیدونستم قراره تو داخل اون خونه باشی حالا که خودتو دخالت دادی و وارد این داستان شدی به همین راحتیا نمیتونی بری بیرون ....
  • ۰۰:۴۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    من مینویسم
  • ۰۰:۵۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    چشمام باز مونده بود حتی نمیتونستم پلک بزنم اشکهام همینطور پشت هم از گوشه ی چشمام میریخت روی پاهام تو ذهنم به خودم گفتم خواهش میکنم نگو از این بدتر نمیشه این چند روزه هر وقت این جمله رو گفتم بلافاصله یه اتفاق بدتر افتاد از فکر خودم خنده م گرفت چه اتفاق بدتری ممکن بود بیفته؟ لبخند تلخی زدم سرمو انداختم پایین و آروم گفتم فقط از جلو چشمم دور شو .مرد قدبلند و هیکلی که پیش مهران ایستاده بود زد رو شونه شو بهش گفت حالا وقت واسه معذرت خواهی و آبغوره گرفتن زیاده بریم سراغش تا بیهوش نشده باید بفهمیم چی میدونه اون پسره خیلی بیشتر از زن خنگ تو منو نگران کرده مهران یه نگاه چپ چپی به مرد انداخت و اسلحه شو گذاشت پشت کمرش و همراه هم از دخمه بیرون رفتن ...
  • ۰۰:۵۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    مهرمینا
    کاربر فعال|869 |549 پست
    دارم مینویسم
  • ۰۱:۰۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    مهرمینا
    کاربر فعال|869 |549 پست
    لحن جمله های مهران مثل یک آدم غریبه بود، و از اون نگاه مهربون و مطمئن که همیشه توی شرایط سخت ازش سراغ داشتم هیچ خبری نبود، سعی داشتم در کنار هضم این رفتار جدید برای خودم، اتفاقات چند ماه اخیر رو توی ذهنم مرور کنم تا بلکه سرنخی از شخصیت جدید مهران که کم کم داشت برام رو میشد پیدا کنم اما دریغ از یه لامپ مهتابی، یه چراغ زنبوری یا یه شعله‌ی کبریت که بخواد تو ذهنم روشن خاموش بشه، بی اختیار و از سر بهت زدگی زل زدم به دیوار روبرو ، شیارها و خط و خطوط بی معنی‌ای که رو دیوار افتاده بودو دنبال میکردم که از تقاطع اونها میشد نقش چندضعلی‌های نامتناسب و کشدارو متصور شد، یکدفعه لابلای این اشکال بی محتوا چیزی نظرمو جلب کرد و انگار که ذهنم داشت تو یه مدار سری پشت سر هم جرقه میزد ...
  • ۰۸:۲۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    آهو عمرا اگه بذارم مهران عضو آدم بدا شه.
    مثلا همش بهش شک داری(نقش اول) ولی آخرش معلوم شه آدم بدی نبوده خوب؟؟
    من بهش اعتماد دارم.
    بعد من ادامه مینا رو نمی نویسم این قسمتش خوراکه بهزاد خان هست
  • ۰۹:۲۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    خبببب خوندم همشو ..حالا من مینویسم
  • ۰۹:۲۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    آهو عمرا اگه بذارم مهران عضو آدم بدا شه.
    مثلا همش بهش شک داری(نقش اول) ولی آخرش معلوم شه آدم بدی نبوده خوب؟؟
    من بهش اعتماد دارم.
    بعد من ادامه مینا رو نمی نویسم این قسمتش خوراکه بهزاد خان هست
    زیباکده

    هههههه مثلا شوهره پلیس مخفی باشه؟16

    ویرایش شده توسط آهو در تاریخ ۱۳/۱۰/۱۳۹۴   ۰۹:۲۹
  • ۰۹:۳۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    جرقه هایی از خاطرات ی زندگی که الان دیگه برام مجهول بود...ولی نه...من اگه به تمام این زندگی شک میکردم ینی خودمو شناختمو تمام موجودیتمو باید زیر سئوال میبردم و این راه درستی نبود...آره این جرقهها درست بود که مدام تو ذهنم تکرار میشد..به خودت بیا..خودتو جموجور کن...پس تمام این شیشه های کدر روبروی ذهنت دنبال واقعیت بگرد...
    این افکار درست بود من نباید جا میزدم نباید میترسیدم...باید میفهمیدم مهران چرا تو این ماجرای پیچیده افتاده و من چرا..
    نگاهمو از نقشو نقطه های روی دیوار برداشتمو چشمامو برای چند لحظه بستم...احساس میکردم قوی شدم...که ناگهان این آرامش چند لحظه ای با صدای جرو بحث مهرانو اون آدمای ناشناس منو به خودم آورد..مهران با صدای عصبانی و حالت پرخاش عجیبی میگفت لعنتیا شماآدمای پست منو به این بازیه کثیف کشوندین نمیزارم بیشتر ازاین تباهمون کنید...منو زنمو تا جایی باهاتون میاییم که مارو ازین مخمصه نجات بدین بعد اون دیگه اسم منو هم نیارین...
    بعد این صحبتا هر سه تاشون بدون اینکه حرفی بزنن اومدن داخل...مهران گفت زود باشین اون ماشینو بیارین باید ازینجا بریم..بعد روکرد به منو گفت: فقط میتونم بهت بگم منو ببخش تو راه هستیم که باید بریم عزیزم...
    منم که هنوز تو آرامش خاص خودم غوطه ور بودم بی صدا و بدون اعتراضی وارد سوار ماشین شدم.....
  • ۰۹:۴۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    زیباکده
    آهو : 
    چشمام باز مونده بود حتی نمیتونستم پلک بزنم اشکهام همینطور پشت هم از گوشه ی چشمام میریخت روی پاهام تو ذهنم به خودم گفتم خواهش میکنم نگو از این بدتر نمیشه این چند روزه هر وقت این جمله رو گفتم بلافاصله یه اتفاق بدتر افتاد از فکر خودم خنده م گرفت چه اتفاق بدتری ممکن بود بیفته؟ لبخند تلخی زدم سرمو انداختم پایین و آروم گفتم فقط از جلو چشمم دور شو .مرد قدبلند و هیکلی که پیش مهران ایستاده بود زد رو شونه شو بهش گفت حالا وقت واسه معذرت خواهی و آبغوره گرفتن زیاده بریم سراغش تا بیهوش نشده باید بفهمیم چی میدونه اون پسره خیلی بیشتر از زن خنگ تو منو نگران کرده مهران یه نگاه چپ چپی به مرد انداخت و اسلحه شو گذاشت پشت کمرش و همراه هم از دخمه بیرون رفتن ...
    زیباکده

    یعنی من الان بجای شماها دارم ذوق مرگ میشم از این همه خلاقیت 

    خدایا چی نوشتین خدایی خوب داره از آب در میاد باید این داستانو چاپ کنید 

    اما یه نکته آهوجون اگه اشک از گوشه چشما سرازیر بشه میریزه رو شونه نهایت رو سینه نه دیگه رو پاااا

    مگه اینکه اشک بریزه رو گونه ها و سر پایین باشه بریزه رو پاها خخخخخ شرمنده بخدا انتقاد کردم 

    ویرایش شده توسط آلما فاطمی  در تاریخ ۱۳/۱۰/۱۳۹۴   ۰۹:۴۸
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان