بهرام با خشم مهار نشدنی به سمت حمیرا حمله ور شد و کشیده محکمی بهش زد : این دری وریا چیه میگی. پاک زده به سرت. بندازینش بیرون.
و خودش همزمان دستهای او را گرفت و سعی کرد کشان کشان از اتاق بیرونش کند. اما حمیرا انگار مسخ شده باشد با نیروی زیادی خودش را تکان میداد و به زمین چسبیده بود.
هاشم که این صحنه را دید به سمت برادرش رفت و دست های او را گرفت و رو به حمیرا گفت : کدوم شربت؟ از کجا آورده بودی؟ چی شد دادی به خدیجه؟
حمیرا گفت : یه روز خدیجه اومده بود با بهرام خان صحبت کنه. اون موقع فکر میکردم میخوان راجع به موضوع رامین با هم صحبت کنن. قرار شد من ازش پذیرایی کنم. بهرام خان گفت نمیخواد دختره فکر کنه ما حسابش نمیاریم. گفت آخر صحبت ها اگه دختره سر عقل اومد میگم ازش پذیرایی کنید. حرفها که تموم شد بهرام گفت بیا ازش پذیرایی کن. منم شربت هایی که آماده شده بود را براشون بردم، اول بهران خان برداشت و بعدم خدیجه. دختره سالم رفت بیرون اما شنیدم به خونه نرسیده حالش بد شده و اهالی روستا رسوندنش خونه.
اینقدر پرس و جو کردم و یکی از خدمه رو تهدید کردم تا بهم گفتن. من کشتمش با دست خودم. این شربت مسموم بوده. خود بهرام دستورش رو داده بود.
صادق سالاری با شنیدن این حرف ها پاهایش از قرار افتاده بود و روی زمین تقریبا ولو شده بود. بهرام رو به خدمه گفت : دهن و دستای هر سه رو ببندید تا من برگردم. کسی جیکش در نیاد. این را گفت و به سمت ماشینش دوید اما هر چه کرد ماشین روشن نشد. به یکی از کارگران گفت که روشنش کند اما تلاش های او هم بی فایده بود. کمی بعد در خانه بهرام به صدا درآمد.
در را که باز کردند دیدند چند مامور پلیس با دو ماشین به همراه پدرام و احمد(که آنها مردی ناشناس میدیدنش) وارد خانه شدند. خیلی زود هاشم و حمیرا و صادق را پیدا کردند و به همراه بهرام به کلانتری یزد بردند. دو پلیس هم آنجا مستقر شدند تا شواهدی جا به جا نشود.
شش ماه بعد
اهالی روستا بعد از اینکه به کمک آق امام بهشان ثابت شد که نرگس از ایران نرفته است و احمد سالاری کشته نشده همگی انسجام دوباره ای پیدا کرده بودند. بدون انجام مراسمی خاص احمد را با اینکه سن زیادی نداشت به عنوان بزرگ ده میشناختند.
امشب شبی بزرگ برای اهالی این ده بود، سازمان میراث فرهنگی تمامی ابعاد عتیقه جات و بنای قدیمی و تاریخچه آن را مشخص کرده بود. همه روزنامه ها و شبکه های اجتماعی از این کشف بزرگ میگفتند. کشفی که میلیاردها ارزش و هزاران سال قدمت داشت. قرار شده بود بنایی در نزدیکی بنای اصلی به صورت موزه تاسیس شود تا گردشگران در همان محل بتوانند از گذشته با شکوه این محل با خبر شوند. این اتفاق هم از نظر مالی هم روحی برای این روستا بسیار مهم بود. امشب قرار بود کلنگ این موزه با حضور معاون اول رییس جمهور زده شود.
دهها خبر نگار و مهمان های زیادی به این روستا امده بودند تا در مراسم شرکت کنند. همه چیز بخوبی پیش رفت و در پایان مراسم آتش بازی خیره کننده ای انجا شد.
احمد و هاشم که حالا دو بزرگ تو خانواده اصلی بودند در کنار هم ایستاده بودند و صحبت میکردند. هاشم گفت : بهرام چند بار پیغام داده هر طوری شده میاد بیرون و انتقام سختی از ما میگیره.
احمد گفت : باید هر سرنخ و مدرکی هست همه رو جمع کنیم و جوری حواسمون باشه که نتونه کاری خلاف قانون بکنه و قضایا رو وارونه نشون بده. پرونده ش خیلی سنگینه فکر نکنم دیگه رنگ آزادی رو ببینه. البته دست کم.
آنطرف تر، سعید که برای شرکت در مراسم دوباره خودش را به آنجا رسانده بود، کنار غزل و حسام و مینو و محسن نشسته بود. غزل او را به خانواده ش معرفی کرده بود و قرار بود گه گاه همدیگر را ببینند تا بعد در مورد آینده تصمیم بگیرند. روند بهبود محسن به خوبی پیش میرفت و احتمال داشت کل خانواده دوباره به تهران برگردند.
پوریا دلشکسته هم در اطراف میپلکید و دلش آرام نمیگرفت. اما از طرفی شوق اینرا داشت که قرار بود مسئول راهنمایی روستا برای گردشگران بشود و برای خودش آینده زیبایی تصور میکرد.
نرگس و پدرام هم سرمست ازینکه زندگی پنهانیشان پایان یافته داشتند برای دقیقه های بعدیشان برنامه ریزی میکردند و اینکه نام این روستا را پرآوازه کنند.
آتش بازی زیبا کماکان ادامه داشت ...
پایان