خانه
294K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۵:۱۹   ۱۳۹۹/۹/۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت نود و سوم

     

    هوگو پاوارد که مطمئن شده بود چند ثانیه ای بیشتر از عمرش نمانده در حالی که نوک تیز شمشیری به پشت گردنش فشرده می شد و گرمای جاری شدن خون را روی پوستش احساس می کرد، بی حرکت دراز کشید، در آن لحظات تصاویر متعددی با سرعت از ذهنش گذشت، تصاویر کودکی و خانه ی قدیمی و اشرافیشان در نایان، تصویر مادر و پدرش، انواع واکنش ها شامل فرار، تسلیم شدن و التماس کردن، مبارزه کردن و حتی گریه کردن ولی ناتوان تر از آن بود که بتواند تصمیمی بگیرد بعد از گذشت ثانیه هایی که به نظر یک عمر می رسید بالاخره صدایی شنید:

    لباس سواره نظام ریورزلند رو پوشیده!

    هوگو پاوارد که با شنیدن این جمله نیروی دوباره ای یافته بود به زحمت فریاد زد من لرد پاوارد از نایان هستم، شما کی هستید؟

    سرباز در حالی که کمی دست پاچه شده بود با احتیاط فشار شمشیرش را کم کرد و گفت:

    قربان ما دیدبان های سواره نظام ریورزلند هستیم، اینجا چکار میکنید؟

    هوگو که جرعت بیشتری پیدا کرده بود گردنش را از زیر شمشیر بیرون آورد و با فریاد گفت:

    احمق من معاون فرمانده فرانک لائودی هستم، ما مورد شبیخون قرار گرفتیم، فورا منو نزد فرمانده لابر ببرید!

    ...

    کمی بعد از نیمه شب بود که جافری با احتیاط به چادر کوچکی که ملکه شاردل در آن خوابیده بود نزدیک شد و به آرامی گفت ملکه شاردل، ملکه شاردل وقت رفتنه

    شاردل که ساعت ها به حالت کاملا آماده نشسته بود از چادر خارج شد و با لبخندی گفت:

    پس واقعا داریم می ریم؟ به کدوم سمت؟

    جافری پاسخ داد: به شمال شرقی، قلعه ی شابینیا در دزرتلند، البته در میانه ی راه چیزی در حدود چهار هزار نفر نیروی پیاده نظام منتظر ما هستند.

    شاردل که کمی صدایش را پایین آورده بود گفت: جافری باید بدونی که علاوه بر این چند صد نفری که از خدمه ی کشتی های دزرتلند با من و فرانسیس موندند یکی از جادوگر های دزرتلند هم با ماست که هیچ کس نباید از حضورش مطلع بشه

    جافری پاسخ داد: بله ملکه شاردل، ترتیبی می دهم که جادوگر در خفا منتقل شود ولی انتقال ملوان های دزرتلند با پای پیاده سرعت ما را کم خواهد کرد و شانس نجات شما از دست خواهد رفت، ما امکان انتقال اونها رو نداریم.

    شاردل گفت: اگر اونا نبودن من چند هفته ی پیش مرده بودم و الان کسی وجود نداشت که نجات پیدا کنه جافری، من سربازی رو پشت سر خودم جا نمی ذارم، نه تنها اونها بلکه همه ی اهالی دهکده که به ما پناه دادند باید منتقل بشن.

    جافری با نگرانی گفت: این شدنی نیست ملکه! شما خودتون رو به کشتن می دید! 

    شاردل در حالی که لحن جدی ای پیدا کرده بود گفت: فقط انجامش بده لرد کابایان!

    ...

    چند اسب به سرعت وارد کمپ موقت لابر شدند، یکی از سواران به فرمانده ی گارد گفت که شخصی را در جنگل پیدا کرده اند که می گوید لرد پاوارد از نایان است و می خواهد فرمانده لابر را ببیند.

    فرمانده ی گارد جلو آمد و هوگو را شناخت، هوگو از ترک اسب یکی از دیدبان ها پایین پرید و گفت فورا فرمانده لابر را با خبر کنید.

    لابر که با عجله در حال سفت کردن بند های زره خود بود هوگو را پذیرفت.

    هوگو با سراسیمگی گفت قربان، ما در خطر فوری هستیم، ارتش ما مورد شبیخون قرار گرفت و فرمانده لائودی به احتمال خیلی زیادی کشته شده، من دستور فرار سربازان را به سمت جنوب دادم، احتمال می دم که اونها خیلی علاقه ای به تعقیب سربازان فراری نداشته باشند، یعنی امیدوارم که بیشتر اونها بتونن جونشون رو نجات بدن.

    در همین لحظه کارل اوپلن هم وارد چادر فرماندهی شد.

    لابر به کارل گفت: ارتش پشتیبانی مورد شبیخون قرار گرفته و الان دیگه وجود خارجی نداره، لرد پاوارد معاون ارتش پشتیبانی خودش رو به اینجا رسونده و معتقده ما در خطر فوری هستیم.

    کارل نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می کرد جلوی ظاهر شدن دلبانش که یک دارکوب بود را بگیرد گفت: اگر من به جای شینتا بودم وقتی خیالم از خطر حمله راحت می شد سعی می کردم خودم رو به مقصدم برسونم و ریسک بیشتری نکنم ولی از اونجایی که شینتا نشون داده هیچ علاقه ای به پیروی از ذهن ما نداره، پس بله ما در خطر فوری هستیم.

    لابر فورا فرمانده ی گارد رو فراخوند و دستور آماده باش کامل دفاعی داد، شیپورها با صدای زیادی به صدا در اومدند.

    کارل رو به فرمانده لابر گفت: با این وضعیت حالا باید چکار کنیم؟ حالا از شکارچی به شکار تبدیل شدیم!

    لابر گفت: اولویت اول ما حفظ نیروها تا رسیدن به بندر لیتور هست، اگر موفق به پیدا کردن و سازماندهی سربازان فراری بشیم شاید ...

    هوگو گفت: عذر می خوام قربان، من فکر می کنم که باید برنامه ی کشتن شینتا رو فراموش کنیم و ارتش رو به سلامت به وگامانس برگردونیم، اون تمام مدت از حضور ما آگاه بوده و به ما اشراف کامل داره ولی ما هیچ سرنخی از اون پیدا نکردیم!

    لابر گفت بله بهتره تصمیم بعدی رو درلیتور بگیریم و فرمان حرکت را صادر کرد.

    ساعتی بعد ارتش سواره نظام پنج هزار نفره در آرایش متراکم تدافعی حرکت به سمت جنوب را آغاز کرد، آنها برای حفظ آرایش تدافعی با سرعت کمی حرکت می کردند و همین باعث شد تا ظهر هنوز به لیتور نرسیده باشند ولی خبری از شبیخون دشمن نبود، کم کم اثرات حضور سربازان فراری دیده می شد، زره های رها شده یا سربازان زخمی که در راه از خون ریزی زیاد مرده بودند.

    فرمانده لابر که در پیشاپیش ارتش حرکت می کرد رو به کارل گفت: چقدر تا لیتور مانده؟

    کارل گفت تقریبا دو فرسنگ

    لابر گفت پس فرض تو درست بود و شینتا به سمت ارتش شمالی باسمن ها رفته! نمی دونم باید از این اتفاق خوشحال باشم یا ناراحت!

    هوگو گفت اگر خطر باسمن ها رفع شده باید برای پیدا کردن فرانک و سایر سربازها برگردم.

    کارل که ذاتا کمی بدبین بود پاسخی نداد ولی اضطراب عجیبی رو در درونش احساس می کرد.

    ...

    جافری بالاخره موفق شده بود که خط کم و بیش منظمی از سواره نظام سبک به همراه ملوان های دزرتلندی و یک قبیله ی کولینز تشکیل داده و در کنار ملکه شاردل و لرد فرانسیس به سمت شمال شرقی در حرکت بود جافری زمان زیادی برای راه انداختن کولینزها از دست داده بود و سرعتشان هم در حد پیاده روی کاهش پیدا کرده بود، حالا در زیر آفتاب ظهر هر لحظه منتظر بود تا حمله ی باسمن ها شروع شود ولی تا غروب آفتاب هیچ خبری از آنها نشد، در تمام این مدت بجز چند جمله ی کوتاه بین او و ملکه شاردل و لرد فرانسیس رد و بدل نشده بود.

    وقتی که کاملا آفتاب فرو نشست جافری با دست علامت توقف داد.

    شاردل پرسید چیزی شده؟

    جافری که به وضوح نگران بود گفت: بله فکر می کنم اوضاع اونقدرها که به نظر می رسه آروم نیست، قرار بود که هر روز درست بعد از غروب آفتاب علائمی از طرف پیاده نظام پشتیبانی در افق شرقی دریافت کنیم ولی هیچ پیامی ارسال نشد!

    لرد فرانسیس پرسید و این به چه معنی خواهد بود؟ 

    جافری گفت: یعنی اونها کشته یا اسیر شدن و باسمن ها در کمین ما هستند.

    ملکه شاردل با شنیدن این جمله ی جافری از اسب به زمین پرید و با دست به سایرین اشاره کرد که اقدامی انجام ندهند، سپس شروع به قدم زدن در تاریکی کرد به نحوی که از دید بقیه خارج شد.

    دقایقی بعد با چهره ای مصمم بازگشت و به جافری اشاره کرد که نزد او برود.

    ملکه شاردل به آرامی گفت:

    ما شانسی برای فرار از این کمین نداریم درسته؟

    جافری گفت: نه! ما مقاصد محدودی برای رفتن در دل این سرزمین پهناور داریم، اگر متفرق شویم و به بیراهه برویم یا پیدایمان می کنند و یا از تشنگی و گرسنگی خواهیم مرد و اگر به سوی شهر ها یعنی کارمونسال و یا شابینیا برویم پیدا کردن ما برای باسمن ها مشکلی نخواهد بود.

    ملکه شاردل گفت: بسیار خوب، من در این روزهایی که با این قبیله ی کولینز ها بودم به چند نفر از آنها اعتماد کامل پیدا کردم، بجز آن چند نفر بقیه را مرخص می کنیم، باید اسب ها را با تعداد معدودی از افراد داوطلب به عنوان طعمه به سمت مقصد قبلی بفرستیم و خودمان با تمام سربازها کمی از راه منحرف شویم و به سمت همان روستایی که آمدیم باز گردیم، باید بفهمیم که این گروه باسمنی که در تعقیب ما هستند چند نفر هستند و چه کسی آنها را فرماندهی می کند؟

    جافری رویش را برگرداند که برای اجرای دستورات ملکه شاردل برود که شاردل دوباره به آرامی پرسید؟

    پرنده ی نامه بر داریم؟

    جافری سرش را تکان داد و گفت بله چند تایی

    شاردل گفت: خوبه

    در بازگشت شاردل رو به فرانسیس گفت: باید اسب ها رو مرخص کنیم، فرانسیس جادوگر ارزشمندمون رو به تو تحویل می دم، تا آخرین نفسی که می کشی رهاش نکن.

    جافری ده نیروی داوطلب را توجیه کرد که با اسب ها و با کمترین سرعت به سمت کمپ پیاده نظام ادامه دهند و در نزدیکی کمپ اسب ها را ترک کرده و در صحرا متفرق شوند.

    به رییس دهکده ی کولینز ها هم گفته شد که بهتر است برای نجات جان خود بصورت انفرادی در صحرا متفرق شوند و شاید کسی از آنها بتواند خودش را نجات دهد و سپس با سایر سربازان در راه بازگشت وارد بیراهه شدند.

    ...

    کارل اوپلن به شدت مضطرب بود، دقایق زیادی بود که پرنده ای ندیده و هیچ صدایی نشنیده بود و او که تمام عمر در این جنگل ها رفت و آمد کرده بود می دانست که این طبیعی نیست.

    به آرامی به فرمانده لابر گفت: باید در جنگل پخش بشیم، بدون درنگ!

    لابر که از شنیدن این جمله گیج شده بود فورا پاسخ داد برای چی؟

    کارل فریاد زد همه پخش بشید با تمام سرعت! 

    هنوز جمله اش تمام نشده بود که از فراز درختان بارانی از تیر باریدن گرفت، یک تیر زره لابر را شکافت و وارد شانه اش شد، هوگو در حالی خودش را به لابر رسانده بود با یک حرکت سریع او را روی اسب خودش انداخت و شروع به تاختن کرد، منظره ی عجیبی بود، اسب ها دیوانه وار در حرکت بودند و سواران با اصابت تیرها به زمین می افتادند، کارل با فریاد به هوگو گفت: دنبال من بیا!

    واز یک شیب تند پایین رفت، دره ی عمیق و کم عرض یک رودخانه ی نه چندان بزرگ، کمی پایین تر اسب ها زمین خوردند و همگی با هم به سمت پایین دره سقوط کردند.

    در کف دره همگی به درون آب خروشانی که بیشتر از یک و نیم متر عمق نداشت افتادند. کارل که سعی می کرد همزمان از شر زره سنگینش خلاص شود و در عین حال لابر را روی آب نگهدارد با فریاد به هوگو گفت: سعی نکن شنا کنی، فقط خودتو روی آب نگهدار...

    ...

    شاردل، جافری و فرانسیس بعد از نزدیک شدن به دهکده، افرادی از کولینز ها را برای جمع آوری اطلاعات به داخل دهکده فرستادند و به همراه جادوگر کمی از سربازان فاصله گرفتند و سعی کردند دهکده را دور بزنند، نور کمی پشت دهکده در تاریکی شب دیده می شد، کمی جلوتر کم کم می توانستند سیاهی چادرهای زیادی که در دل صحرا برافراشته شده بود را ببینند،

    ملکه شاردل رو به جافری گفت:

    لرد کابایان شنیدم که بعد از جنگ همسر ملکه پلین خواهی شد،

    جافری کابایان در حالی که لبخند واضحی زده بود و خیلی راحت تر از همه ی مواقعی که شاردل در وگامانس و در اینجا دیده بود به نظر می رسید، شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:

    هیچ وقت به این موضوع فکر نکردم بعنوان یک سرباز اولویت من حفظ سرزمین اکسیموس بوده و هست.

    شاردل گفت باید در تعقیب کولینزها وارد دهکده بشی، سعی کن زنده برگردی و به ما بگی که با کی طرف هستیم.

    وقتی جافری وارد دهکده شد دید که چند نفر کولینزی را که برای جمع آوری اطلاعات فرستاد بودند دستگیر شده و با بی رحمی زیادی در حال انتقال به محل نامعلومی هستند.

    تلاش کرد در پناه سر و صدا و بی نظمی ای که ایجاد شده بود آنها را تعقیب کند، در فاصله ی نزدیکی متوجه شد که گروه بزرگی از سربازان باسمنی اطراف دو فرماندهشان ایستاده اند، از نحوه ی استقرار آنها و نشان های که روی پیشانی داشتند متوجه شد که از مهمترین فرماندهان باسمنی هستند، سعی کرده بود که بی حرکت در پناه تخت شکسته ای که پشت یکی از چادرها بود دراز بکشد و صحنه را تماشا کند،

    کولینزها را روی زمین انداختند و یکی از آن دو فرمانده که نشان نقره ای روی پیشانی داشت به سربازان اشاره کرد که سردسته ی آن گروه کولینز را بی درنگ بکشند.

    یک سرباز باسمنی با بیرحمی شمشیرش را در چشم آن پیرمرد کولینر فرو کرد! سپس همان فرمانده رو به سایرین به زبان باسمنی که جافری آن را در دربار فراگرفته بود پرسید که چرا بازگشته اند؟ ویکی از سربازان آن را برای اسیران ترجمه کرد.

    کولینزها گفتند که برای برداشتن پول هایشان بازگشته اند.

    فرمانده دیگری که نشان طلایی بر پیشانی داشت بعد از اینکه ترجمه ی جمله ی اسیر را شنید با ژست خاصی به سمت او حرکت کرد و گفت: وی را به جایی که می خواسته برود ببرید و اگر پولی در آنجا نبود گوش هایش را ببرید و بعد چشمانش را دربیاورید و دست هایش را بکنید و رهایش کنید که مثل سگ بمیرد، همه باید بدانند که بهای دروغ گفتن به تسوکه پسر تکاما چیست!

    جافری دیگر صبر نکرد در اولین فرصت به درون تاریکی خزید و با احتیاط از دهکده خارج شد خودش را به سایرین رساند و خبر را به ملکه شاردل و لرد فرانسیس داد.

    شاردل رو به جافری گفت: همیشه فکر می کردم بعنوان بهترین مادر پسرم اتان را بزرگ می کنم و روزی بر تخت خواهم نشاند تا بعنوان شاه بر ریورزلند فرمانروایی کند، چه سختی هایی متحمل شدم که او را از گزند و آسیب در امان نگهدارم و امروز می بینم که برای تحقق این آرزو باید در قدم اول ریورزلند رو حفظ کنم، اگر سرزمینی وجود داشته باشه او خودش بر تخت خواهد نشست، سپس رو به فرانسیس گفت حالا نامه هایمان را می نویسیم برای عزیزانمان.

    فرانسیس سری تکان داد و گفت خانواده ی من هرگز نایان رو ترک نکردند و بعدا شنیدم که سلاخی شدند، من ترجیح می دم بجای نامه به سمتشون پرواز کنم.

    شاردل سری تکان داد و با سرعت نامه ای نوشت، جافری هم نامه ی کوتاهی نوشت و سپس به سمت سربازان حرکت کردند،

    فرانسیس به آرامی پرسید دایسوکه؟

    شاردل پاسخ داد: جنگ رو ایده ها می برند نه نام ها گرچه اگر بتونیم هر دو رو بکشیم عالی خواهد بود.

    بعد از رسیدن، نامه ها رو به پای پرنده ها بستند و اونها رو رها کردند، جافری به سربازان دستور داد که چند دقیقه بعد از اینکه آنها محل را ترک کردند با حفظ سکوت به سمت دهکده پیشروی کنند و به محض دیده شدن حمله ی خودشون رو به منظور کشتن بیشترین تعداد از باسمن ها آغاز کنند، این یک حمله ی بی بازگشت بود.

    سپس آن جمع چهار نفره از راهی که جافری نفوذ کرده بود به دهکده بازگشتند و خود را به پشت همان تختی رساندند که جافری مخفی شده و صحنه را دیده بود، باسمن ها بعد از اینکه متوجه شده بودند پولی در کار نبوده مشغول سلاخی آن کولینز بخت برگشته شده و حالا داشتند دست هایش را قطع می کردند در همین لحظه صدای فریادهایی بگوش رسید و یورش سربازان جافری شروع شد، محافظین دایسوکه فورا او را به سمت عقب هدایت کردند و ناکامورا در حالی که توسط محافظین قدرتمندی احاطه شده بود دستورات جنگی برای مقابله با آنها را با فریاد صادر می کرد.

    شاردل در حالی که لبخندی به لب داشت به آرامی گفت دایسوکه رو از دست دادیم ولی خیلی مهم نیست و به فرانسیس اشاره ای کرد، بعد از لحظاتی صدای خفه ای به گوش رسید، وللو وللو وللو ...

    سربازان محافظ ناکامورا به جان هم افتادند ولی گروهی دیگر که مشخص بود کاملا برای این موضوع تمرین کرده و آماده شده اند از یکدیگر فاصله گرفته  و جستجو را برای باقتن جادوگر آغاز کردند، فرصت زیادی نبود، شاردل و جافری از پشت تخت بیرون آمده و به سمت ناکامورا حمله کردند، دیگر از محافظینش خبری نبود ولی با این حال مهارت وصف نشدنی او در مبارزه ی تن به تن حتی جلوی دو نفر از بهترین های جبهه ی متحد شکست ناپذیر به نظر می رسید، شاردل فریاد زد: جافری وقت زیادی برامون نمونده عجله کن، جافری با شمشیر بزرگ اشراف زادگان اکسیموس ضربه سنگینی را به سمت ناکامورا حواله کرد ولی ناکامورا در آخرین لحظات این ضربه رو جاخالی داده و با شمشیرش پهلوی جافری را درید، شاردل که فرصت رو غنیمت شمرده بود ضربه ی سریعی رو از چپ وارد کرد که دست ناکامورا در دم قطع شد ولی ناکامورا بی درنگ در پاسخ شمشیرش را در شکم شاردل فرو کرد، شاردل که خون از دهانش جاری شده بود در آخرین لحظات فرانسیس رو دید که به صحنه نزدیک شد و با شمشیرش از پشت سر ناکامورا را قطع کرد ...

     

  • ۱۱:۰۷   ۱۳۹۹/۱۰/۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    فصل سوم

    قسمت نود و چهارم

    بدن سنگین ناکامورا در حالی به زمین افتاد که سرش چند ثانیه زودتر در خاک غلطیده بود. فرانسیس اما فرصت کرد تا قبل از تکه پاره شدن بدنش از پیروزی شان لذت ببرد. با لبخندی بر لب بر زمین افتاد.

    فرمانده سابق پیاده نظام ریورزلند با بدنی مچاله و آزاردیده و چشمانی کم فروغ از قفسی که حالا مدتها بود خانه اش شده بود به عبور سربازان نگاه میکرد. میزی متوجه شد که اتفاق بدی افتاده آشوب در اردوگاه عادی نبود میخواست گردن بکشد ببیند چه اتفاقی افتاده مدت ها بود چنین حس خوبی را تجربه نکرده بود انگار دشمنانش ضربه ای خورده بودند. اما قبل از اینکه بتواند این حس خوب را مزه مزه کند دید که چندین سرباز اجسادی را کشان کشان می آوردند..... نفسش بند آمد حتی قبل از اینکه چشمانش کامل ببیند قلبش هشدار داد « این شاردل است» وااای نه.... خواهش میکنم شاردل نه....

    میزی بیشتر در خود فرو رفت و به تلخی گریست. وقتی با شنیدن صدای برخورد جسم سنگین دیگری با زمین چشم گشود نتوانست هویت جسد دوم را تشخیص دهد ملغمه ای از گوشت در تکه های فلزی که روزی زره ای بود و آنقدر خون آلود که نشان خانوادگی صاحبش مشخص نبود. میزی تلاش بیشتری هم برای شناسایی نکرد توانی برایش نمانده بود.

    دایسوکه از خشم لبانش را میگزید دستور داد محافظین شخصی ناکامورا را در دم بکشند احساس سردرگمی میکرد همیشه مهمترین تصمیمات با کمک ناکامورا گرفته میشد و حالا فکر میکرد بدون نقشه در محلی ناآشنا رها شده است با خشم از چادرش بیرون آمد و به اجساد قاتلان ناکامورا حمله کرد آنقدر با شمشیرش بر بدن آنها کوفت که دیگر حتی مشخص نبود اینها اجساد چه موجوداتی هستند. سپس به سمت قفس میزی آمد چشمان زندانی برق زد هیچ چیز اندازه مرگ خوشحالش نمیکرد دایسوکه خنده شیطانی ای تحویلش داد و گفت: میدونم چی میخوای اما هنوز زوده باید بیشتر زجر بکشی

    میزی یک کلمه از حرفهای او را نمیفهمید فقط به قطرات خونی که بر لباسش پاشیده بود خیره ماند.

    چند فرمانده جز با سرعت خود را به او رساندند رو به دایسوکه گفتند: سرورم جادوگر کشته شده

    -         شما احمقها کشتینش؟

    -         نه قربان کار خودشون بوده

    دایسوکه اخمی کرد و گفت: چرا همچین فکری میکنید؟

    گوینده خنجر ظریفی را نشان دایسوکه داد و گفت: اینو تو قلبش فرو کرده بودند یه خنجر ریورزلندیه،نشانی که روی این خنجره همون نشانیه که رو زره یکی از اون قاتل ها بود. و با دست به کپه انسانی که دایسوکه ساخته بود اشاره کرد

    میزی با وحشت برگشت و به دست سرباز باسمنی نگاه کرد. خنجر آشنای فرانسیس در دستان باسمن ها در نظرش مثل تکه ای از بهشت جلوه گر شد. با نعره ای دلخراش به جلو پرید و دستش را از لای میله ها دراز کزد تا خنجر را بقاپد. دایسوکه لبخند زنان خنجر را نزدیک او گرفت و گفت: چیه صاحبشو میشناسی؟ میخوای بدونی چه بلایی سرشون آوردیم؟ سپس رو به سربازانش دستور داد: برین سر اون قاتل ها رو بیارین این زن جوان خیلی وقته حوصله اش سر رفته

    -------

    هوگو بدن بیهوش لابر را به سختی بیرون از آب نگه داشته بود پاهایشان در آب بود و توانی برای حرکت نداشت. دندانهایش از سرما بهم میخورد کارل چند متر آن طرفتر سرفه کرد و به سختی بلند شد تلوتلو خوران به سمت هوگو و لابر آمد زیر بغل لابر را گرفت و او را از آب بیرون کشید سپس رو به هوگو که چهار دست و پا شده بود تا نفسی تازه کند کرد و گفت: وقتی نداریم اگه بخواییم نجاتش بدیم باید سریع عمل کنیم

    هوگو از شدت سرما نمیتوانست درست حرف بزند بریده بریده گفت: چ...چی....؟ آتش

    -         الان نه . نگران نباش میدونم چی کار کنم

    کارل زور دیگری زد تا بدن لابر را کاملا از رودخانه دور کند او را به درختی تکیه داد و رو به هوگو گفت: سعی کن تا من بیام زنده بمونی

    خندید اما برای هوگو این فقط یه شوخی نبود واقعی تر از همیشه مرگ را احساس میکرد. خنجرش را بیرون کشید و به دور شدن کارل خیره شد. ساعتی را با دلهره و سرما گذراند نسبت به هر صدایی حساس بود و از جا میپرید. لابر کم کم به هوش آمده بود و از درد مینالید نوک پیکان هنوز در بدنش بود با هر سرفه ای خون لخته شده از محل زخمش بیرون میریخت.

    کارل با بغلی پر از میوه ای ناشناخته بازگشت. میوه ها را روی زمین ریخت و گفت: احتیاج به یه آتیش کوچیک داریم . هوگو بیا چند تا از این میوه ها بخور باید چوب خشک جمع کنی.

    هوگو نگاهی به میوه زردرنگ انداخت و گفت: اینا چجور میوه ای ان؟

    کارل لبخندی زد و گفت: امتحانش کن

     چهره هوگو با گاز زدن به میوه در هم رفت

    کارل گفت: کمی الکل دارن باید تعداد زیادی هم به لابر بدیم و امیدوار باشیم بتونه درد رو تحمل کنه

    کارل خنجر کوچکی را روی آتش گذاشت و سپس با خنجر گداخته پیکان را از زخم لابر بیرون کشید . هوگو با تمام توان دهان فرمانده را گرفته بود تا نعره هایش باسمن ها را خبر نکند. لابر بیهوش شد. هوگو و کارل آتش را به سرعت خاموش کردند لابر را به دوش کشیدند و به سمت جنوب حرکت کردند. نیم ساعتی بیشتر از راهپیماییشان نمیگذشت که لابر مجددا به هوش آمد اصرار کرد خودش راه می آید. هوگو نگران اما کارل امیدوار بود. کمک کردند فرمانده بیاستد و در حالی که به شانه هایشان تکیه میکند چند قدمی بردارد. بیشتر از همیشه حواسشان به بالای درختها و حرکت برگها بود باسمن ها تبحر عجیبی در شبیخون داشتند.

     از لا به لای درختان اسبی با یراق آلات ریورزلندی ظاهر شد هوگو با خوشحالی به سمتش دوید. بلافاصله که لابر را سوار اسب کردند صدای خش خشی شنیده شد کارل و هوگو شمشیرهایشان را کشیدند و به سمت صدا برگشتند هفت هشت سرباز باسمنی نعره زنان به سمتشان یورش آوردند هوگو قبل از هر چیز اسب را هی کرد . تا فرمانده را از مهلکه برهاند. سپس برگشت تا برای آخرین بار با دشمنانش رو به رو شود.

    ---------

    سرباز با قدمهای سریع خود را به محل اقامت ملکه اکسیموس رساند. سرجان و ملکه بر روی نقشه ای چوبی خم شده بودند و صحبت میکردند. سرباز نامه ای به دست پلین داد و اتاق را ترک کرد. با دیدن عنوان نامه دل پلین فرو ریخت. 

    با دستانی لرزان تای نامه را گشود و به سرعت خواند. سپس رو به سرجان گفت: موفق نشدند

    سرجان پرسید: چه اتفاقی افتاده؟

    پلین با تاسف سری تکان داد و گفت: نمیدونم

    سپس رفت تا بنشیند احساس سرگیجه میکرد سرجان نامه ای که در دستان پلین مانده بود گرفت و خواند سپس نامه را روی میز گذاشت و اتاق را ترک کرد باید ترتیب جلسه مهمی را میداد. پلین تنها ماند تا با احساس خشم و رهاشدگی اش رو به رو شود. چیزی در وجودش سنگینی میکرد . دستش را بر روی سینه اش گذاشت و به سختی نفسش را فرو داد. شمشیرش را برداشت و اتاق را ترک کرد راهروها را پشت سرگذاشت و بی توجه به محافظینی که پشت سرش میدویدند ساختمان قلعه را ترک کرد و به محل تمرین ارتش مشترک رفت قبل از اینکه به سرسالوادور که در کنار کیه درو فابیوز لوئیجی بارفل لیو ماسارو لوکاس شابین و سایر فرماندهان برسد ایستاد. فرماندهان ارتش مشترک را دید که گوشه ای جمع شده اند و در خصوص مسئله ای بحث میکردند فابیوز دست به سینه به پشت سر نگاه کرد و او را دید. هنوز نمیدانست چه اتفاقی افتاده و پلین توانایی بیانش را نداشت. نه آنجا هم نمیخواست باشد. خشم و ترس و درماندگی امانش را بریده بود. به لیو ماسارو که به سمتش می آمد اشاره کرد برگردد و تعقیبش نکند میخواست جایی بیابد و تنها باشد.

    جلسه ستاد فرماندهی مشترک تشکیل شده بود شک بزرگی از کشته شدن ملکه شاردل، همراهانش و نیروهایی که برای نجاتش اعزام شده بودند، به آنها وارد شده بود. همه در بهت و حیرت بودند ملغمه ای از ترس و دلهره ناشی از ازدست دادن مهره ای کلیدی همه را مشوش کرده بود. نگاه سیمون از همیشه تو خالی تر و سردتر بود فقط گهگاهی پلکش میپرید که نشان دهنده اضطرابی بود که پس چهره خالی از احساسش پنهان کرده بود.

    اسپارک گفت: باورش سخته بانو شاردل روحیه قوی و محکمی داشت و همیشه ایده های شجاعانه ارائه میداد جای خالی اش در کنار ما همیشه احساس خواهد شد

    سرش را به دست قلاب شده اش تکیه داد و چشمانش را بست

    سرجان گفت: بله ایشون قوی و تاثیرگذار بودند و دشمن ما مثل مار هزار رنگ، رنگ عوض میکنه و همه جا هست

    سیمون گلویش را صاف کرد صدایش گرفته بود، گفت: در نامه بانوی من نکاتی در همین خصوص وجود داره که فکر میکنم باید برای حاضرین قرائت بشه

    رومل گودریان گفت: لطفا برامون بخونیدش

    سیمون تکه کاغذی را در آورد و خواند:

    لابر عزیزم اینک به پایان مبارزه ام رسیده ام خوشحالم که برای آخرین بار تلاش کردم مردمم را نجات بدهم و متاسفم که تو و فرزندمان را در میان این زمانه موحش تنها میگذارم. جافری عزیز تمام تلاشش را کرد و فرانسیس عزیز مطمئن خواهد شد جادوگر زنده به دست دشمن نیافتاد. قبایل کولینز به ما لطف داشتند و با جانشان برای نجات ما قمار کردند ولی ما باختیم ما همه باختیم زیرا دشمن را نشناخته ایم. دشمن ما توانایی خارق العاده ای در پنهان کاری دارد شاید به همین دلیل است که در تمام این سالها ما خطر آنها را جدی نگرفتیم. و آنها بیش از چیزی که ما فکر میکردیم باهوشند. راز ترسی که پراکنده کرده اند فقط در وحشیگری خلاصه نمیشود آنها مارا میشناسند و حرکات ما را پیش بینی میکنند نقاط ضعف مارا میدانند و از آن استفاده میکنند. ولی ما هوش آنها را دسته کم گرفتیم و تصور کردیم آنها فقط روی وحشیگری تمرکز کرده اند. من و همراهان وفادارم میرویم که قبل از مرگ ناکامورا و دایسوکه را به هلاکت برسانیم، امیدوارم همراه این نامه خبر هلاکتشان نیز به وگامانس برسد.

    فرصت بیشتری ندارم. اتان را به تو میسپارم.

    سیمون همان طور که سرش را به زیر انداخته بود نامه را تا کرد و در جیب ردایش نزدیک ترین جا به قلبش جا داد. سکوت سنگینی برقرارشد که توسط رومل گودریان شکسته شد. پادشاه دزرتلند به سنگینی خود را در صندلی اش جا به جا کرد و گفت: نقشه ما در سیلورپاین هم عملی نشده ارتش پنج هزار نفره و نیروهای پشتیبانشون نتونستند شینتا رو پیدا کنند ، مورد شبیخون قرار گرفتند و از سرنوشت بخشی از سربازان و فرماندهان بلند مرتبه همراهشون خبری در دست نیست.

     اسپارک گفت: فک میکنم لازمه روی ضعف اطلاعاتی مون کار کنیم.

    سرجان رو به رومل گفت: جناب گودریان من فرد کارآمدتری از آرتور شاگستا نمیشناسم فک میکنم باید از قابلیت های ایشون بیشتر استفاده کنیم.

    رومل گفت: بله به نظرم باید در این خصوص جدی تر اقدام کنیم. من از آرتور میخوام یه تیم اطلاعاتی محرمانه تشکیل بده که در خصوص تحرکات دشمن و فقط و فقط تحرکات دشمن کار کنند. افراد این تیم نباید روی اطلاعاتی که جاسوسان معمولی منتقل میکنن کار کنند بلکه باید با یک سیستم متفاوت اطلاعات مورد نظر ما رو جمع آوری کنن.

    سیمون گفت: من باید با جناب شاگستا صحبت کنم چیزهایی میدونم که شاید بتونه تو طراحی این سیستم اطلاعاتی جدید کمکشون کنه 

     

  • ۱۵:۰۹   ۱۳۹۹/۱۰/۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    فصل سوم قسمت نود و پنجم

    کلود مارگون نزدیک باراد لند رسیده بود. راهی طولانی را برای دور زدن ارتش شمالی باسمن که بین بارادلند و وگامانس موضع گرفته بودند، پیموده بود. سه نفر در این ماموریت همراهی اش میکردند. دو تن از سربازان مورد اعتماد و کارکشته که لابر شخصا برای این ماموریت همراهش کرده بود و نجیب زاده ای میان سال از خانواده سادن که در مذاکره به کلود کمک کند. پیشنهاد این ماموریت را خود کلود داد و لابر صلاح ندید او را تنها بفرستد، بنابراین جرالد سادن مرد خوشفکر، با تجربه و مورد اعتمادش را همراهش کرد.

    کلود چند ماه قبل هم برای انجام یک ماموریت نجات به بارادلند رفته بود ، اما این بار شرایط متفاوت بود. نیروهای باسمنی دفعه قبل به باراد لند نرسیده بودند اما این بار تقریبا ریورزلند را تصرف کرده بودند. کلود و همراهانش روی نوار مرزی در خاک دزرت لند راه پیموده بودند و تلاش کردند خود را پنهان کنند. در صورت مواجهه با نیروهای پراکنده دشمن مقابله بی معنی بود میخواستند بدون دیده شدن به مقصد برسند.

    از دربار مارگون ها کسی باقی نمانده بود هر کس که توانسته بود گریخته و خود را در جایی مخفی کرده بود. نه قصر امن بود نه شهر. تایون نیز که از ابتدا با اعتماد برادرش به جادوگرها مخالف بود، بعد از مدتی که نتوانسته بود مستقیما موناگ را ببیند،  ماندن در قصر را جایز ندانسته و شبانه آنجا را به مقصدی نامعلوم ترک کرده بود. آدولان با وجود اینکه توانسته بود به طور کامل اداره بارادلند را به عهده بگیرد اما برای اینکه خیال باسمن ها از بارادلند و راههای تدارکاتیشان مشوش نباشد مرگ موناگ را اعلام نمیکرد.

    زمانی که خبر رسیدن هیئتی از جانب فرمانروایی ریورزلند به بارادلند رسید، جادوگران در جلسه ای به سخنان لینسا زن پیشگو گوش میدادند که چند روزی بود مرتبا میگفت ملکه سپید در حال قدرت گرفتن است. آدولان مدتها بود گوشش را نسبت به اخبار ملکه سپید بسته بود. نمیخواست دوباره انرژی اش را بر روی موضوعی موهون بگذارد. بنابراین برای بار چندم رو به لینسا و چند جادوگر جوان دیگر اعلام کرد: تمرکزتون فقط روی پیدا کردن منشا بیماری ای که موناگ و خیلی های دیگه رو از پا در آورده باشه نمیخوام راجع به موضوع دیگه ای صحبت کنید میخوام نیروی پشت این بیماری رو شناسایی کنیم من مطمئنم منشا جادویی داشته. درسته که شیوعش متوقف شده. ولی این نشانه ای از وجود جادوگری با نیروهای سیاه است که باید بشناسیمش

    کلود مارگون و جرالد سادن بدون تشریفات و خلع سلاح شده اجازه یافتند تا به دیدار جادوگران بروند. وقتی در مشایعت مراقبان به سمت محل جلسه میرفتند، کلود ترسیده و نگران میاندیشید آمده است تا سر جان ولیعهد قمار کند . وقتی به محل جلسه رسیدند و نشستند با خود اندیشید که چیزی برای باختن ندارد و حالا که به میل خودش آمده باید تمام توانش را بکار گیرد. بنابراین مستقیم به چشمان کمرنگ و ترسناک آدولان خیره شد و نامه ای که ممهور به مهر فرمانروایی ریورزلند بود را به دست او داد.

    آدولان نگاهی سرسری به نامه انداخت و با پوزخندی گفت: جناب لابر خودشون رو تو چه جایگاهی دیدن که برای مذاکره با فرمانروای ریورزلند شما رو مامور کردند.

    کلود سعی کرد عرق سردی را که از ستون فقراتش پایین میرفت نادیده بگیرد گفت: جناب آدولان فکر نمی کردم شما رو اینجا ببینم، ما اینجا هستیم تا با لرد فابرگام مذاکره کنیم.

    آدولان پس از مکثی کوتاه گفت: فرمامروا در شرایط جسمی مناسبی نیستند و تا بهبود کامل اداره امور رو به این شورا واگذار کردن

    جرالد به فکر فرو رفت، واقعا موناگ اشخاصی به غیر از این غریبه ها نمیشناخت که مسئولیت سرزمینش را به آنها سپرده بود؟ غیبت تایون هم سوال برانگیز بود اما کلود و جرالد که از شرایط موجود غافل گیر شده بودند، نمی خواستند اوضاع را از آنچه بود پیچیده تر کنند.

    کلود با دیدن جادوگران در جلسه شورای عالی فرمانروایی ریورزلند، غیبت تایون و تمامی نجیب زادگانی که می بایست به جای جادوگران دور آن میز نشسته باشند به حقیقتی شگفت انگیز پی برد، موناگ رو دست خورده بود و اداره تمام امور به دست جادوگران افتاده بود. پس چاره ای جز مذاکره با آنها نداشت، آدولان تصمیم گیرنده اصلی بود، این از نحوه نشستن دیگر جادوگران دور میز مشهود بود. کلاود جسورانه او را مورد خطاب قرار داد و گفت: جناب آدولان این جنگ روزی تمام خواهد شد اگر ارتش متحد پیروز جنگ باشه که کار جناب موناگ خیلی سخت خواهد بود و اگر باسمن ها پیروز بشن بعید به نظر میرسه اونها به عهدی که در دوران جنگ بستن وفادار بمونن، سپس با لبخندی ادامه داد: ما میدونیم ولیعهد و بانو گلوری سادن توسط لرد موناگ زندانی شدند، من اینجام تا با اونها پیش سرورم برگردم

    فوبی نگاه سریعی به آدولان انداخت و دوباره سرش را به سمت کلود برگرداند.

    کلاود  بدون مقدمه گفت: شما به دنبال سرزمینی آزاد هستید  و میدونید بارادلند برای شما جایی برای اقامت همیشگی نیست ، پیشنهاد من اینه ماهاوی در مقابل آزادی اونها.  در قبال جان سه نفر پیشنهاد بدی نیست. ماهاوی خوش آب و هوا و حاصلخیزه.

    آدولان خندید و گفت: و در حال حاضر در تصرف دشمن و برای شما غیرقابل استفاده است.

    جرالد که از این پیشنهاد غیر منتظره کلود شوکه شده بود با نگاهی نگران به صورت آدولان خیره شد.

    کلود با لحن رسمی تری گفت: ماهاوی کمترین آسیب رو از هجوم باسمن ها دیده چون در محاصره کوهای بلندی قرار داره و صعب العبوره ارتش باسمن ها دلیلی برای تلف کردن وقتش اونجا ندیده. من  در شرایط فعلی نفعی از مالکیت ماهاوی نمیبرم ترجیح میدم اگه بعد از جنگ زنده ماندم از من به عنوان نجات دهنده ولیعهد یاد بشه تا مالک زمین های ماهاوی. در هر حال شما قول یک مارگون رو دارید. میدونید که مارگون ها همیشه به عهدشون وفا میکنند حتی اگر کسی که باهاش عهد کردند دیگه زنده نباشه،....

    آدولان میدانست میتواند روی حرف او حساب کند، اما رضایتی که در قلبش حس می کرد را در چهره نمایان نکرد.

    جرالد سادن گفت: شما میتونید این پیشنهاد رو به عنوان پیشنهاد شخص بانو شاردل قلمداد کنید. جناب لرد مارگون از طرف ایشون و فرمانده کل ارتش ریورزلند اختیار تام دارند.

    لبخند کجی روی لبان آدولان نشست و گفت: ماهاوی دیگه جزو خاک ریورزلند به حساب نمیاد، باید تمام مردمت رو از ماهاوی بیرون کنی

    کلاود گفت: ممکنه تا پایان جنگ صبر کنید

    -           نه زمین ها در برابر آزادی ولیعهد و همراهانش به ما داده شده ما نمیخوایم کسی اونجا حضور داشته باشه. وقتی تخلیه ماهاوی به طور کامل انجام شد میتونی ولیعهد رو با خودت به هرجا که میخوای ببری

    جرالد گفت:  امیدوارم اربابتون موناگ با تصمیم شما در ترک بارادلند، مخالفت نکنه

    جرالد جواب جادوگران را پیش بینی میکرد اما باید مطمئن میشد.

    فوبی با خشم گفت: ما اربابی نداریم جناب سادن این توهینتون رو میبخشم

    آدولان گفت:  به زودی حرکت میکنیم

    پس از این مذاکره نفس گیر کلود به ایوان رفت و نگاهی به باغ انداخت. باغ بدون باغبان مدت ها بود از هر طرف که میخواست رشد کرده بود و شاخ و برگ های هرس نشده اش زیبایی ای متفاوت از آنچه به یاد میآورد، داشت. بارادلند، وطن....، هرچه بود حالا باید به سرعت آنجا را ترک میکرد. شهر متروکه نیمه ویران باقی می ماند با مردمی که سرنوشتشان در دستان خودشان بود.

    جرالد کنارش ایستاد گفت: من نامه ای به وگامانس میفرستم تا در جریان اخبار قرار بگیرند.

    کلود گفت: واقعا پیش بینی نمیکردم مجبور شم مردم ماهاوی رو در این شرایط آواره کنم

    جرالد نفس عمیقی کشید و گفت:  عواقب پیشنهادت خیلی واضح بود کلود. 

    کلود چند روز آینده مجبور خواهد بود در میان ناله و نفرین ساکنان ایالت ماهاوی آنها را از محل زندگیشان بیرون کند. درحالی که از کنارش رد میشوند و به او یادآوری میکنند که پدرش از او عادل تر بوده و آیندگان هیچ گاه این ظلم او را فراموش نمیکنند. تجربه گرانی که  کابوسش شبها هم رهایش نخواهد کرد. آیا ارزشش را داشت؟

    -----

    در جنگل های پردرخت باسمنی اسپروس با کمک نشانه هایی که برای ریپولسی بیمعنی مینمود راهش را پیدا میکرد. هرازگاهی فریاد شعفی میکشید از مسیر متفاوتی میرفت و ریپولسی شگفت زده را به دنبالش میکشید.

    بعد از چند روز پیاده روی در محوطه مسطحی که میان چند درخت تنومند بود ساعتها نشست و فکر کرد. ریپولسی هوشیار و مراقب اطراف را میپایید. وقتی پادشاهش به سمتش نگاه کرد لبخندی زد و گفت: میتونیم ادامه بدیم؟

    اسپروس هم لبخند محبت آمیزی زد و گفت: سرباز جوان میدونی چند نفر قبلا تلاش کردند به ملاقات کیتایا بروند؟

    ریپولسی گفت: طبق گفته خودتون، افراد زیادی از جمله جناب سیمون

    -        درسته کیتایا فقط افراد خاصی رو به حضور پذیرفته اون از قبل جنگجویانش رو انتخاب میکنه تو اگه فرد منتخب نباشی میتونی سالها تو این جنگل سرگردون باشی ولی هیچ وقت راهی برای ملاقات پیدا نمیکنی.

    -        یادمه گفتید مراحل سختی برای افراد برگزیده در جنگل گذاشته شده. ما که تا الان به چیز خاصی برخورد نکردیم. نکنه ما از برگزیدگان نیستیم؟

    اسپروس از جایش برخواست و گفت: هستیم و امتحانمون مدتهاست شروع شده. تو آماده ای

    -        برای هر کاری آماده ام قربان

    -        خوبه اون تخته سنگ رو بیار

    ریپولسی به جایی که اسپروس اشاره کرد رفت و تخته سنگ مورد نظر پادشاه را از زمین بلند کرد  وقتی از نزدیک به خطوط تراشیده شده روی آن نگاه کرد متوجه شد تخته سنگ عادی ای نیست تصاویر عجیب و محوی بر روی سنگ کنده شده بود. اسپروس نفس عمیقی کشید و چند جرعه از شرابی که به همراه داشت نوشید نگاهی دقیقی به تخته سنگ انداخت گفت: خب میتونست بدتر باشه. مشخصا باید دست راستم قطع بشه

    مکثی کرد و رو به ریپولسی ادامه داد: خیلی دقت کن ریپولسی وظیفه مهمی رو میخوام به عهده ات بگذارم اگه اشتباه کنی میتونه منجر به مرگ من بشه

    ریپولسی آشکارا ترسیده بود . جوابی نداد.

    اسپروس آستین ردایش را بالا زد و مچ راستش را روی تخته سنگ گذاشت و گفت: مطمئن شو که تیغه شمشیرت به حد کفایت تیز باشه اگه دقت کنی برای هردومون راحت تره. باید دست منو قطع کنی تا ما رو بپذیره باید امیدوارم باشیم تا...

    -        .... من... قربا... نمی

    اسپروس با تاسف سری تکان داد و گفت: متاسفم ریپولسی میدونم برای تو هم سخته ولی واقعا چاره ای نیست. مهم اینه که متمرکز و دقیق باشی تا ضربه ات به خطا نره. بعد باید امیدوار باشیم اونها به سرعت به سراغ ما بیان ولی اگه نیومدن از مرهمی که همراه داریم استفاده کن دستمو ببند و خونسردی خودتو حفظ کن. به من اعتماد کن

    دست ریپولسی به سمت بطری شرابش رفت. اسپروس گفت: نه ... نه ریپولسی، لازمه کاملا هوشیار باشی

    ریپولسی عرقی که از پیشانیش میریخت پاک کرد. با دستانی لرزان شمشیرش را از نیام بیرون آورد چند نفس عمیق کشید تا بتواند خونسردی اش را باز یابد. پادشاه با چشمان سیاه براقش وجودش را میکاوید نگاهش مملو از آرامش بود. ریپولسی شمشیر را بالا برد و با نعره ای بلند آن را پایین آورد.

    فریاد دردآلود پادشاه چندین پرنده را از شاخه ها راند خونش تمام تخته سنگ و زمین اطرافش را خیس کرد اسپروس نگاهی به مچ دست قطع شده اش انداخت و از شدت درد بیهوش شد.

    لابر متوجه نشد کی در دام افتاد ، اسبش سرنگون شد و او را بر زمین کوفت . تلاش کرد از جای برخیزد و شمشیرش را بکشد که سردی تیغی را بر گردنش احساس کرد وقتی برگشت با دیدن سربازی در لباس نظامی سیلورپاینی یکه خورد. سرباز گفت: تو کی هستی

    لابر من و من کرد. نمیدانست فاش کردن هویتش به قیمت جانش تمام میشود یا به نفعش هست.

    صدایی گفت: برید کنار ببینم کی رو شکار کردین

    سرباز گفت: قربان یکی از فرماندهان ریورزلند باید باشه

    و کنار رفت. تایگریس به لابر نزدیک شد و گفت: جنااااب لابر، از دیدنتون بسیار خوشحالم.

    برگشت و سر سربازش داد کشید: سربااااز، رو فرمانده ارتش ریورزلند شمشیر کشیدی؟

    سرباز گفت: ببخشید قربان ( و رو به لابر گفت) اجازه بدین کمکتون کنم

    لابر با خشونت دستش را پس زد و گفت: شما کی هستین؟

    -        من تایگریس هستم روزی فرمانده ارتش سیلورپاین بودم اما اوضاع سرزمین ما کمی پیچیده شده و من الان دقیقا نمیدونم کی هستم

    سپس لبخند زد و رو به لابر گفت: بی ادبی دوستان منو ببخشید

    لابر گفت: پس حالا اسیر خائنین سیلورپاین هستم. میخوای منو تحویل فرمانده باسمنیت بدی؟

    -        نه جناب لابر، من به هیچ کس خدمت نمیکنم نه به باسمن ها و نه حتی به آکوییلا

    لابر با تردید و دودلی به او نگاه کرد.

    تایگریس دستور داد اسب تازه نفس و سالمی برای لابر بیاورند و گفت: شما مورد شبیخون قرار گرفتید جناب لابر متاسفم ولی من امکان مداخله نداشتم با اینکه خیلی دلم میخواست میتونستم کمکتون کنم اما... ( با دستش به اطراف اشاره کرد و ادامه داد) دشمن همه جا هست اونها از زمین و زمان سبز میشوند

    لابر گفت: خب به نظر میاد که از اوضاع سیلورپاین با خبری

    -        تا حدودی، من نفرات کمی دارم تلاش میکنم اشتباهات گذشته مو جبران کنم. و به مردم کمک کنم. به هرحال فردی که من بهش ایمان داشتم و فکر میکردم فرمانده مقتدرتری برای کشورم هست از باسمن ها رو دست خورد. سربازان شما به سمت لیتور رفتند میخوایین تا اونجا همراهیتون کنیم؟ بدون کمک ما خیلی بعیده سالم به مقصد برسید

    -        نمیتونم بهت اعتماد کنم ولی فکر نمیکنم چاره ای دیگه ای جز پذیرش درخواستت داشته باشم. به هر حال به نظر میرسه من اسیر شما هستم

    -        وقتی سالم به لیتور رسیدی بهم اعتماد میکنی

    آبی بیکران اقیانوس در نگاه سیندنبرگ و سربازانش زیباترین رنگ بود. تنها نشانه روزهایی که بدون دغدغه در پهنه دریا دریانوردی میکردند و برای آینده شان برنامه میچیدند. سیندنبرگ درحالی نیروهایش را به دریا کشانده بود که مجبور شده بود در لزوم انجام آن ماموریت برایشان نطق غرایی بکند. نیروی دریایی دزرت لند به خود میبالید و میخواست کارهای بزرگی بکند حالا اما مجبور به انجام ماموریت های بی بازگشت بود.. نیمی دیگر از نیروها در جایی دیگر مبارزه میکردند. طبق محاسبات سیندنبرگ آن روز یا فردا باید با نیروهای باسمنی مواجه میشدند بنابراین هوشیارانه کشتیهای عزیزش را آرایش نظامی داده و حرکت میکرد. آنها در پهنه جنوبی دریا منتظر باسمن ها بودند. خط افق در غرب پررنگ و ناهموار شد کشتیهای باسمنی تمام طول افق را پوشاندند. چندین کشتی برای پشتیبانی کشتیهای تدارکاتی که به سمت نایان در حرکت بودند. سیندنبرگ آماده بود

    صدای فریادهای خشم آلود دشمن سکوت اقیانوس را شکست نیروهای دزرت لند با غرش های جنگی پاسخشان را دادند هر دو طرف منتظر بودند جنگ را آغاز کنند. سیندبرگ باید از توان نظامی کشتیهای تازه سازش استفاده میکرد. دستور داد به محض اینکه کشتی های دشمن به قدر کفایت نزدیک شدند منجنیق ها شلیک کنند باید بیشترین تعداد ممکن از کشتی های باسمنی به قعر دریا فرستاده میشد. تماشای منظره کشتیهایی که گرفتار حریق میشدند لذت بخش بود. سینه اش را بیرون داد و از دیدن این منظره لذت برد. به زودی کشتی های باسمنی نزدیکتر می آمدند و اولین تیرهای مشتعل از چله کمان هر دو طرف شلیک میشد و پس از آن جنگ تن به تن آغاز میشد. جایی که دوباره میتوانست از توان نظامی کشتیهایش استفاده کند. دستور داد با دماغه کشتی با تمام قدرت به شکم کشتیهای باسمنی بکوبند اما پا به عرشه کشتی های باسمن نگذارند. باسمن های خشمگین باید با پای خود به قتلگاهشان بیایند. شاید کثرت عددی دشمن با این استراتژی کمی خنثی میشد. تمام کشتی های دزرتلندی فرصت این را نمییافتند تا دماغه شان را به شکم کشتی باسمنی بکوبند اما آنها که توانستند هم کشتی دشمن را خراب میکردند و هم اینکه دشمن امکان این را نمیافت که با بیشترین توانش پا به عرشه کشتی دزرتلندی بگذارد.

    دهها الوار از عرشه کشتیهای دشمن به سمت کشتیهای دزرتلندی روانه شد باسمنها به روی عرشه میریختند و نیروهای دزرتلندی میکوشیدند به محض ورود دخلشان را بیاورند. در جایی که موفق نمیشدند کشتی به سرعت به تصرف دشمن درمی آمد و به آتش کشیده میشد. جنگی عظیمی در آبی اقیانوس در جریان بود شعله آتش کشتیهایی دو طرف متخاصم دود عظیمی به آسمان بلندکرده بود.

    سیندنبرگ به سختی تلاش کرد تا آخرین لحظه نیروهایش را فرماندهی کند نمیدانست چند کشتی را از دست داده و چه ضربه ای به دشمن زده در آن لحظات پرتنش فقط شمشیر میزد و با فریاد نیروهایش را به مبارزه تهیج میکرد. تازمانی که صدای فریادهای امید بخش سیندنبرگ شنیده میشد سربازان با تمام قوا میجنگیدند وقتی دیگر صدای فرمانده شنیده نشد دانستند امیدی به پیروزی نیست فقط باید قبل از مرگ تا آنجا که میتوانند از نیروهای دشمن به هلاکت برسانند.

    وقتی لابر در کنار تایگریس و در محاصره گروهی از سربازان هوشیار سیلورپاینی اسب میراند گفت: آکوییلا الان کجاست؟

    تایگریس گفت: داستانش طولانی و خسته کننده است

    -        خلاصه اش کن

    -        چند ماه پیش به باسمنیا رفت اون رفیق باسمنش کلی وعده و وعید بهش داده بود. و دیگه خبری ازشون نشد.

    لابر گفت: میدونی بدنه اصلی نیروهای شینتا کجاست؟

    -        بله ما هیچ کار دیگه ای نداریم جز رصد دشمن.

    دیوارهای لیتور که از دور نمایان شد تایگریس گفت: شهر خالی بود و نیروهای شما کنترل اوضاع رو به دست گرفتند.

    چند متر مانده، دروازه های شهر باز شدند لابر لبخند گل و گشادی زد و احتیاج به استراحت در فضایی آرام داشت تا بتواند توان از دست رفته اش را بازیابد چند سرباز ارتش متحد جلو دویدند تا به فرمانده لابر کمک کنند از اسب پایین بیاید . لابر میخواست با بازماندگان ارتشش خوش و بش کند. سپس برگشت تا فرمانده ارتش پادشاه خائن را در آغوش بگیرد

  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۹/۱۰/۱۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    فصل سوم قسمت نود و ششم

    اسپروس چشمانش را باز کرد در چادری بود و آفتاب بی رمق بعد از ظهر از لا به لای ورودی چادر به درون میتابید. زنی میانسال در حال جمع کردن وسایلش بود. درد استخوان به سرعت به سراغش آمد ناله ای کرد زن برگشت و با دیدنش لبخند زد و گفت: کار متهورانه ای بود. تو آیین ورود رو به جا آوردی

    اسپروس به دست ناقصش نگاه کرد سعی کرد بنشیند: میخوام کیتایا رو ببینم

    - استراحت کن خودش میاد سراغت.

    چند ساعت از شب گذشته بود. درد استخوان امانش را بریده بود هیچ مرهمی روی زخمش نگذاشته بودند . زخم را به طریقی بسته بودند. خونریزی نداشت ولی از درد عرق میریخت و ناله میکرد. ورودی چادر کنار رفت و مرد سفید پوش قد بلندی داخل شد. قدرت حضورش درد را برای دقایقی از وجود اسپروس بیرون کشید. کیتایا به ریش بلندش دستی کشید و لبخند زد: خوش اومدی اسپروس

    اسپروس سعی کرد بنشیند : کیتایا

    - منتظرت بودم

    - پس میدونی چرا اینجا اومدم

    کیتایا خندید: دلایل مختلفی داره. ظاهرا که میخوای جادوی متقابل رو برات خنثی کنم. اما بهتره بدونی علت حضورت اینجا خیلی اساسی تر از این حرفهاست

    - اساسی تر از این که باسمن ها دارن مردم رو قتل عام میکنند؟

    کیتایا نفس عمیقی کشید و گفت: بله اساسی تر. امیدوار بودم درک کنی

    اسپروس دوباره هجوم درد را احساس کرد مکثی کرد تا نفسش بالا بیاید سپس گفت: کیتایا تو جادوگر بزرگی هستی میدونم که از اهمیت موضوع خبر داری. بهم بگو تحت چه شرایطی حاضری جادو رو باطل کنی.

    کیتایا گفت: تو کی هستی؟

    اسپروس چهره در هم کشید وقت مناسبی برای شوخی نبود گفت: من اسپروس از سلسله مونته نگرو هستم

    کیتایا در حالی که از جایش بلند میشد پوزخند زد و گفت: اگر آیین ورود رو این طور تمام و کمال و بی نقص اجرا نکرده بودی شک میکردم که خودت باشی. شب بخیر

    اسپروس متعجب و درمانده بر جای ماند

    صبح روز بعد بالاپوشش را بر دوش انداخت و از چادر بیرون آمد سعی کرد کسی را بیاید تا جواب سوالهایش را بگیرد. چرا ملاقات دیشبش با کیتایا آنقدر ناگهانی و بدون نتیجه رها شده بود. هیچ سرنخی نداشت. افراد کم کم بیدار میشدند و از چادرهایشان بیرون می آمدند هیچ کدام به حضورش توجهی نداشتند. ناگهان شخصی از چادر بیرون آمد که نگاه اسپروس را خیره کرد. لحظه ای به چشمانش شک کرد. پلک زد . شاید فقط شباهت بود یا بخاطر زاویه نور صبحگاهی که از موج موهای طلایی رنگش بازتاب میکرد. نه خودش بود اشتباه نکرده بود

    به سرعت به سمتش رفت و نامش را فریاد زد: شاااارلی شااااارلی

    شارلی برگشت و با دیدن او لبخند زد. گویی همین دیشب بوده که عاشقانه به او شب بخیر گفته و خوابیده بود بدون آنکه بداند پادشاه او را طرد کرده است.

    - سلام اسپروس

    چنان بی قید و ساده، که اسپروس را ترساند. ایستاد و بیشتر براندازش کرد. چقدر تغییر کرده بود. شارلی گفت: متوجه شدم که آیین ورود رو بی نقص اجرا کردی. مطمئن بودم از پسش برمیای. به همه گفته بودم.

    - تو این جا چی کار میکنی. نباید بر میگشتی درومانی؟

    - اوه داستانش مفصله، برگشتم. اما خب الان اینجام

    - چرا؟

    اسپروس احساس میکرد باید بداند. شارلی با لبخندی دوستانه گفت: به شما ارتباطی نداره اعلی حضرت

    اسپروس جا خورد. شارلی جدی بود.

    در ساختمان فرماندهی شهر لیتور لابر فرماندهانش را بازخواست میکرد میخواست بداند خبری از مرکز فرماندهی دارند یا خیر؟ میدانست حتما در اولین فرصت آنها را از سرنوشت نقشه مطلع کرده اند. بنابراین منتظر سیلی از اخباری بود که در پاسخ دریافت کرده اند.

    ژاوییر و الوی نگاهی به یکدیگر انداختند. لابر فهمید نباید منتظر خبر خوبی باشد. ژاوییر گفت: قربان بهتره تنها صحبت کنیم

    قبل از اینکه لابر اجازه مرخصی بدهد سالن خلوت شد

    ژاوییر لبانش را میجوید. با تامنینه شروع به صحبت کرد: قربان ماموریت جافری کابایان موفقیت آمیز نبوده

    خون به چهره لابر دوید و نفسش را به شماره انداخت با بی صبری غرید: خخخببب....

    الوی گفت: نتونستند بانو شاردل رو نجات بدن

    لابر لحظه به لحظه مضطرب تر میشد

    - بانو آخرین بار کجا دیده شدن؟

    - قربان.... بانو....

    لابر خشمگین شد. دستش را از پارچه ای که با آن به کتفش محکم بسته شده بود آزاد کرد یقیه الوی را گرفت و تکانش داد. نعره زد: چرا درست نمیگین چه اتفاقی افتاده؟.....کشته شده؟

    ژاوییر که تلاش میکرد او را آرام کند گفت: قربان خواهش میکنم به خودتون مسلط باشین

    لابر الوی را به شدت پس زد عرق سردی بر بدنش نشسته بود، در بدنش احساس ضعف میکرد، در حالی که از شدت خشم میغرید و با هر کلمه ای که بر زبان می آورد آب دهانش به بیرون پرتاب میشد گفت: میخوام بدونم چطور اتفاق افتاده؟

    ژاوییر گفت: قربان کسی اطلاع نداره. میدونیم جناب فرانسیس و جناب جافری کابایان و بانو شاردل کشته شدن اما احتمالا موفق شدن ناکامورا رو هم بکشن.

    لابر لبه پله ای که صندلی ریاست را از سالن جدا میکرد نشست سرش را به دستش تکیه داد و مانند کسی که از شدت درد فریاد میزند گریست. ژاوییر و الوی گیج و سردرگم مانده بودند. فرمانده شکست خورده و سوگوار برخواست تا به اتاقی که برای استراحتش در نظر گرفته شده بود برود.

     
    لابر ژاویر الوی و تایگریس را احضار کرد . میخواست هر طور که شده ضربه ای به دشمن بزند. جلسات پی در پی ای برگزار کردند تا توانستند تصمیم بگیرند. تایگریس نقطه های تاریکی که در ذهن لابر وجود داشت روشن کرد و اطلاعات مفیدی از تحرکات و برنامه های دشمنی که بزرگترین دارای اش را از او ربوده بود در اختیارش گذاشت. لابر در نامه ای به سیمون دستور داد که در صورت کشته شدنش، تا زمان رسیدن اتان به سن قانونی او نایب السلطنه خواهد بود و باید در تربیتس از هیچ کوششی فروگذار نکند. لابر در نامه ننوشت که اگر اتان هیچ گاه به وگامانس نرسید تکلیف پادشاهی مارگون ها چه میشود.

    ----

    شینتا ورودی چادر را کنار زد و بیرون آمد در حالی که بالاپوشش را به دوش می انداخت میان چادرها رفت همهمه صبحگاهی آنروز آزرده اش کرده بود میخواست از آن سر درآورد.

    هیچ کدام از خدمه ای که برای جمع آوری چوب صبح زود اردوگاه را ترک کرده بودند زنده بازنگشتند. تنها یک اسب به اردوگاه بازگشته بود اسبی که حامل بدن بی سر یکی از خدمه بود. در جیبهای قربانی نامه ای خطاب به شخص شینتا گذاشته شده بود. شینتا با غضب نامه را قاپید و خواند:

    «کفتارها همیشه پنهان میشوند و منتظر میمانند جنگ شیرها که تمام شد از پس مانده ها میخورند. عین تو که از پس مانده دایسوکه میخوری. او در میدان میجنگد اما تو در جنگل ها پنهان میشوی .

    تورو به مبارزه رو در رو دعوت میکنم فقط من و تو. یا پیروز میشی و سر منو به عنوان هدیه برای تکاما میفرستی و برتری خودت رو نسبت به دایسوکه نشون میدی و یا میمیری و از خفت زندگی کفتاروار نجات پیدا میکنی . اگر خواستی مردانه بجنگی در لیتور منتظرتم

  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۹/۱۱/۱۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26987 |15940 پست

     آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت نود و هفتم

    حدود یک هفته از زمان ارسال نامه لابر به شینتا میگذشت اما هیچ واکنشی از سمت باسمن ها دیده نشد. گزارش دیدبانها هم نشان میداد که ارتش باسمنی در حال متمرکز شدن است و کمی از پنهان کاری خود کاسته اند. 

    لابر و تایگریس در حال قدم زدن در کنار اسکله لیتور در مورد این موضوع با هم صحبت میکردند.

    لابر: به نظر میرسه که شینتا به اندازه کافی تحریک نشده.

    تایگریس: یا واکنشش به این تحقیر متفاوت از چیزیه که ما فکر میکردیم.

    لابر: باید هر طور شده مجبورش کنیم که به این مبارزه تن بده.

    تایگریس: لابر من فداکاری تو رو درک میکنم. اما این یه شمشیر دو لبه ست. باید احساسات رو در موردش کنار بذاریم. اگه ما تو رو توی این مبارزه به هر نحوی از دست بدیم، فقط یه فرمانده بزرگ رو از دست ندادیم. اونا به سرعت همه ما رو که اینجا گیر افتادیم نابود میکنن و با قدرت و نیروی مضاعف به ارتش اصلی میپیوندن.

    لابر: به هر حال ما شانسی برای عقب نشینی نداریم. اولین تحرکاتی که از سمت ما برای رفتن به سمت دیگه دریاچه شروع بشه حمله رو آغاز میکنن. اونوقت بدون هیچ شانسی نابود میشیم و همونی میشه که میگی. اما من فکرایی دارم. نمیذارم این اتفاق بیفته. چندتا نامه ارسال کردم. یکی برای مرکز فرماندهی در وگامانس. یکی هم برای باقیمانده نیروی دریایی دزرتلند اونطرف دریاچه در مینرال. البته امیدوارم هنوز کسی اونجا زنده مونده باشه. و حالا درخواستی از تو دارم. خیلی آشکار طوری وانمود کن که انگار ما میخوایم اسکله و تمام کشتی ها رو به آتش بکشیم. بذار خبرش به باسمنا برسه. بعد ارتشمون رو به سمت آراز هدایت میکنیم. باسمن ها نمیتونن ریسک حرکت از درون سرزمین اکسیموس رو به جون بخرن. چون هنوز هیچ درگیری مهمی اونجا اتفاق نیفتاده و اطلاعی از اوضاعش ندارن. پس اگه بخوان بیخیال دریاچه بشن، باید از سمت ریورزلند حرکت کنن. مسیر خیلی طولانی که بعضی جاهاش صعب العبور هم هست. و میدونن که اگه ما تمام این مدت در کمینشون باشیم، خسارات، تلفات و تاخیر زیادی براشون به همراه داره. اونوقته که احتمال میدم شینتا با من وارد مذاکره بشه. اون نمیتونه از بین رفتن کشتی های باری و نظامی رو تحمل کنه. قطعا حسابی روشون حساب کرده. بعد از افتخارات جدیدی که نصیب دایسوکه شده، شینتا نمیتونه خفت به بار بیاره.

    تایگریس طبق نقشه لابر پس از اینکه دو سه روزی پنهانی به میزان قابل قبولی اسکله را از مواد آتش زا پر کرد، نیروهای زیادی را با فرمانی پر سر و صدا مامور کرد که تا میتوانند مواد آتش زا و مشتعل شونده در جای جای اسکله انبار کنند و کشتی های باری و نظامی را هم با آنها پر کنند. همه مهمات و امکاناتی که از نیروی دریایی سیلورپاین باقی مانده بود، صرف انجام این ماموریت میشد. همزمان لابر بخشی از نیروهای سواره نظام و پیاده را در صفوف کم تعداد که مناسب برای عملیات های ضربتی و نامتقارن باشند به سمت آراز حرکت داد. طوری که این تحرکات از دید باسمن ها پنهان نماند.

    نزدیک به دو هفته به همین منوال گذشت. لابر و تایگریس در حال تمرین شمشیر زنی بودند که خبر رسید پیکی از جانب شینتا آمده و میخواهد مستقیما با لابر صحبت کند. لابر از اینکه شینتا تشریفات را به جا نیاورده تعجب نکرد و اجازه داد پیکش در ساختمانی که برای چنین روزی آماده شده بود با او ملاقات کند.

    لابر: فکرش رو میکردم که شینتا جرات مبارزه تن به تن رو نداشته باشه.

    پیک: عالیجناب دعوت به مبارزه را خواهند پذیرفت.

    لابر: ولی؟

    پیک: ولی عالیجناب دو شرط دارن.

    لابر با سر به پیک اشاره کرد که ادامه بدهد.

    پیک ادامه داد: اول اینکه نیروهای شما باید به طور کامل لیتور رو تخلیه کنند و در آراز مستقر بشن. دوم، مبارزه در لیتور اتفاق خواهد افتاد اما پس از آنکه نیروهای باسمن درینجا مستقر بشن.

    لابر پوزخندی زد و گفت: و من چطور باید اطمینان کنم؟ پیک خواست پاسخی بدهد که لابر اجازه نداد و صحبتش را ادامه داد: شرط اول شینتا رو میپذریم. نیروهای ما به سمت آراز حرکت میکنند اما مکان استقرار مشخصی در کار نخواهد بود. نگرانی اون رو هم درک میکنم. میتونید چند نماینده به لیتور بفرستید تا مطمئن بشید که ما نقشه به آتش کشیدن اسکله رو به طور کامل متوقف کردیم و مواد آتش زا رو هم ازونجا دور میکنیم.

    سپس مکثی کرد و در حالی که با چشمانش به معنای پایان مذاکره به در نگاه میکرد ادامه داد: هیچکدام از دو ارتش در لیتور مستقر نخواهند شد و ارتش باسمنی باید فاصله کافی با لیتور رو رعایت کنه. برای خروج کامل نیروها و مواد آتش زا به دو هفته زمان نیاز داریم و روز پونزدهم، بعد از تایید نماینده های شما، مبارزه انجام خواهد شد.

    تایگریس به افرادش سپرد تا خبر این مبارزه تن به تن را چنان پخش کند که راه فراری از آن باقی نماند. سه روز بعد از شروع روند تخلیه لیتور، چند نماینده از سوی شینتا به لیتور رفتند و پیام او را به لابر رساندند. شینتا میخواست نماینده هاش در تمام مدت انجام عملیات پاک سازی لیتور آنجا باشند. روزها میگذشت و بخش اعظمی از نیروهای متحد، لیتور را به سمت آراز ترک میکردند. همچنین با نظارت دقیق باسمن ها، پاکسازی لیتور انجام میشد. به دستور لابر، نیروهای متحد آرایش ها و مکان های مختلفی را انتخاب میکردند و کمپ مشخصی نزده بودند. همچنین خبرچینان تایگریس با دقت محل حضور نیروهای باسمنی را رصد میکردند. سرانجام روز موعود فرا رسید.

    خورشید به میانه های آسمان رسیده بود. طبق قرار قبلی از هر طرف چیزی حدود چند ده نفر دو طرف میدان مبارزه ایستاده بودند. تایگریس تا آخرین دقایق با لابر صحبت میکرد و به او روحیه میداد. بعد از صحبت هایی که در اولین روز پس از شنیدن تصمیم لابر کرد، هرگز دیگر صحبتی نکرد که او را مردد کند. لابر و شینتا به نوبت از جمع خود جدا شدند و به میانه میدان رفتند. لابر که به دلیل حضور سیمون و  مراودات زیادی که ریورزلند پیش از جنگ با باسمن ها داشت به خوبی زبان باسمنی را بلد بود، شروع به صحبت کرد: فکرش رو نمیکردم اینقدر مغرور و بی تجربه باشی که توی همچین دامی بیفتی. تو خیلی جوونی و من متاسفم که امروز، آخرین روز زندگیه توست.

    شینتا پوزخندی زد و گفت: دام؟ ارتش ما نیاز به کمی استراحت داشت. بعد از شبیخون هایی که به شما ابله ها زدیم و نقشه هاتون رو نقش بر آب کردیم، نیاز به کمی تفریح دارم. برای همین امروز اومدم اینجا که بعد از مدت ها یه حریف تمرینی رو بکشم و بعد برای پیوستن به ارتش اصلی عازم سفر بشیم. به نظرم قبل از غروب آفتاب لیتور رو به مقصد دزرتلند ترک کرده باشیم.

    لابر شمشیر کاستدش را کشید و گفت: خیلی دوست دارم ببینی که قبل از غروب آفتاب چه اتفاقاتی برای ارتشت که یه جا جمع شده میفته. برای همین نمیتونم بهت قول بدم که وقتی بالای جسدت رسیدم، چشمات رو خواهم بست.

    شینتا هم شمشیرش را کشید و رجزخوانی آخر لابر را بی پاسخ گذاشت و با نعره ای بلند به سمت او حرکت کرد. دو فرمانده مثل برق و باد جا به جا میشدند و شمشیر میزدند. اینقدر سریع که انگار چندین نفر در میدان نبرد، در حال مبارزه بودند. شینتا شمشیرش را برای قطع کردن سر لابر به سرعت در هوا به حرکت درآورد، اما لابر سرش را دزدید و بلافاصله شمشیرش را برای قطع پاهای شینتا چرخواند. شینتا نیز به سرعت شمشیرش را دو دستی به صورت عمودی تا نزدیک زمین پایین آورد و با قدرت فراوان ضربه سنگین لابر را دفع کرد. به طوری که لابر مجبور شد برای مهار نیرویی که به دستش وارد شده است روز زمین غلت بزند و به پشت شینتا رفت.

    شینتا اما هوشیارانه چرخید و قبل از گارد گرفتن لابر با لگد ضربه محکمی به او زد که تعادل لابر را برهم زد. اما قبل از اینکه شمشیر شینتا روی سینه لابر فرود بیاید، او گاردش را بست. شینتا سعی میکرد با فشار شمشیر ازین فرصت که دست لابر روی سینه اش جمع شده است استفاده کند و خودش را به او نزدیک کرد. اولین قدم را برداشت که لابر زیر پای او کشید و شینتا نقش بر زمین شد. اما با سرعتی مثال زدنی بلافاصه چندین غلت روی زمین زد و زمانی که فاصله ایمنی با لابر پیدا کرد از زمین برخواست. لابر نیز ایستاده بود و جنگ تن به تن با شدت بیشتری از سر گرفته شد.

    دقایقی طولانی و نفس گیر مبارزه ادامه داشت و با هر حرکتی فریاد شادی و هیجان از دو سمت میدان نبرد بلند میشد. 

    زمانی که شینتا با تمام توان شمشیرش را به صورت افقی به سمت شکم لابر حرکت داد، دفاع لابر چنان پرقدرت بود که دست شینتا برای لحظاتی پرتاب شد و لابر بلافاصله در بازگشت شمشیرش ضربه ای مهلک به پهلوی شینتا وارد کرد. پهلوی راست شینتا شکافت و سکوت بر میدان نبرد سایه انداخت. شینتا با دست مخالف پهلویش را گرفت و عجیب آنکه سر شمشیر لابر برای لحظاتی در زره در هم تنیده شینتا گیر افتاد و او نتوانست با اولین حرکت آنرا آزاد کند. شینتا که میغرید از همین فرصت کوتاه استفاده کرد و شمشیرش را به سرعت حرکت داد که بالای پای لابر را به کلی شکافت و همزمان لگدی به لابر زد که او را نقش بر زمین کرد و شمشیرش به زمین افتاد.

    عمق پارگی پای لابر طوری بود که خون از آن فواره میزد و لابر نتوانست به سرعت خودش را جمع و جور کند و شینتا روی سینه او نشست. درین لحظه همراهان لابر از خود بی خود شدند و به سمت میدان نبرد دویدند. تایگریس که از خشم خون جلوی چشمانش را گرفته بود به درخواست لابر فریاد زد: نه! سر جاتون بمونید و شمشیرش را کشید و به سمت همراهانش رفت. همراهان اون که شدت خشم تایگریس را دیدند، بلافاصله برای حفظ جانشان شمشیرهایشان را غلاف کرده و به جایگاه خود بازگشتند.

    شینتا خودش را بر لابر مسلط کرد و در حالی که از درد تمام بدن و صورتش منقبض شده بود، چشم در چشمان لابر انداخت و گفت: تمرین خوبی بود.

    لابر که به سرعت بی حال شده بود توانش را جمع کرد و گفت: اما مبارزه هنوز تموم نشده. حتما این رسم قدیمی رو شنیدی. وقتی جنگجویی برای بار اول، طرف مقابلش رو به زمین میزنه باید یک فرصت دیگه به او بده. اگر در اولین بار سر حریفش رو از تن جدا کنه، خلاف قواعد جنگ تن به تنه و این یه پیروزی واقعی نخواهد بود. خبر این اتفاق همه جا خواهد پیچید و تو به عنوان یک جنگجوی بزدل شناخته خواهی شد. ما در ریورزلند به شدت به این رسم احترام میذاریم و مطمئنم شما هم این رسم رو به جا میارید.

    شینتا با یک طرف لبش لبخندی زد و سپس با صدای بلند و طولانی خندید. سپس خودش را آماده کرد و گفت باشه حق با توئه من سرت رو از تنت جدا نمیکنم. اما در باسمن شکافتن قلب حریف مشمول این رسم نمیشه.

    درست در همین لحظه صدایی عجیب در اطراف پیچید: وللو، وللو. شینتا بلافاصه متوجه موضوع شد و سعی کرد گوشهایش را بگیرد اما لابر که منتظر این لحظه بود بلافاصله با تمام توان مشتش را به صورت شینتا کوبید طوری که خون از دهانش به اطراف جهید. بر درد فراوان غلبه کرد و سریع خودش را بالای سر شینتا رساند، موهایش را از پشت گرفت، صورتش را برگرداند و چندین مشت سنگین دیگر به صورتش کوبید.

    همزمان نیروهای باسمنی که یک طرف میدان قرار داشتند تحت تاثیر جادوگر شمشیرهایشان را کشیدند و با شدت به مبارزه با یکدیگر پرداختند. درین لحظه چند اسب دزرتلندی از دور نمایان شد و با سرعت خودشان را به میدان مبارزه رساندند و در چشم بر هم زدنی لابر را بر پشت یک اسب و شینتا را که دست و پایش را بسته بودند پشت اسبی دیگر انداخته و از مهلکه گریختند.

    برخی از نیروهای باسمنی که از دورتر شاهد ماجرا بودند بلافاصله موضوع را به ارتش باسمن اطلاع دادند و ارتش باسمنی با سرعت به سه دسته تقسیم شد. گروه کوچکتر برای پیدا کردن یا مهار جادوگر به سمت جنوب شرقی رفته که همزمان ستون محافظی برای دو دسته دیگر در مقابل جادوگر باشند. دسته دوم و سوم  به امید یافتن شینتا یکی به  سمت لیتور رفت و آن یکی به سمت آراز حرکت کرد. پیش از غروب آفتاب، دسته دوم نیروهای باسمنی به لیتور رسیدند و چیزی دیدند که نمیتوانستند باور کنند. چند کشتی جنگی ارتش دزرتلند و اکسیموس به اسکله حمله کرده و کل اسکله و کشتی های اطرافش در آتشی مهیب میسوخت.

  • leftPublish
  • ۱۳:۴۹   ۱۳۹۹/۱۲/۱۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت نود و هشتم

    فرمانده ارتش ریورزلند جایی در میان مرزهای ناپیدای خوابی آرام و هوشیاری ای دردناک معلق مانده بود و تلاش میکرد بر لبه های زندگی چنگ بزند. دردی وصف ناپذیر لحظه ای رهایش میکرد و لحظه ای بعد وجودش را دربر میگرفت. سایه های مبهمی دورش میچرخیدند. که گاهی شمایل زنی بلند بالا را به خود میگرفتند که کمانی در دست دارد. قبل از آنکه نامی بر لبان سفیدش جاری شود دوباره درد بود و سپس فراموشی

    اوضاع شینتا فقط کمی بهتر بود. اگر زنده اش آنچنان ارزشمند نبود بدشان نمی آمد بدن بی دفاعش را تکه تکه کنند کما اینکه زنی که مسئول درمانش شده بود چند بار مجبور شد نگهبانان را صدا بزند تا سربازی خشمگین و یا خرده فرمانده ای مست که قصد کشتن اسیر را داشت از کابین کشتی بیرون کنند. کشتی جنگی دزرتلندی طبق نقشه در مینرال پهلو گرفت. جایی که قرار بود از آنجا شینتا را به وگامانس منتقل کنند. اما کاروانی که برای این کار در نظر گرفته شده بود بخاطر زخم پهلوی اسیر و خطری که این انتقال برایش به همراه داشت، معطل مانده بود.

    در آراز سواره نظام منتخب ارتش متحد به صورت متمرکز اردو زدند ژاوییر که منسب نظامی بالاتری داشت فرماندهی این گروه را به عهده گرفت. در برابر آنها آن دسته ارتش باسمنی که برای یافتن شینتا به آن سمت آمده بودند، موضع گرفتند. به ژاوییر و الوی و چند تن دیگر از فرماندهان جز همراهشان به صورت غیر رسمی و از طریق جاسوسان متوجه شدند که درگیری ای که در بین نیروی دریایی دزرت لند و کشتیهای باسمنی در دریایی فارون رخ داده و منجر به غرق شدن تعداد زیادی کشتی تدارکاتی شده و ارتش شمالی باسمن ها را به دردسر انداخته. فرمانده ارتش شمالی باسمن ها در غیاب شینتا، سوموتو، به تلافی چندین گروه چند ده نفره را مامور کرد که به روستاها هجوم برده و هرآنچه از غارت قبلی باقی مانده بود غنیمت ببرند هرچند که این غارت ها کمکی به وضعیت جیره بندی نمیکرد اما تاثیر روانی آن غیر قابل چشم پوشی بود.

    ........

    دخمه ای که آکوییلا در آن زندانی بود در تاریکی مطلق بود وقتی در دخمه باز شد و نور مشعل مردی که والا خطابش میکردند چشمانش را زد. برای والا صندلی ای آوردند که آن را وسط سلول گذاشت و نشست مشعلش را نزدیک برد تا خوب صورت زندانی اش را تماشا کند. نگاه پرفروغ و با صلابت آکوییلا در میان صورت تکیده و لاغرش میدرخشید. کیتایا که انتظار داشت او را در وضعیت روحی نامساعدتری ببیند اندکی ناامید شد.

    کیتایا، دامن ردای سفیدش را جمع کرد و گفت: خب جناب قربانی متاسفم که اینجا اونجوری که بهت وعده داده بودند بهت خوش نگذشت. تسوکا برای جلب رضایت تو که این ماموریت رو بپذیری و اینجا بیای یه کم مجبور شد غلو کنه

    آکوییلا با چشمانی نافذ به او خیره نگاه میکرد. جوابی نداد. کیتایا ادامه داد: به هرحال اتفاقات اونجوری پیش نرفت که من براش برنامه ریزی کرده بودم... خب به هرحال زندگی همینه (نخودی خندید و ادامه داد) و گرنه برنامه های جذابی برات تدارک دیده بودم

    آکوییلا پرسید: تو کی هستی؟

    کیتایا گفت: اوه.. امیدوار بودم تسوکا کمی از نقشه هاش بهت گفته باشه، در اون صورت منو میشناختی. من کیتایا هستم پسر کیتایا پسر کیتایا پسر کیتایا...( دوباره خندید و ادامه داد) خب همین جوری میشه تا ازل پیش رفت. مفتخرم اعلام کنم که جادوی کتیبه ها کار اجداد من بوده و جادوی متقابل که برادرزاده ات دنبال باطل کردنشه و الان به نفع ارتش تکاما داره کار میکنه، از ابداعات منه

    آکوییلا گفت: امیدوارم اینجا نیومده باشی که قصه تعریف کنی جادوگر

    -         نه، اومدم بگم چرا زنده نگه ات داشتم

    -         خوشحال میشم بری سر اصل مطلب

    آکوییلا به جادوگر پیر نگاه کرد. چیزی در وجود او برایش غیرقابل تحمل بود. پیرمرد گفت: تصمیم گرفتم توانایی ها مو علنی کنم. از بازی های قدرت کسالت آوری که شما انسانهای ضعیف با اون عمر کوتاهتون راه میندازین خسته شدم. از تو خوشم میاد چون تو مهره خوبی هستی به همین خاطر تصمیم گرفتم ازت استفاده کنم. از اقتدار و اراده ات خوشم اومد تو برای رسیدن به هدفت دست به همه کار زدی. هرچند بخت باهات یار نبود این موضوع درس بزرگی برات داشت. یادگرفتی که همیشه همه چی تحت کنترل تو باقی نمیمونه. باید قدرت شانس رو هم باور کنی. حالا شانس باهات یار بوده و تسوکا تونسته تو رو به اینجا بفرسته جایی که میتونی کارهای بزرگی انجام بدی.

    آکوییلا بیحوصله تر از قبل گفت: انگار تا ابد میتونی حرف بزنی، از من چی میخوای؟

    -         فرمانروایی، کاری که براش زاده شدی. این بار بر سرزمینی وسیعتر و البته در کنار دوست و یار مشترکمون تسوکا

    جمله اش آنقدر که میخواست آکوییلا را تحت تاثیر قرار نداد. آکوییلا به طعنه گفت: دوست مشترکمون؟

    خشم نگاه زندانی کیتایا را سر شوق آورد گفت: بله، تسوکا سالها پیش، اومد اینجا. اهداف بزرگی داشت که میدونست تنهایی از پسش بر نمیاد. متاسفانه شجاعت و جسارت تو برای از تخت به زیر کشیدن یه پادشاه رو نداشت. البته ( با لبخندی تمسخر آمیز اضافه کرد) تکاما اصلا با اسپروس قابل مقایسه نیست.

    آکوییلا تلاش کرد احساس تحقیری که کیتایا سعی میکرد به او منتقل کند را در وجودش پس بزند. ولی ناامیدانه متوجه شد آن را در تمام سلول هایش حس میکند. حس تحقیر و رو دست خوردن از کسی که او را ضعیف تر از آن میشمرد که بازی اش دهد. حسی که بعد از اشغال زمین های سیلورپاین توسط ارتش باسمن ها به فرماندهی آن پسرک مغرور عمیقا آزرده اش کرده بود، حالا باز گریبانش را گرفته بود. شاید حق با کیتایا بود تمام این اتفاقات درس بزرگی داشت، بعد از به دست گرفتن زمام قدرت فکر کرده بود کسی جرئت مقابله با قدرتش را ندارد.

    کیتایا که به دقت به او را میپایید گفت: کارهایی هست که تسوکا عرضه انجامشو نداره. من میخوام تو اون کارها رو انجام بدی.

    -         مثلا؟

    -          شینتا پسر تکاما اسیر دوستان تو در قاره نوین شده، میخوام تکاما رو مجاب کنی که در مقابل آزادی پسرش اجازه بده تو نماینده من تو دستگاه قدرتش باشی. تکاما از اینکه من یه جایگاه در دستگاه قدرتش بخوام تعجب نمیکنه...

    -         ولی من تعجب میکنم. تو سالها پیش پیشنهاد همکار با تکاما رو رد کردی حالا حضور من تو دستگاه قدرت تکاما چجوری قراره به اهداف تو و تسوکا کمک کنه؟

    کیتایا گفت: به وقتش همه چی رو میفهمی

    آکوییلا با صدایی محکم و رسا گفت: من چیزی برای از دست دادن ندارم جادوگر. میتونی تا ابد منو تو این دخمه نگه داری یا هر جور که دوست داری بکشی اما حاضر نیستم باز هم از تو و شاگرد محبوبت بازی بخورم. با من رو بازی کن. چی باعث شد فکر کنی با زندانی کردن من، میتونی مجبورم کنی تن به خواسته هات بدم؟

    کیتایا گفت

    -         میخوای رو بازی کنم باهات؟ خیلی خب. من بهت نشون میدم چجوری نقشه هام رو پیش میبرم

    در اردوگاه ریپولسی منتظر درمانگر بود تا از چادر اسپروس بیرون بیاید. مرتب جلوی چادر قدم میزد و بی قرار بود وقتی فرصت دیدار محرمانه با پادشاهش را یافت بی معطلی گفت: قربان امروز صبح آکوییلا را دیدم ( با دیدن چهره مبهوت اسپروس ادامه داد) قربان زندانی بود بهش چشم بند زدند و با دست بسته بردنش. من از چند نفر پرس و جو کردم این اطلاعات رو به سختی بدست آوردم ولی مطمئنم صحت داره، آکوییلا تحت عنوان قربانی اومده اینجا. تکاما فرستادتش تا کیتایا شر یه بیماری مرموز رو از سپاهیان باسمن کم کنه. نمی دونم تکاما چجوری آکوییلا رو مجبور کرده اینجا بیاد. ولی طبق یه رسم قدیمی یه مرد بالغ غیر باسمنی اگه زندگیشو با میل خودش به کیتایا تقدیم کنه میتونه هر درخواستی ازش بکنه.

    با تمام شدن صحبت های ریپولسی ، اسپروس به سرعت چادرش را ترک کرد و در حالی که مستقیم به سمت چادر شارلی میرفت، کلمات ریپولسی را در ذهنش نشخوار میکرد.

    شارلی با دیدن او لبخند زد . اسپروس گفت: می دونم که در این لحظه و در این مکان در جایگاهی نیستم که بخوام بهت دستور بدم . حتی تعهد ازدواجی که بهم داشتیم هم دیگه معتبر نیست فقط به عنوان یک دوست میخوام به من جواب بدی که اینجا چی کار میکنی شارلی. چون سرنوشت تو برام مهمه و میخوام مطمئن باشم که برای امنیت تو هر کاری لازمه انجام دادم

    شارلی لبخند دلنشینی زد و گفت: من بانوی سپید هستم اسپروس

    -         بانوی سپید؟ چیزی در موردش نشنیدم

    -         میدونستی یک انسان عادی هیچ گاه دلبان دار نمیشه؟ حتی با تمام او اقداماتی که تو برای من انجام دادی و من واقعا ازت ممنونم بخاطرش. فقط یک انسان با نیروهای جادویی میتونه با نوشیدن کاستد دلبان دار بشه و اون دلبانی که به لطف تو صاحبش شدم نیروی جادویی وجود منو قوی کرد تا بتونم به سرنوشتم جامع عمل بپوشونم.

    اسپروس با بی اعتمادی و نگرانی پرسید: چه سرنوشتی؟

    -         من رهبر مردان بی سرزمین هستم اونها به کمک من میتونن کتیبه گل سوزان رو پیدا کنند و سرزمین موعود خودشونو بسازند

    اسپروس با خشم گفت: محض رضای خدا شارلی. هیچ میدونی چی داری میگی؟ کیتایا داره تو رو آماده میکنه تا بفرسته دنبال پیدا کردن کتیبه؟ میخوای تو جبهه دشمن بجنگی؟

    شارلی که از عکس العمل اسپروس ناراحت شده بود گفت: من نه احمقم و نه خائن...

    اسپروس به میان حرفش پرید: پس امیدوارم قبل از باطل شدن جادوی متقابل کاری نکنی

    شارلی سکوت کرد اسپروس که از برق شوقی که هنگام صحبت در چشمان شارلی دیده بود میترسید ادامه داد: شارلی... شارلی عزیز.... میدونم تو هیچ وقت کاری نمیکنی که به ضرر مردمت باشه تو همیشه یک دزرت لندی متعصب بودی...

    اگر بدونی اون کتیبه در پیروزی جبهه متحد تاثیر زیادی داره باز هم اونو به مردان بی سرزمین میدی تا ازش برای اهداف خودشون استفاده کنند؟ شارلی ... من خیلی خوشحالم که تو میدونی چجوری میشه کتیبه گل سوزان رو بدون رمزگشایی برداشت. امیدوارم به من کمک کنی که بعد از باطل شدن جادوی متقابل بتونیم اونو به جبهه متحد برسونیم شارلی....

    زن از جایش بلند شد و در حالی که از شدت عصبانیت آشفته شده بود و صدایش بالاتر از حد معمول رفته بود گفت: انقدر اسم منو تکرار نکن . من احمق نیستم ولی از رفتارهای احمقانه تو و گودریان خسته شدم. شما پادشاهان قدرتمند فکر میکنید از همه بهتر میفهمید. اما کدومتون دردی که من چشیدم رو حتی میتونید تصور کنید؟ اون کسی که عین قاتلها از قصر تو فرار کرد من بودم اون زنی که ماهها تو شرایط امنیتی ، تنها و بدون امید به آینده زندگی کرد من بودم اون مادر بدبختی که بچه اش جلوی چشمش تکه پاره شد من بودم. اون زن داغداری که تو بدترین شرایط روحی باز هم زندانی شد من بودم و بعد هم که توسط پادشاه (کلمه پادشاه را با حالت تحقیر آمیزی کشید و ادامه داد)‌پس زده شدم. نمیتونی تصور کنی ولی همه اینها انگیزه من شد که بیام اینجا تا خودم رو دوباره بسازم

    قبل از آنکه اسپروس بتواند عکس العملی نشان دهد ورودی چادر را کنار رفت ریپولسی گفت: قربان کیتایا میخواد شما رو ببینه....

    اسپروس نگاهی از سر خشم و ناامیدی به شارلی انداخت و بدون هیچ حرف دیگری چادرش را ترک کرد. نمیخواست لحظه ای تامل کند.

    سوار بر چند اسب سربالایی جنگلی را میپیمودند. بوی درختان جنگلی شدید تر شده بود. جایی در اعماق جنگل بودند. حرکت با چشم بسته بر پشت چهارپای چموشی که مرتبط به بی راهه میرفت و البته اجازه همراهی ندادن به ریپولسی، کلافه اش کرده بود. لبانش را میگزید و بر وسوسه کنار زدن چشم بندش غلبه میکرد. درد استخوان نفسش را بریده بود در حالی که تلاش میکرد با تنفس خودش را آرام کند اندیشید باید برای دقایق آینده متمرکز باشد.

    چشم بند که از چشمانش برداشته شد زیبایی خانه سنگی ای که در سایه درختان تنومند و کهنسال آرمیده بود لحظه ای مجذوبش کرد. خانه ای که انگار از دل زمین سربرآورده بود. همراهش او را به سمت در خانه و سپس سالن پذیرایی هدایت کرد. در سالن سنگی و خالی از نور بعداز ظهر، کیتایا را دید و با دیدن آکوییلا در کنارش تعجب نکرد.

    کیتایا از او خواست که بنشیند. صدای کشیدن پایه صندلی سنگین بر کف سنگی، در سالن پیچید. اسپروس سمت دیگر میز ناهارخوری بزرگی نشست. کیتایا گفت: پادشاه جوان مطمئنم که بخاطر داری که دیدار قبلی ما به یک سوال تمام شد. تو کی هستی؟

    اسپروس نگاهی به آکوییلا انداخت و درحالی که تلاش میکرد علت حضور او را حدس بزند با صدایی رسا گفت: من ناجی هستم

    لبخند رضایت بر لبان کیتایا نشست و گفت: مطمئنم تو هنوز نمیدونی کی هستی و چه قدرت هایی داری

    اسپروس بدون اینکه تحت تاثیر خیرخواهی ظاهری او قرار بگیرد گفت: من وقتی برای آموزش جادو ندارم. هیچ نیروی جادویی هم ندارم. شاید تو من رو خوب نمیشناسی اما من به توانایی های خودم واقفم

    -         به توانایی هات بله ولی به قدرت های بالقوه ات....نه

    اسپروس گفت: ممنونم که در من قدرتهایی میبینی که من خودم ازش بیخبرم و تلاش میکنی که منو به وجودشون آگاه کنی ولی من واقعا علاقه مند نیستم روی این موضوع تمرکز کنم. میشه رک و راست به من بگی برای باطل کردن جادوی متقابل چه کاری باید بکنم؟

    کیتایا لبخند زد و گفت: راه های زیادی هست چرا همون راهی رو انتخاب نمیکنی که تکاما انتخاب کرد؟

    اسپروس نگاه خیره دیگری به آکوییلا کرد و گفت: فکر میکردم با اجرای اون آیین ورود مسخره ات بهت ثابت کردم که حاضرم برای هدفم از جونم بگذرم. خیلی خب من قربانی، تقدیم به تو. جادو رو باطل کن

    خنده کیتایا جمع شد. گفت: میپذیرم.

    سپس ادامه داد: ماموریت تو اینه پسر تکاما رو که اسیر فرماندهان جبهه متحد شده آزاد کن. به محض اینکه پای شینتا به خاک باسمنیا برسه جادو باطل میشه.

    شب هنگام اسپروس در حاشیه جنگل قدم میزد و غرق در فکر بود که ریپولسی سایه ای را دید که از میان درختان بیرون آمد به سرعت دست به شمشیر برد برای حفاظت از پادشاه به سمت سایه جهید. ولی سایه دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و خواست که با پادشاه صحبت کند.....

    اسپروس از ریپولسی خواست اقدامی نکند و همانجا منتظر بماند سپس خودش همراه مرد به داخل جنگل رفت ریپولسی بی اعتماد به مرد، تعقیبشان کرد و جایی کمی دورتر کمین گرفت. ساعتی بعد پادشاه و همراهش بازگشتند. وقتی دوباره به حاشیه جنگل رسیدند و مرد سیاه پوش ترکشان کرد، اسپروس رو به ریپولسی گفت: به زودی شارلی برای انجام ماموریتی اردوگاه رو ترک میکنه هنوز نمیدونم چند نفر همراهش میرن اما ازت میخوام چشم ازش برنداری بدون اینکه گمش کنی با فاصله مناسب تعقیبش کنی. کارهای مهمی هست که فقط تو میتونی انجامش بدی

     

     

  • ۲۳:۳۲   ۱۴۰۰/۲/۲۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    آخرین کتیبه- قسمت نود و نه

    شارلی در حالی که افسار اسبش را نگه داشته بود و سعی میکرد فاصله مناسبی با همراهانش داشته باشد، پارچه نخ نما و کثیفی را بیرون آورد و به تندیس سنگی کوچک پیچیده شده در آن نگریست. تندیس سنگی بسیار گرم بود و بدون پارچه دست را میسوزاند. چهره به دقت تراشیده شده زنی که اگر با دقت به آن نگاه میکردی در حال گریستن بود. چهره تندیس بسیار به چهره خودش شبیه بود. نیروی جادویی که کیتایا در آن گذارده بود میتوانست شارلی را در یافتن کتیبه همراهی کند. کیتایا نمیخواست برای پیدا کردن کتیبه همراهش بیاید اصرارهای شارلی هم بی فایده بود. این کاری بود که کیتایا میخواست شارلی شخصا انجام دهد اما برای آنکه با قدرت بیشتری بتواند عمل کند تندیس را به او داد تا در اجرا کردن جادوها کمکش کند.

    در اردوگاه کیتایا، اسپروس در چادرش نشسته بود و فکر میکرد به زودی گروهی به دنبالش میامدند تا او را برای انجام ماموریتی که به کیتایا وعده داده بود، ببرند. آزاد کردن شینتا. شاید آن زمان که نمیدانست کیتایا او را فریفته است اندکی برای آزاد کردن پسر پادشاه باسمنی انگیزه داشت، اما حالا همه چیز را میدانست. کیتایا نمیخواست کمکی کند. هیچ گاه نخواسته بود. حالا میفهمید چرا در حالی که دشمن تکاما بوده جادوی متقابل را که به نفع دشمنش عمل میکرد باطل نکرده بود. کیتایا میخواست هر دو طرف جبهه را ضعیف کند. انگار که در میان شعله های جنگی که افروخته شده بود هر دو طرف درگیر را شکست خورده و تسلیم میخواست. همه آنها مهره های بازی او بودند شارلی آکوییلا خودش. کیتایا بدون آنکه عملا دست یه کاری بزند مهره هایش را در زمین بازی به گونه ای چیده بود تا او را برنده بازی کنند.

     به چهره مردی که شب گذشته در حاشیه جنگل ملاقات کرده بود اندیشید. چقدر از آخرین دیدارشان تکیده تر شده بود با یادآوری نگاه جدی و پر جذبه اش ناخودآگاه لبخند زد. نگاهی که دوران کودکی اش برایش رعب آور بود. همیشه قبل از آنکه رسما در قصر اعلام کنند برادر بزرگ پادشاه، آکوییلا آمبرا برای دیدار آمده است، حضورش را احساس میکرد. نگاه مردی که سال گذشته همه معادلاتش را بهم ریخت. اما دیشب آمده بود تا به او هشدار دهد. قطره ای جوهر روی کاغذی که رو به رویش گذاشته بود چکید و پخش شد. چطور میتوانست برای اسپارک توضیح دهد که به این مرد اعتماد کرده است. چطور میشد حال دیشب آکوییلا را وصف کرد. مردی خسته از تمام اتفاقاتی که خودش آغاز کرده و باعث و بانی اش بوده. حالا هم میخواست خودش نقطه پایانی باشد بر دو سال سیاه و پر تنش در تاریخ سیلورپاین.

    -----

    حال شینتا رو به بهبودی بود اما تلاش میکرد خود را ضعیف نشان بدهد تا او را به زندان منتقل نکنند. هر روز به اخباری که برای پرستارش تعریف میکردند با دقت گوش میداد و نقشه های متهورانه برای فرار میکشید. آن شب در حالی که خود را به خواب زده بود شنید که پرستاری که آمده شیفت را تحویل بگیرد میگوید حال فرمانده ارتش ریورزلند اندکی بهتر شده تبش پایین آمده و چند دقیقه ای هشیار شده . خشم مانند غده ای چرکین که ناگاه دهان باز کند و زهرش را بیرون بریزد، وجودش را درنوردید. وقتی پرستار تازه وارد تنها شد و نزدیکش آمد چشمانش را گشود و به چهره جوان و شاداب او نگریست. پرستار لبخند زد و با زبان باسمنی زمزمه کرد: امروز شاهزده بهترن؟

    قبل از اینکه فکر دیگری از ذهن شینتا بگذرد و نور آگاهی چشمانش نگهبان را هوشیار کند، طنابهای دست و پای زندانی را  چک کرد و به نگهبان گفت: اوضاع رو به راه است. نگهبان سرش را به نشانه رضایت تکان داد ولی از جایش تکان نخورد همان جا ایستاده بود و آنها را مینگریست. پرستار با خشونت جوشانده تلخی به گلوی شینتا ریخت و روی صندلی نشست. چند ساعتی در سکوت و بدون هیچ اتفاقی گذشت پرستار روی صندلی کنار تخت شینتا نشسته بود و نگهبان جلوی در ایستاده بود. شب که از نیمه گذشت نگهبان خواب آلو روی زمین نشست و کم کم سرش سنگین شد و روی گردنش افتاد پرستار به آرامی بلند شد سمت نگهبان رفت و دستمالی جلوی دهانش گرفت. نگهبان که بیهوش شد برگشت تا دستان شینتا را باز کند. بعد از روزها ایستادن، هم سخت بود و هم لذت بخش. پرستار به آرامی گفت. وقت کمی داریم باید به سرعت فرار کنیم. شینتا گفت: نه من کار نیمه تمامی دارم که باید تمومش کنم

    -        قربان....

    -        اگه برای این شجاعتی که به خرج دادی دنبال پاداشی بهتره تا تهش با من باشی

    به آرامی به سمت نگهبان بیهوش رفت و سلاحش را برداشت. پرستار خنجری از زیر پیراهنش خارج کرد و گفت: وظیفه من تا همین جا بود. اما شما بدون کمک من کاری از پیش نمیبرید. کمکتون میکنم

    -----

    اسپروس را به خواسته خودش به اقامتگاه کیتایا بردند. کیتایا در راه باریکه مابین باغچه های گلکاری شده اش قدم میزد. اسپروس گفت: به افرادی که در اختیارم قرار دادی دستور دادم که آماده حرکت باشند.

    -        خوشحالم که با هم به توافق رسیدیم

    اسپروس گفت: فقط یه نکته ای هست که میخوام مطمئن شم. اگه قبل از باطل شدن جادوی متقابل کتیبه برداشته بشه و جادو فعال بشه چه اتفاقی میوفته؟ منظورم قبل از اینه که کتیبه سر جای خودش قرار بگیره

    -        هیچ اتفاقی نمیافته. تا کتیبه فعال نشه هیچ اتفاقی نمیوفته.

    -        خوبه پس زمان زیادی داریم

    -        برای چی میپرسی؟

    اسپروس نگاه گذرایی به دوروبرش کرد. تقریبا تنها بودند به قدم زدن ادامه داد کیتایا گفت: نگران چی هستی؟

    -        نگرانی ای ندارم فقط از کارکرد جادویی که فعال کردی مطمئن نبودم

    ----

    شارلی دامنه کوه سنگی را به تنهایی بالا میرفت. همراهنش به خواست خودش پایین ماندند. تندیس را در جیب ردایش نزدیک قلبش گذاشته بود و گرمای آنرا احساس میکرد. قسمتی سنگلاخی را دور زد و چشمش به آن دریچه وهمناک افتاد. نسیمی وزید لحظه ای بر خود لرزید جلوتر رفت و خود را به هر مشقتی بود تا جلوی دریچه بالا کشید. وارد دریچه شد کمی دولا جلو رفت دستش را به دیواره دریچه گرفته بود و منتظر نشانه ای بود. حروف سنگی عجیبی را که زیر دستش احساس کرد شروع به خواندن اورادی کرد که کیتایا یادش داده بود. گرمای تندیس بیشتر شد. جای درستی قرار داشت. هاله ای نورانی او را در برگرفت . کوه در اطرافش به لرزه افتاد و سنگهای ریز و درشت به پایین ریخت. راهی جلویش گشوده شد. موجوداتی عجیب و غریب و بسیار ترسناک به سمتش حمله کردند اما او در پناه هاله راهش را از میانشان باز کرد و جلوتر رفت. اوراد را مرتب زیر لب تکرار میکرد در انتهای مسیر درمیان سنگ و خاکی که از کوه فرو ریخته بود، کتیبه گلی حکاکی شده به راحتی قابل تشخیص بود. ناتارها هاله را محاصره کرده بودند و تلاش میکردند به آن نفوذ کنند چهره های ترسناکشان بدن شارلی را می لرزاند.

    -----

    کیتایا چشمانش را بست و شارلی در میان هاله محافظش دید که دستش را جلو میبرد تا کتیبه را بردارد. لبخندی زد و به پادشاه یک دست بیچاره ای که روبه رویش آسمون ریسمان بهم می بافت پوزخند زد.

    چهره اسپروس در هم رفت گفت: تو روشن بینی هات شارلی موفق شد کتیبه رو برداره؟ کیتایا جا خورد جواب داد: تو به فکر ماموریت خودت باش اگر در رسوندن پسر تکاما غفلت کنی و از باطل کردن جادو خبری نیست

    اسپروس گفت: کیتایا من جادوگر نیستم اما کتابهای جادوگری زیادی خوندم اعتراف میکنم در تنهایی خودم خیلی تلاش کردم با دانسته هام جادو کنم

    کیتایا قهقه زد و گفت: پسر بیچاره. استاد خوبی نداشتی وگرنه از این انسان زبون و بیچاره ای که الان هستی قطعا قدرتمند تر میشدی

    اسپروس گفت: میدونم آخرین راهی که میشه جادوی یک جادوگر رو باطل کرد چیه

    کیتایا با جدیت گفت: داری به مرگ تهدیدم میکنی؟

    اسپروس در حالی که زمزمه میکرد: نمیگذارم به اهدافت برسی. ،  به سمتش یورش برد جادوگر بدون آنکه جم بخورد چنان پرتش کرد که به درختی خورد و از درد به خود پیچید. کیتایا خشمگین گفت: فکر میکردم عاقلتر از این حرفها باشی، ناجی. اما چیزی در مورد تو هست که آزارم میده. یه سرکشی احمقانه که از جوانی به سن و سال تو بعید نیست. جوانی که چند سالی هم حکمرانی کرده. شاید تو انتخاب مهره هام اشتباه کردم.

    اسپروس درحالی که از زمین بلند میشد گفت قطعا اشتباه کردی تو..

    اینبار هم کیتایا به شدت او را پس زد چند متر آنطرف تر به زمین افتاد و درد تمام بدنش را لرزاند کیتایا بالای سرش آمد و گفت: بیچاره. خودت رو به عنوان گروگان میدم و پسره رو میگیرم. من منتظر کسی نمیمونم

    این آخرین جمله جادوگر بود شمشیری پشتش را درید و از قفسه سینه اش بیرون زد به طوری که خونش به سراپای پادشاه یک دست را پاچید. بر روی زانوانش فروافتاد نگاه متعجبش بر آسمان چرخید و خیره ماند.

    اسپروس خون جادوگر را از سروصورتش پاک کرد و گفت: ممنونم آکوییلا

    آکوییلا قربانی را دور زد دستش را به سمت اسپروس دراز کرد و گفت: میخواستی خودتو به کشتن بدی؟

    اسپروس به سختی ایستاد و به تلخی گفت: امیدوار بودم از پسش بربیام ولی انگار باید بپذیرم که علیل شدم

    آکوییلا گفت: بهتره زودتر با واقعیت کنار بیای. 

    -----

    نگهبان پشت اتاق فرمانده ریورزلند پرستاری را دید که سینی از دواهای مختلف در دست گرفته و به سرعت به سمتش میآید. جلویش را گرفت پرستار چیزی گفت و او را کنار زد تا وارد اتاق شود. درمانگری که درون اتاق بود با دیدن پرستار یکه خورد پرستار سینی را به گوشه ای پرت کرد و خنجرش را بیرون کشید دو نگهبانی که در صحنه حضور داشتند برای مقابله به سمتش آمدند اما مهاجم دیگری از پشت شمشیرش را در بدن یکی از آنها فرو کرد و با شمشیر دیگری پهلوی نفر دوم را شکافت درمانگر برای دفاع از خودش و فرمانده نیمه هوشیار سلاحش را آماده کرد اما در مبارزه با پرستار خیلی زود از پا در آمد. پرستار گفت قربان بجنبید صدای فریادشون خیلی زود دیگران رو به اینجا میکشونه

    شینتا به سمت تخت بیمار پرید و با شدت پتو را کنار زد تا شمشیرش را در بدن لابر فرو کند اما اصلا انتظار نداشت که قبل از آنکه پتو کامل کنار رود لابر نیمه هوشیار برخیزد و خنجرش را در پهلویش فرو کند. همان جایی که هنوز کاملا بهبود نیافته بود. از درد فریاد زد و بر زمین غلتید توان لابر همان بود که انجام داد سپس بی حرکت بر تخت افتاد صدای پاهایی که به سرعت به آن سمت می آمدند سکوت شب را شکست پرستار به سمت شینتا دوید و گفت: قربان رسیدند بجنبید که فرار کنیم و زیر بغل شاهزاده اش را گرفت. شینتا که سرپا شد پرستار را کنار زد چرخید و شمشیرش را در قلب فرمانده بیهوش فرو برد. پرستار از جایش بلند شد اما قبل از آنکه بتواند شینتا را از اتاق دور کند محاصره شان کردند. چند سرباز خشمگین به سمتشان یورش آوردند و در جا هر دو را به هلاکت رساندند. صدای فرمانده ناامیدشان که فریاد میزد «سرجایتان بیاستید باید زنده نگهشان داریم» در میان نعره های جنگی سربازان ریورزلندی گم شد

    ----

    با برداشتن کتیبه سنگی حفظ هاله محافظ سخت تر شد. ناتارها با شدت بیشتری به سویش حمله ور میشدند و تلاش میکردند هاله را از بین ببرند شارلی به سمت دریچه ای که از آن وارد شده بود دوید بلافاصله بعد از آنکه خود را از دریچه بیرون انداخت، کوه به لرزه درآمد. افتان و خیزان خود را به پایین کوه رساند و آن لحظه بود که متوجه شد تندیسش سرد شده.... استادش مرده بود!!! در حالی که کتیبه را با احتیاط در پارچه ای میپیچید و در کیفش میگذاشت به همراهانش گفت: باید به سمت ماهاوی بریم

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۷/۲/۱۴۰۰   ۱۱:۰۴
  • ۱۴:۱۹   ۱۴۰۰/۲/۲۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    آخرین کتیبه- قسمت صدم

     

    اسپروس و آکوییلا با سرعت خاک باسمنیا را ترک کرده بودند تا گرفتار انتقام مریدان جادوگر نشوند. باید خود را به ریورزلند و محل کتیبه آخر میرساندند. وقتی برعرشه کشتی کوچک جاسوسی ارتش متحد شاهد شکافته شدن پهنه اقیانوس بودند، اسپروس گفت: نمیخوام بهت سرکوفت بزنم اما امیدوارم فهمیده باشی که دلبانت چقدر میتونست الان کمکمون کنه.

    آکوییلا با همان سردی و جدیت همیشگیش گفت: حالا در غیاب میراث معیوب من چجوری میخوای به محل اختفای کتیبه برسی؟

    اسپروس گفت: با کمک جاسوسهامون. اما عمیقا امیدوار بودم تو شرایط دیگه ای بودیم

    با دست چپش مچ قطع شده اش را مالید

    آکوییلا نگاهی به دستهای اش انداخت و پوزخند زد: من جونتو نجات دادم پادشاه!

    اسپروس اما جدی بود، گفت: کارهای زیادی هست که باید انجام بدی تا بتونی گذشته رو جبران کنی

    آکوییلا نگاه اش را از آبی بیکران گرفت و به نیم رخ اسپروس خیره شد. باید توضیح میداد که آنچه به وقوع پیوسته ذره ای شباهت به آنچه او میخواست ندارد؟

     گفت: من هنوزم معتقدم تو پادشاه خوبی نبودی. اسپروس بپذیر تو برای پادشاهی به دنیا نیومدی تو باید یه درمانگر یه جادوگر یا یه جهانگرد میشدی. جادوی باستانی دلبان های ما رو جا به جا بهمون داد و با این کارش شوخی زشت و کثیفی باهامون کرد. کاش اون موقع که ازت خواستم دلبانتو به من بدی این کارو کرده بودی

    -             کرونام به پادشاهی تو مشروعیت نمیداد. چون تو در اون سمت محق نبودی. کرونام جلوی اعتماد کردن تو به باسمنها رو هم نمیگرفت. متاسفم آکوییلا ولی بر خلاف تصورت تو هم پادشاه خوبی نبودی

    -         شاید اعتماد کردن به تسوکا بزرگترین اشتباه زندگیم بود. ولی من فقط دنبال قدرت مند کردن سیلورپاین بودم.

    -         بزرگترین دستاورد مردم ما در تاریخ شرفشون بوده. چیزی که روح ما رو اونقدر جلا داد که شایسته داشتن دلبان باشیم. اگر میخواستی که سیلورپاین رو قدرتمند کنی بهتر بود راه شرافتمندانه تری رو انتخاب میکردی

    آکوییلا سکوت کرد. هیچ وقت از دست دادن دلبانش آنقدر به چشمش آزار دهنده نیامده بود. بعد از سکوتی طولانی گفت: شاید باورش برات سخت باشه ولی هیچ چیز جز وطن دوستی انگیزه من برای نجات دادن تو نبود.

    اسپروس نیشخندی زد و گفت: باورش برام سخت نیست

    نامه ای که برای اسپارک نوشته بود را به دستش داد و گفت. اگر من زنده نموندم این نامه اجازه ورود تو به جبهه متحده.

    نور خورشید در حال غروب سایه های کشیده ای بر عرشه کشتی انداخته بود سایه دراز از دو مرد که یکی دستش را دراز کرده بود و دیگری در سکوت به کاغذ در دستش مینگریست. آکوییلا بعد از مکثی طولانی نامه را گرفت.

    ---

    خبر کشته شدن لابر ، شینتا و یک جاسوس به وگامانس رسید. دیگر خبری از تشریفات منظم درباری در جلسه فرماندهی نبود. سیمون در سکوت دستانش را روبه رویش روی میز قلاب کرده بود و عمیقا در فکر فرو رفته بود. پلین مرتب قدم میزد و عصبی شده بود گودریان اخمو و متفکر، پشت به میز بزرگ جلسه از پنجره به بیرون خیره شده بود . اسپارک نیم نگاهی به سرجان که رو به رویش نشسته بود انداخت و گفت: هیچ اطلاعی از پسر ملکه شاردل و افرادی که برای نجاتش رفتن نداریم؟

    سر جان گفت: هیچ اطلاعی

    سیمون گلویش را صاف کرد و با صدای گرفته گفت: برای پیدا کردنش باید تمام تلاشمون رو بکنیم ولی نه الان که نمیدونیم بدنه ارتش اصلی دشمن کجاست و کی جنگ اصلی شروع میشه الان تمرکز اصلی مون باید بر روی بقای تمام قاره باشه نه فقط پادشاهی یک اقلیم خاص. اگه قاره سقوط کنه و کنترلش دست دشمن بیوفته شک نکنید که تمام مردمی که نپذیرن برده اشون بشن رو از دم تیغ میگذرونند.

    رومل گفت: خب در واقع ما اونقدر هم دست بسته نیستیم شاگستا روی سیستم جاسوسی جدیدی کار کرده و نتیجه هایی هم گرفته. میتونیم امیدوار باشیم که بزودی اخبار متفاوتی از تحرکات دشمن به دستمون خواهد رسید.

    سر جان گفت: باید با تمام توانش کار کنه. اگر اطلاعات قابل اتکایی داشته باشیم میتونیم دست بالا رو بگیریم و نقشه های بهتری برای رویارویی بگیریم

    پلین از اسپارک پرسید: از اسپروس چه خبر میتونه به موقع کتیبه رو به دستمون برسونه؟

    مکثی کرد و حرفش را اصلاح کرد: جناب اسپروس

    اسپارک لبخند همدلانه ای زد و گفت: مکاتبه مستقیمی باهاش نداشتیم ولی جاسوسانی که در ساحل باسمنیا موضع گرفتن تا برشون گردونن گفتن که تونسته با کیتایا ارتباط برقرار کنه.

    سرجان گفت: دخترم فک کنم باید بپذیریم هیچ کمکی به ما نخواهد رسید باید فقط و فقط روی توانایی های خودمون حساب کنیم

    سیمون گفت: من با سرجان موافقم. دیگه نباید روش حساب کنیم وگرنه ناامیدی بیشتری نصیبمون میشه

    ---

    ریپولسی چشمانش را گشود بلافاصله حس دردی شدید تمام وجودش را پر کرد آه دردناکی کشید و تلاش کرد بنشیند. گنگ و ترسیده لباسش را بالا زد و با دیدن زخم بزرگ و خون آلود شکمش تعجبش صد چندان شد. چه اتفاقی افتاده بود؟ تلاش کرد بیاد بیاورد قبل از آنکه به زمین بیافتاد چه اتفاقی افتاد؟ چه چیزی به او حمله کرد؟ ذهنش خالی و تاریک بود او اصلا متوجه هیچ چیز نشده بود. اگر کسی به او حمله کرده بود چه لزومی داشته زنده اش بگذارد؟ چطور ندیدتش؟ بیشتر از همه چی، ترسیده بود. به سختی ایستاد. اسبش فرار کرده بود خواست به دنبال کمک برود اما چند قدمی بیشتر نتوانسب بردارد. به درختی تکیه داد و منتظر ماند. اندیشید و اندیشید تا کم کم بیاد آورد...

    ساعتها گذشت شایدم چند روزی، بدنش به شدت ضعیف شده بود زخمش اندکی هم بهتر نشده بود اما خونریزی نداشت. سایه چند مرد را دید که به سمتش می آمدند. نمیتوانست درست تشخیص دهد که چه کسانی هستند. دوستند یا دشمن تلاش کرد راست بنشیند و خنجرش را آماده نگه دارد. صدای آشنا و آرام بخشی شنید که نامش را صدا میکرد.

    -        ریپولسی ریپولسی چه اتفاقی برات افتاده؟

    -        جن...اب....پادشاه

    اسپروس پیراهنش را بالا زد و با دیدن زخمش با تعجب پرسید: چه اتفاقی برات افتاده؟

    -        نمی...دو

    آکوییلا داد زد: براش آب بیارید

    کمی آب نوشید و گفت: قربان.... اون زن از دریچه ای داخل کوه رفت و.... وقتی بیرون اومد کتیبه همراهش بود من میخواستم.... همونجور که شما دستور داده....اما نفهمیدم چطور به این روز افتادم... متوجه نشدم چه کسی بهم حمله کرد و ... شکمم رو درید

    -        هیچ چیز مشکوکی ندیدی؟

    -        مطمئنم که ندیدم. من گوش به زنگ بودم

    اسپروس دستور داد که سرباز زخمی را تیمار کنند اما میدانست بهبودی در کار نیست نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده اما پیدا شدن کتیبه و آزاد شدن ناتارها میتوانست باعث هر اتفاق غیر قابل پیش بینی ای باشد.

    چند ساعتی بعد از آنکه ریپولسی را پیدا کردند، سرباز وفادار جانش را از دست داد. اسپروس وقتی از بالینش بلند شد رو به همراهانش با صدایی گرفته و غصه دار گفت: من امشب همراه وفادارم رو از دست دادم مردی که جانم را نجات داده بود و من بهش بدهکار بودم. روزگاری که ما از سر میگذرونیم روزگار سختیه فکر نمیکنم گذشتگانمون شاهد این حجم از زشتی و دشمنی بوده باشند و امیدوارم نتیجه جنگ ما جوری باشه که آیندگانمون هم شاهدش نباشند ما دوستان زیادی رو به خاک سپردیم ولی هنوز زنده ایم و راهی جز ادامه مبارزه نداریم.

    سپس رو به آکوییلا کرد وقدم زنان از بقیه جدا شد آکوییلا هم همراهش رفت. اسپروس با صدای حسرت آلود تصنعی گفت: اگر دلبانت اینجا بود...

    -        حالا میخوای چی کار کنی؟

    -        نمیدونم شارلی کجا رفته ولی احتمالا رفته سراغ مردان بی سرزمین. اگه اونجا رفته باشه امکان نداره بتونیم کتیبه رو از چنگشون دربیاریم. باید دنبال راه دیگه ای باشیم

    آکوییلا گفت: من اطلاعاتی دارم که مطمئنم به دردت میخوره

    -         چی؟

    -        تو جلسه ای کیتایا به شارلی گفت که دنبال کتیبه بره، بهش گفت فقط بانوی سپید میتونه به روش غیر معمول و بدون اجازه کتیبه ای رو از جایگاهش برداره. این هم یکی از روشهای محافظتی که سازندگان کتیبه گذاشتن تا دست غیر رو از اونها کوتاه کنند یا باید بانوی سپید باشی تا بتونی کتیبه رو برداری و یا نقشه داشته باشی. و یک چیز مهم دیگه. اون کتیبه اگر به دست بانوی سپید از جایگاه برداشته بشه فقط در دستان اون، یک کتیبه باقی میونه

    -        منظورت اینه که...

    -        در دستان غیر، یه تکه گل بی خاصیته. نابود میشه

    اسپروس گفت: باید ردشو پیدا کنیم

    همراهان اسپروس، جاسوسانی که اسپارک فرستاده بود برنامه حرکت ساده ای چیدند. گروهی جلوتر میرفتند تا به کمک دلبانها و سگ هایشان رد یابی کنند سپس اطلاعات مسیر را برای گروه اصلی که با فاصله چند ساعت از آنها قرار داشتند میفرستادند. به این ترتیب در عرض چند روز به ماهاوی رسیدند.

    اسپروس خواست باقی راه را به تنهایی برود. از آکوییلا خواست همراه جاسوسانشان در آن حوالی اردو بزنند و منتظر بمانند.

    قبل از ترک محل به آکوییلا گفت: به الیسیوم که برگشتی کتابخانه قلعه رو از زیر آوار بیرون بیار. اونها گنجینه اصلی سیلورپاین هستن نه معادن طلا و الماس

    -        چرا داری این راه رو میری در حالی که مطمئنی باعث مرگت میشه؟

    اسپروس لبخند زد: مطمئن نیستم. تو هم اگه وصیتی داری میتونی بگی

    -        اگر برگشتی الیسیوم، پادشاه مقتدر تری باش و اجازه نده کسی برخلاف میلت در مهمانی های دربار نطق کنه

    اینبار آکوییلا هم خندید.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۸/۲/۱۴۰۰   ۱۴:۲۲
  • ۲۳:۳۳   ۱۴۰۰/۲/۲۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    آخرین کتیبه قسمت صدو یکم

    آخرین دیدار

    شارلی در اتاقی که در اختیارش قرار داده بودند میچرخید. به یاد زمانی افتاد که همسر پادشاه سیلورپاین بود و در قصری باشکوه زندگی میکرد سپس زمانی را به یاد آورد که در قصر دیمانیا زندانی بود و مادونا به دیدنش می آمد، سرانجام روزهای کودکی و زندگی در درومانی جلوی چشمانش مجسم شد. انگار متعلق به او نبودند، انگار که کس دیگری آنها را زندگی کرده بود. در حالی که به نقاشی های مجلل اتاق نگاه میکرد روتختی زربفتی که روی تخت کشیده شده بود لمس کرد، اندیشید لایق این آرامش هست. میخواست رهبر مقتدر جادوگران باشد و کارهای بزرگی بکند. میخواست تاریخ او را به عنوان بانوی سپید به یاد بیاورد نه همسر مطرود پادشاه سیلورپاین و یا نجیب زاده ساده لوح ریورز لندی که باعث مرگ نوزادش شد.

    معبد ماهاوی در میان کوهستان صعب العبوری قرار داشت که برای رسیدن حداقل 2 هفته پیاده روی پیش بینی شده بود قرار بود به زودی به سمت معبد حرکت کنند و شارلی فرصت اندکی داشت تا همراهانش را بشناسد و در خصوص نوع برخورد با هر کدام تصمیم گیری کند اما چیزی که واضح بود جایگاه بالای پیرمرد کوچک اندامی به نام فوبی و اعتبار مرد میانسال و سپید مویی به نام آدولان بود. از نگاه آدولان خوشش نمی آمد انگار روحش را لخت و عریان میدید. خطوط صورتش چهره اش را بدجنس و فرصت طلب نشان میداد و دستان زمخت و درشتش، دستان عموی بدیمن همسر سابقش را تداعی میکرد.

    اما برخلاف تصورش سفرشان به سمت معبد بخاطر مناظر دل انگیز و هوای معتدل و خنک ماهاوی دلپذیر از آب درآمد. هرچند تمام مدت در حال تجزیه و تحلیل کردن رفتارهای همراهانش مخصوصلا آدولان بود و تلاش میکرد به مکنونات قلبی اش پی ببرد، اما هیچ چیز نمیتوانست طراوت نسیمی که میان موهایش میوزید را خدشه دار کند. در طول سفر از او مراقبت میشد آنها او را مانند نگینی در میان جمع قرار میدادند و از همه طرف محافظتش میکردند. بدین صورت در جریان تمام امور هم قرار میگرفت. برخلاف تصور او، آدولان اصلا در خیال خیانت نبود. از آنجایی که از قدرت های بانوی سپید در کتب جادوگری اغراق شده بود،آدولان هم کمی با احتیاط و البته با خزوع شارلی را میپایید سعی میکرد توانایی هایش را بسنجد. از تصور رابطه شارلی با دلبانش هیجان زده میشد و مترصد فرصتی بود تا او را وادار کند دلبانش را نشان دهد.

    چند روزی گذشته بود و گنبد سنگی گرد معبد در زوایایی قابل رویت بود. صحبتهایشان کم کم به سمت رویاپردازی و برنامه ریزی برای بعد از گذاشتن کتیبه در معبد سوق پیدا میکرد. حالا سرخوش تر بودند بیشتر میخندیدند و از تصور قدرتی که در انتظارشان بود هیجان زده میشدند. یکی از جادوگران پیشنهاد داد به جبهه جنگ بپیوندند. آنها گل سوزان را در اختیار داشتند و به هر طرفی که میپیوستند میتوانستند وزنه را به سمتشان سنگین کنند. برای تفریح بیشتر هرکدام گفتند به کدام سمت تمایل دارند. بعضی به باسمن ها تمایل داشتند بخاطر تاریخ مشترک و خاطرات دوری که از زندگی در فیلون داشتند و باسمن ها جزئی از گذشته شان بودند. اما اکثرا به سمت قاره نوین کشش داشتند و باسمن ها را متجاوزان وحشی ای میدیدند که شایسته پیروزی نیستند. شارلی احتیاط کرد و در برابر نگاه کنجکاو جادوگران سکوت کرد. آنها قطعا میدانستند او از مردمش حمایت خواهد کرد ولی آدولان میخواست بداند او بین جادوگرانی که حالا خانواده او بودند و مردم دزرت لند کدام سمت را میگیرد. شارلی از نگاه برنده و کنجکاو جادوگران رو برگرداند و با بی حس ترین لحنی که میتوانست گفت با نظر جمعی موافق است

    آدولان که تلاش میکرد کنجکاوی و تردیدش را پنهان کند گفت که آنها میخواهند نظر شخصی او را بدانند. شارلی گفت: خب اگه نظر شخصی منو بخواین ، من با وارد شدن به جنگ مخالفم

    یکی از جادوگران پرسید: چرا؟

    شارلی گفت: من میخوام جادوگران مستقل از دیگران قدرتمند بشن تا حدی که خودمون جبهه مستقلی باشیم و رعب و وحشت در دل باسمن ها یا پادشاهان قاره نوین بندازیم

    آدولان لبخند رضایتی زد و به جاده سنگلاخی که با شیب ملایم به چپ میپیچید چشم دوخت.

    شب هنگام که آتشی روشن کرده بودند و فارغ از ترس ها و دلهره هایی که چند صد متر پایین تر در پهنه زمین های ریورزلند و دیگر اقلیم ها در جریان بود، نوشیدنی مینوشیدند،  شارلی که به رقص های عجیب و غریب جادوگران نگاه میکرد ناگهان چشمان براق سگ سفیدی را در تاریکی دید و از وحشت جیغ کوتاهی کشید. افرادی که نزدیکش بودند هوشیار شدند و مسیر نگاهش را دنبال کردند. سگ هاسکی سفید قبل از صاحبش از تاریکی خارج شد و به سمتش آمد. جادوگران سلاح هایشان را برداشتند . قبل از آنکه شارلی فریاد بزند «دست نگه دارید» سگ ناپدید شد. شارلی به تاریکی چشم دوخت و گفت: اسپروس؟

    اسپروس از تاریکی خارج شد و گفت: سلام بانوی سپید

    لحنش توامان سرزنشگر و سرد بود. نگاهش چنان بود که شارلی هیچ وقت به یاد نداشت. اما خود را نباخت پرسید: تعقیبمون میکنی؟

    اسپروس در جواب گفت: ناامیدم کردی

    آدولان بلافاصله وارد صحبت شد و گفت: جناب اسپروس پادشاه مغرور و بدشانس سیلورپاین. شما بی اجازه وارد محدوده حکمرانی ما شدین که نشون میده قدرت ما رو نادیده گرفتین. امیدوارم از عواقب کارتون مطلع باشین.

    اسپروس بدون توجه به او به سمت شارلی رفت و گفت: به نظر میاد جایگاه جدیدت بسیار برات دلچسبه. این نگاهتو میشناسم سرشار از حس افتخاری!

    شارلی جواب داد: من جایی هستم که لیاقتشو دارم

    آدولان گفت: امیدوارم اونقدر عاقل باشی که درخواست نکنی کتیبه رو بهت بدیم

    اسپروس باز هم خطاب به شارلی گفت: تو به مردمت پشت میکنی؟

    شارلی معذب شد لبهایش را به هم فشار میداد. هشدار داد: نزدیک من نیا

    آدولان فریاد زد: حد خودتو نگه دار اسپروس

    جادوگران دیگر که تا آن لحظه مات و مبهوت به صحنه نگاه میکردند جلو آمدند و بینشان قرار گرفتند تا از شارلی محافظت کنند. اسپروس لبخند بی رمقی زد و گفت: تو هم همون اشتباهی رو میکنی که زمانی آکوییلا مرتکب شد.

    نیمی از چهره شارلی پشت سپر انسانی پنهان بود مقتدرتر از آنچه تا به حال از او دیده بود، در حالی که به چشمان سیاه و براقش زل زد و گفت: تو نمیفهمی

    اسپروس به چهره جذاب عشق قدیمی اش با انزجار نگریست . در کسری از ثانیه بدون آنکه کسی بتواند جلوی اتفاق را بگیرد کرونام ظاهر شد سپر انسانی را دور زد و روی شارلی پرید، گردنش را چنان گرفت که خون از میان دندانهایش بیرون ریخت، با چپ و راست کردن سرش تلاش میکرد تا قربانی اش را از پای درآورد و به سرعت هم موفق شدگردن شارلی شکست و دست و پایش از تقلا افتاد.

    جادوگران لحظه ای بهت زده برجای ماندند و سپس چندین نفر به سمت اسپروس هجوم آوردند. ضربات پی در پی سلاح های آب دیده شان بر پیکر خسته پادشاه فرود آمد و بدنش را پاره پاره کرد. چه چیزی جذاب تر از آرامش خاک؟

    نور به چهره های مالامام از نفرتشان میتابید چند نفری برای یافتن کتیبه وسایل بانویشان را کاویدند و در نهایت پارچه مندرس و نخ نمایی که روزی به دور تندیسش پیچیده شده بود را مملو از خاکی بی ارزش یافتند. پارچه از دستشان به زمین افتاد و خاک در دستان نسیم شبانگاهی پراکنده شد.

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۹/۲/۱۴۰۰   ۲۳:۳۳
  • ۱۷:۰۰   ۱۴۰۰/۴/۲۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت صد و دوم

    حالا بعد از مرگ شاردل، لابر، جافری و فرماندهان عالی رتبه ارتش متحد و همچنین کشته شدن شینتا و ناکامورا، وضعیت حاکم بر وگامانس کاملا متفاوت و ملتهب بود، تمرینات سخت هر روز از صبح تا شب در جریان بود و حتی عالیترین شخصیت ها هم علاوه بر حضور در جلسات طولانی مدت ارزیابی اخبار جدید، تمرینات شخصی نظامی خود را شروع کرده بودند، حالا سرجان گالیان، پلین اکسیموس و حتی رومل گودریان ساعات زیادی را به تمرینات انفرادی مبارزه اختصاص داده بودند.

    سواره نظام متحد زیر نظر سرسالوادر تحت فشار سنگین ترین تمرینات به هماهنگی قابل قبولی رسیده بود و واحد های سواره نظام هم تمریناتی را در پیش گرفته بودند تا با توجه به تجربه های قبلی نقش تعیین کننده ای در بزنگاه های جنگ به عهده گیرند.

    در یکی از جلسات عالی ستاد هماهنگی مشترک بعد از مطرح شدن این واقعیت که تمامی قدرت کتیبه ها از میان رفته و این موضوع باعث نگرانی قابل توجهی در کمپ شده بود در موضوع حتی مهمتری به نقطه ی تصمیم گیری  رسیده بودند، انتخاب محل استقرار ارتش برای جنگ نهایی.

    گودریان معتقد بود که وگامانس را به مقصد قلعه ی مرزی سانتامارتا در خاک اکسیموس ترک کنند، اگر در موقعیت حمله قرار گرفتند سعی کنند که دوباره به خاک دزرتلند بازگشته و جنگ را در حاشیه ی صحرای ساحارا پیگیری کنند، در این صورت ارتش باسمن ها از یکی از مهمترین ویژگی هایش یعنی پنهان کاری محروم می شد و در غیر اینصورت از ویژگی دفاع در قلعه ی نسبتا بزرگ تر و مستحکم تر سانتامارتا استفاده کنند.

    از طرفی پلین و سرجان معتقد بودند که عقب نشینی به داخل خاک اکسیموس و دفاع از داخل قلعه های عظیم پالویرا یا کارتاگنا راه حل ایمن تری خواهد بود و باسمن ها با توجه به کمبود شدید تجهیزات تهاجمی سنگین موفق به فتح این قلعه ها نخواهند شد.

    اما اسپارک و لیو ماسارو یک طرح متهورانه ارائه کرده بودند که حالا از حمایت سیمون هم برخوردار شده بود.

    آنها دفاع از درون قلعه ها را با توجه به تجربه ی سقوط سریع قلعه های الواگو در قاره ی شرقی و قلعه ی عظیم دیمانیا که با بیش از هشتاد هزار سرباز به دفاع برخواسته بود، رد کرده و روبرو شدن با ارتش عظیم، قدرتمند و حیله گر باسمنی را خطرناک می دانستند پس پیشنهاد کردند حالا که از محل استقرار تقریبی ارتش شمالی باسمن ها مطلع هستند و این ارتش فرمانده اصلی خود یعنی شینتا پسر تکاما را هم از دست داده است، بدون از دست دادن زمان و با تمام قوا به آنها حمله کنند، این لشکر کشی می بایست به سرعت از خاک دزرتلند عبور کرده و با حرکت به سمت بارادلند ضمن مسدود کردن راه حرکت ارتش شمالی به جنوب، به سرعت آنها را یافته و نابود نماید.

    در نگاه اول این یک ایده ی درخشان بود زیرا که تمام ارتش متحد را در مقابل نیمی از ارتش باسمنی قرار میداد و آنها می توانستند بعد از نابودی آنها به سوی نیمه ی دیگر ارتش باسمن ها به جنوب بروند ولی با توجه به تجربه ی اخیر لشکر کشی لابر و عدم موفقیت در یافتن آنها، این موضوع می توانست ارتش متحد را در خطر گرفتار شدن در جنگل ها و مناطق کوهستانی ریورزلند قرار داده و از دست دادن زمان بیشتر باعث محاصر شدن آنها در بدترین جا از طرف ارتش شمالی باسمن ها و ارتش جنوبی آنها شود.

    این یک قمار بزرگ بود.

    در حالی که سیمون، اسپارک و فرماندهان ارشد نظامی با پافشاری روی این طرح رومل، پلین و سرجان را تحت فشار قرارداده بودند، تنها فرماندهی که قویا با این طرح مخالف بود، سر سالوادر بود، استدلال او این بود که تمرینات شدید پیاده نظام متحد بر پایه نبرد در فضاهای نسبتا باز طراحی شده و نبرد در جنگل و کوهستان تنها برآورده کردن بزرگترین آرزوی باسمن هاست اما اسپارک مصر بود که حتی جنگیدن در جنگل در مقابل نیمی از ارتش باسمن ها که حالا بی فرمانده و بی روحیه شده است بهتر از جنگ در مقابل تمام ارتش آنهاست در حالی که توانسته باشند روحیه و سازماندهی خود را بازیابی کنند.

    در حالی که این بحث با شدت هر چه بیشتر ادامه داشت ناگهان فرمانده گارد محافظین وارد تالار اصلی وگامانس شد و خبری را اعلام کرد که حاضرین در تالار را در بهت فرو برد!

    آکوییلا که به همراه جمعی از جاسوسان وفادار سیلورپاین خود را به وگامانس رسانده بود توسط محافظین وگامانس بازداشت شده و به کمپ آورده شده بود!

    رییس گارد افزود که آکوییلا ادعا می کند که با میل خود به اینجا آمده و حامل اخبار مهمیست.

    اسپارک که پوست صورتش از شدت خشم کبود شده بود رو به گودریان گفت:

    عالیجناب من حتما و فورا باید آکوییلا رو ملاقات کنم!

    گودریان مکثی کرد و گفت: فکر می کنم که در شرایط کنونی همه ی ما مایل باشیم ایشان را ملاقات کنیم.

    سپس رو به فرمانده گارد گفت که وی را دست بسته به تالار بیاورند.

    دقایقی بعد آکوییلا که مرد تنومندی بود با ریشی بلند و لباسی کثیف و مندرس به درون تالار آورده شد.

    لحظاتی گذشت ...

    آکوییلا صدایش را صاف کرد و گفت:

    من باعث اتفاقات ننگینی هستم که عطش قدرتم باعث آن بوده و خون های زیادی از مردمم بخاطر من به زمین ریخته شده

    من برای جبران بخشی از این اتفاقات اینجا آمده ام.

    من و اسپروس هر دو رو دست خوردیم، امروز اسپروس دیگه زنده نیست ولی موفق شد شارلی رو که تبدیل به بانوی سپید شده و در راس جادوگران بی سرزمین قرار گرفته بود بکشه، این یک ماموریت بی بازگشت بود ولی اسپروس با آگاهی انجامش داد در حالی که به تغییر کردن من اعتماد پیدا کرده بود.

    قبل از اون ما به کمک هم کیتایا جادوگر صاحب جادوی سیاه رو کشتیم، حالا جادوی متقابل سیاه و جادوی کتیبه ها همه باطل شده که احتمالا از بخشی از اون باخبر شدید.

    اسپارک با عصبانیت فریاد کشید: کافیه آکوییلا! فکر می کنی تا کی می تونی به این اراجیف ادامه بدی؟

    آکوییلا لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:

    بانو اسپارک من حامل نامه ای خطاب به شما هستم که زیر آستر بالاپوشم دوخته شده، ممکنه کمک کنید که این نامه خونده بشه؟

    اسپارک گفت این نامه توسط چه کسی نوشته شده؟

    آکوییلا به آرومی پاسخ داد این نامه دریکی از آخرین شب های  زندگی اسپروس و پس از مرگ ریپولسی نوشته شده

    اسپارک پوزخندی زد و در حالی که خنجرش را می کشید به سمت آکوییلا رفت، آستر کتش را شکافت و نامه ای که روی یک پوست نوشته شده بود را خارج کرد.

    قبل از اینکه متن نامه رو بخونه پایین نامه رو نگاه کرد، زیر مهر امپراطوری سیلورپاین پانزده حرف بی معنی نوشته شده بود، این رمز دقیقا همان چیزی بود که اسپروس در آخرین روز حضورش در وگامانس به اسپارک گفته بود.

    "فقط نامه ای که حاوی این رمز بود از طرف من نوشته شده و دست خط و مهر من بدون این رمز بی اعتبار خواهد بود"

    اسپارک در حالی که هنوز متن نامه رو نخونده بود در حالی که بغض شدیدی گلوشو می فشرد رو به حاضرین در تالار سرش رو به علامت تایید تکون داد ....

    ادامه در قسمت بعد ...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۲/۴/۱۴۰۰   ۰۰:۳۴
  • leftPublish
  • ۱۶:۲۲   ۱۴۰۰/۵/۱۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت صد و سوم

    اسپروس در نامه خطاب به اسپارک نوشته بود که با انتخاب خودش به استقبال مرگ رفته و در زمان روبرو شدن با مرگ تنها بهار سیلورپاین را در یاد خواهد داشت.

    او اضافه کرده بود که حالا مطمئن شده که آکوییلا بدنبال جبران گذشته است و امیدوارست که تجربه، سابقه و انگیزه ی او به نجات قاره ی نوین و در ادامه به سعادت سیلورپاین کمک کند، اسپروس آکوییلا را تا زمان پایان جنگ به عنوان نفر اول کشور و فرمانده ارتش معرفی کرده و افزوده بود که پس از جنگ این تنها مردم سیلورپاین هستند که می توانند هر شخصی را از هر تباری به پادشاهی خود برگزینند.

    بعد از قرائت نامه سکوت ناراحت کننده ای بر فضای تالار اصلی وگامانس حاکم شد، بعد از لحظاتی آکوییلا زانو زد و با صدای بلند گفت:

    نقشی که اسپروس برای من در نظر گرفته یک تعارف بیشتر نیست، من هرگز گذشته ای که بر مردمم روا داشتم را فراموش نمی کنم و حالا اینجا هستم که با تقدیم خون خود بخشی از آن حماقت ها را جبران کنم، من با کمال میل بعنوان پیش قراول در هرجنگی شرکت خواهم کرد.

    با اشاره ی گودریان فرمانده گارد دستان آکوییلا را باز کرد.

    رومل گفت: خوب جناب آکوییلا ما به اسپروس اعتماد کامل داشتیم و حالا شما وارث این اعتماد هستید، امیدوارم که از این میراث به درستی استفاده کنید.

    سپس به فرمانده گارد دستور داد که آکوییلا و همراهانش را برای استحمام و استراحت به بخش ویژه ی قلعه راهنمایی کنند.

    بعد از اینکه آکوییلا تالار را ترک کرد پلین گفت:

    من پیشنهاد می کنم که قبل از اینکه این ترکیب کاملا مورد اعتماد تغییر کند تصمیم خود را برای محل مواجه شدن با ارتش باسمن ها اتخاذ کنیم.

    همه ی حضار بلافاصله موافقت خود را با این پیشنهاد اعلام کردند.

    رومل رو به سیمون گفت:

    شما حالا به عنوان نایب السلطنه ریورزلند اینجا هستید و از همه ی ما بهتر آنجا را می شناسید، من فکر می کنم که شما بخوبی با خطرات گرفتار شدن در کوهستان های پوشیده از درخت ریورزلند آگاه هستید، برای من جالب است که بدانم با اینحال چطور با طرح حمله به ارتش شمالی باسمن ها موافقید؟

    سیمون گفت: بله بدون شک این طرح با خطرات و تهدید های قابل توجهی روبرو هست ولی من حتی بیشتراز اینکه با ریورزلند آشنا باشم، ارتش باسمنی را می شناسم، می دانم که آنها در حالی که سازماندهی مناسبی پیدا کرده باشند و برنامه ی از پیش تعیین شده ای برای حمله داشته باشند چقدر شکست ناپذیر و نابودگر هستند پس نمی توانم موافق باشم که به آنها فرصت سازماندهی و برنامه ریزی بدهیم، ما محکوم به قبول این خطر هستیم و هر تصمیم دیگری خطرات بسیار جدی تری بدنبال خواهد داشت.

    سرجان گفت: من با افسانه سازی از قدرت باسمن ها موافق نیستم، همانطور که می دانی من در حمله ی قبلی آنها به این قاره در مقابلشان جنگیده ام، قبول دارم که از آنروز پیشرفت های زیادی کرده اند ولی ما هم پیشرفت های زیادی کرده ایم، هم قلعه ی پالویرا و هم قلعه ی کارتاگنا بر بستر سنگی ساخته شده و امکان حفر تونل زیر آنها وجود ندارد، ما براحتی می توانیم تمام انبارهای آذوقه قاره را به درون آنها منتقل کنیم و ذخایر آب در آنجا نامحدود است، باسمن ها برای تخریب آن دیوار ها به هزاران منجنیق و دژکوب نیازدارند که تامین آن تقریبا ناممکن است، ما اصلا مجبور نیستیم که این قمار بزرگ را بپذیریم!

    اسپارک گفت: وقتی که ما به درون قلعه پناه ببریم امکان حمله و استفاده از قابلیت ها این عده ی عظیم از سربازانمان را نخواهیم داشت، با توجه به محدودیت های خروج از درهای قلعه ها نمی توانیم به یکباره نزدیک به چهارصد هزار سرباز را از قلعه خارج کنیم و در صورتی که باسمن ها بتوانند یک بیماری مسری را به درون قلعه بفرستند هیچ کاری از ما ساخته نخواهد بود، ما تا چه زمانی می توانیم آن محاصره را تحمل کنیم؟

    سرجان پاسخ داد: ما هر شب می توانیم به آنها شبیخون بزنیم، ما قدرت جادوگرهای ریورزلند را داریم ما می توانیم هر زمان که ضعفی در آنها شناسایی کردیم از قلعه خارج شویم و در موقعیت حمله قرار بگیریم.

    رومل گفت: هر یک از طرح ها نقاط قوت و ضعفی دارد که ارزیابی دقیق شدت آنها ممکن نیست، برای تصمیم گیری چاره ای بجز رای گیری نداریم.

    برای شروع من نظرم را عوض می کنم و با طرح سرجان یعنی عقب نشینی به کارتاگنا موافق هستم، یادم هست که سربازانم وقتی با این دژ روبرو شدند طی نامه ای اعلام کردند که بدون جادو تسخیر این قلعه ممکن نیست.

    سرجان که به وضوح حوشحال شده بود در حالی که دستانش را به هم می زد گفت: من هم رای دوم!

    سیمون از روی صندلیش بلند شد و گفت: پنهان شدن در مقابل یک دسته ی بی پایان از مورچه های سرخ یعنی خودکشی من از ایده ی اسپارک و لیو حمایت می کنم.

    اسپارک و لیو ماسارو هم رای هایشان را به نفع این طرح اعلام کردند.

    فابیوز و لوییجی بارفل هم با حمله به ارتش شمالی موافق بودند، لئونارد پودین هم ضمن احترام به پادشاه به طرح حمله به ارتش شمالی رای داد، کیه درو، سر سالوادر و دینو پروسا به عقب نشینی به کارتاگنا رای دادند و حالا همه ی نگاه ها به پلین دوخته شده بود.

    پلین نگاهش را روی لیو ماسارو نگه داشت و گفت:

    من هم نظرم را عوض می کنم و حالا با طرح حمله به ارتش شمالی باسمن ها موافقم.

    ...

    بعد از اینکه ارتش اول دریایی جبهه ی متحد در درگیری های زیادی شرکت کرده و از میان رفته بود، لونل ارتش دوم تحت فرماندهی خود را به شمال آورده بود، حالا او از پخش کردن بیش از حد کشتی هایش منصرف شده و فقط 3 اسکادران بزرگ ایجاد کرده بود که از نزدیک سواحل باسمن ها را زیر نظر داشت، چند هفته ای بود که در سواحل باسمن ها تحرکاتی دیده می شد، کشتی هایی در نوار ساحلی آنها رفت و آمد می کردند ولی آنقدر فاصله داشتند که جزییاتش از دید دیدبان های ارتش لونل مخفی بماند.

     یکی از شب ها که لونل در اتاقش در کشتی فرماندهی خوابیده بود، صداهایی به گوشش رسید، صدای برخورد موج هایی به بدنه ی کشتی اش که علاوه بر صدای موج های عادی اقیانوس بود.

    از جایش بلند شد و نزدیک پنجره رفت، حالا می توانست حتی صدای لرزش بادبانها را در باد بشنود.

    بی درنگ به سمت عرشه دوید و با فریاد سعی کرد ملوان ها را بیدار کند، بزودی مشعل های بالای دکل ها را روشن کردند ولی هنوز در تاریکی مطلق شب چیزی قابل رویت نبود، لونل به سرعت به اتاقش بازگشت و سعی کرد از روی نقشه مسیر کاروان باسمنی را حدس بزند پس راهش را انتخاب کرد و به عرشه برگشت، آنهاتلاش کردند تمام طول شب مسیر خود را با حرکت ستاره هایی که گه گاه در آن آسمان نیمه ابری از پشت ابرها دیده می شدند، پیدا کنند، به همین ترتیب تا سپیده دم به حرکت خود ادامه دادند تا وقتی که کم کم هوا روشن شد و سیاهه ی کاروان باسمنی را که از تعداد بیشماری از کشتی ها تشکیل شده بود، در افق یافتند.

    کشتی های جدید نیروی دریایی اکسیموس با اینکه همگی به منجنیق مسلح شده بودند همچنان سریعتر از کشتی های باسمنی حرکت می کردند پس توانستند بعد از ساعاتی خود را به باسمن ها برسانند، وقتی در فاصله ی مناسبی قرار گرفتند شلیک گلوله های آتشین از منجنیق ها شروع شد، کشتی های باسمنی که هدف قرار گرفته بودند در آتش می سوختند ولی سایر کشتی ها سعی کردند در اولین اقدام از هم فاصله گرفته و سپس مستقیما به کشتی های لونل حمله کنند، منجنیق ها با تمام سرعت شلیک کردند تا سرانجام اولین کشتی باسمنی به یک کشتی اکسیموس برخورد کرد، جنگ تن به تن با خشن ترین حالت ممکن آغاز شد.

    سربازان باسمنی از نظر تعداد بیشتر بودند ولی از سن و سال، تجربه و مهارتشان معلوم بود که با عجله آموزش دیده و برای شرکت در جنگ اعزام شده اند، برعکس سربازان ارتش دوم دریایی متحد که پس از آموزش های طولانی، ماه ها در حال تمرین روی کشتی بودند با مهارت بیشتری می جنگیدند و از سلاح های تخصصی تری برای جنگیدن در فضاهای محدود عرشه ی کشتی برخوردار بودند، کمانداران آنها در محل های مخصوص خود موضع گرفته و سربازان باسمنی را شکار می کردند، جنگ برای ساعت ها بی وقفه ادامه داشت و کم کم سربازان لونل دست بالا را پیدا کرده بودند، آنها کشتی به کشتی جلو می رفتند و کشتی های فراری را تعقیب می کردند ولی چند کشتی باسمنی قبل از شروع درگیری از دسته ی اصلی فاصله گرفته بود و حالا در حال ناپدید شدن در افق بود، برای لحظه ای لونل موفق شد آنها را ببیند و همان لحظه فهمید که احتمالا طعمه ی مهمی را از دست داده است، در آن شلوغی جنگ امکان تعقیب آنها نبود و بعد از آن هم با فرا رسیدن شب پیدا کردنشان غیر ممکن بود، پس لونل سعی کرد این موضوع را فعلا فراموش کرده و روی پیروزی در آن جنگ تمرکز کند، سربازان باسمنی تا ساعت ها به جنگیدن ادامه دادند و حتی آخرین سربازها نیز پریدن به درون آب یا فرو کردن شمشیر در شکم خود را به اسیر شدن ترجیح دادند، با تاریک شدن هوا آخرین مقاومت ها در هم شکسته شد و علاوه بر نابودی تعداد بسیار زیادی از سربازان دشمن، آذوقه و اسلحه های قابل توجهی هم به دست سربازان لونل افتاد.

    بقیه در قسمت بعدی

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۳/۵/۱۴۰۰   ۱۱:۰۲
  • ۱۵:۵۹   ۱۴۰۰/۶/۲۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت صد و چهارم

    ارتش متحد در حال ترک کمپ وگامانس به قصد حمله به ارتش شمالی باسمن ها بود، جمع آوری چادرها، تجهیزات، انبارها و سایر اقلام ارتش زمانبر بود ولی سربازان می کوشیدند تمام سرعت خود را بکار گیرند، اسناد، نقشه ها و نامه هایی که نیازی به انتقالشان نبود در آتش بزرگی می سوختند و صدای شیپورها و طبل ها در کنار فریاد فرماندهان فضا را پرکرده بود.

    از طرف دیگر فرماندهان ارشد در تالار اصلی قلعه ی وگامانس با توجه به آخرین گزارشات محل احتمالی ارتش شمالی باسمنی را روی نقشه شناسایی کرده و سعی کرده بودند که مسیر حرکت آنها را حدس بزنند، و حالا بزرگترین چالش این بود که ارتش عظیم متحد با بیش از چهارصد هزار سرباز چطور می تواند از گذرگاه های تنگ کوهستانی و یا جنگل های انبوه بگذرد بدون اینکه بین نیروها فاصله ی زیادی ایجاد شود و واحدهای مختلف ارتباط خود را با سایرین از دست بدهند.

    سرجان به این نتیجه رسیده بود که ارتش شمالی باسمن ها در نهایت در جایی نزدیک برن وارد خاک دزرتلند شده و به ارتش جنوبی خواهد پیوست و در نهایت حمله ی نهایی را به ارتش متحد انجام خواهد داد ولی با توجه به اینکه حرکت مستقیم به سمت برن از موقعیت فعلی آنها از نزدیک وگامانس می گذرد احتمالا آنها تصمیم خواهند گرفت که به سمت بارادلند رفته و بعد از دور زدن بارادلند به سمت برن حرکت کنند پس آنها تصمیم گرفتند ابتدا به سمت قلعه کوچک ایفان در ریورزلند حرکت کرده و سپس به سمت جنوب و قلعه ی ساتوری تغییر مسیر داده و راه را بر ارتش شمالی ببندند، تنها نکته ی دلهره آور این بود که خبر موثقی از محل استقرار و مسیر حرکت ارتش جنوبی در دست نبود!

    اینبار فرماندهان ارتش متحد برای جلوگیری از غافلگیری و با توجه به تجربه های بدست آمده نیروهای شناسایی خود را بصورت تکنفره به همراه پرنده های نامه بر به مناطقی بسیار دوردست تر از معمول ارسال کرده بودند به این امید که هر نوع اتفاقی در صحنه ی نبرد از دید آنها مخفی نماند.

    لحظه ی حرکت فرا رسید، سرجان بعنوان فرمانده هماهنگ کننده ارتش های تمام اقلیم ها سخنرانی کوتاهی برای افسران ارتش انجام داد:

    -بالاخره انتظار طولانی ما به پایان رسیده و امروز همگی برای دفع حمله ی شرورانه به قاره ی نوین حرکت می کنیم، انسجام، هماهنگی، هوشیاری و سرعت عمل ما ضامن پیروزیمان و نجات سرزمین ما خواهد بود، ما روزها و شب های زیادی را زیر فشار سخت ترین تمرینات گذرانده ایم، حالا نوبت عمل ما فرا رسیده است.

    همگی پیشاپیش سربازانمان این جنگ بزرگ را تا پیروزی نهایی پیش خواهیم برد.

    زنده باد قاره ی نوین.

    فریاد زنده باد قاره ی نوین از محل اجتماع افسران به سرتاسر کمپ گسترش یافت.

    فابیوز بعنوان پیش قراول به همراه سواره نظام سنگین اسلحه ریورزلند در پیشاپیش ارتش متحد، حرکت به سمت خاک ریورزلند را آغاز کرد؛ آنها می بایست ابتدا از شمال صحرای ساهارا در خاک دزرتلند رد شده و خود را به مرز ریورزلند رسانده و به سمت ایفان حرکت کنند، سه روز بدون هیچ اتفاق مهمی گذشت، گزارش های نیروهای شناسایی نشان می داد که ارتش شمالی باسمن ها بعد از ترک خاک سیلورپاین وارد منطقه ی آراز شده و از آنجا مستقیما به سمت جنوب در حال حرکت است ولی هیچ یک از افرادی که برای شناسایی اعزام شده بودند موفق به یافتن نشانه ای که مربوط به کمتر از یک هفته ی قبل باشد نشده بودند، بعد از ورود به آراز نشانه ای از برپا شدن چادر های زیاد یافت نشده بود، جای پای اسب ها خشک شده بود و دیگر نشانی از تمرکز یک ارتش بزرگ دیده نمی شد ولی اخبار وسیعی از حملات شدید به روستاها و قتل عام مردم بگوش می رسید، مردم محلی که از این حملات جان بدر برده بودند همگی از وحشی گری و غارت می گفتند و البته از اینکه سربازان باسمنی به شدت گرسنه بوده اند.

    آکوییلا که حالا در سمت فرماندهی ارتش سیلورپاین در جمع فرماندهان حاضر بود پرسید؟

    گرسنگی؟ چنین چیزی در اردوی باسمن ها اتفاق نیوفتاده بود!

    سرجان پاسخ داد: ماههاست که تمام قدرت دریاییمان را صرف قطع پشتیبانی از ارتش آنها کرده ایم، اینکار برای ما بسیار پر تلفات بوده ولی ظاهرا نتیجه ی آن در حال ظاهر شدن است.

    گودریان در حالی که سرش را به علامت رضایت تکان می داد گفت:

    سیندنبرگ خونش رو وقف اینکار کرد، خوشحالم که بی نتیجه نبود.

    لوییجی بارفل با صدایی که به سختی بگوش می رسید: مردم ریورزلند سختی زیادی تحمل کردند باید جلوشونو بگیریم!

    اسپارک: چطور می تونیم از این موضوع به نفع خودمون استفاده کنیم؟

    پلین: ما در جریان تخلیه ی شهرهای اکسیموس هر چیزی که قابل حمل بود رو با خود بردیم و هر چیزی که امکانش نبود رو آتش زدیم، در جریان تخلیه ی ریورزلند هم کموبیش همینکارو کردیم ولی در حال حاضر مردم در حال تخلیه شدن نیستند و نمی توانیم از اونها بخواهیم که دارو ندار خودشون رو آتش بزنند!

    گودریان: تمرکز ما روی مسایل فرعی فقط شانس پیروزی رو کمتر خواهد کرد، تنها راه نجات مردم شکست و بیرون راندن باسمن هاست.

    کیه درو: سه روزه که داریم حرکت می کنیم، با در نظر گرفتن اندازه ی ارتش سرعت بالایی داشتیم و دو یا سه روز آینده به مرز ریورزلند می رسیم، سپس رو به فابیوز پرسید:

    از مرز تا ایفان یکرروز بیشتر راه نیست ولی یک دره ی عمیق و رودخانه ی ایفان رو پیشرو خواهیم داشت، فکر می کنی بدون خطر و درگیری به ایفان برسیم؟

    فابیوز پاسخ داد: من اگر فرمانده باسمن ها بودم قطعا اون دره رو برای شبیخون انتخاب می کردم.

    (بقیه در قسمت بعدی)

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۲/۶/۱۴۰۰   ۱۵:۳۲
  • ۱۱:۱۴   ۱۴۰۰/۷/۲۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت صد و پنجم



    از جنوب و اطراف شهر ریورزلندی لامونی گزارش هایی از نیروهای تجسسی ارتش ارسال شده بود که نشان می داد گروه های نچندان بزرگی از باسمن ها که احتمالا گروه های شناسایی بودند در این مناطق فعال هستند و فقط یک گزارش اطلاع داده بود که اثرات حرکت یک ارتش عظیم در اطراف شهر برن مشاهده شده است، گزارش هایی هم دریافت شده بود که نشان می داد ارتش بزرگی از باسمن ها در جنوب غربی سواحل دریاچه قو در حال حرکت است.

    در آخرین نقطه مرزی دزرتلند رومل گودریان و جان گالیان که در چادری به تنهایی در حال صحبت بودند و سعی می کردند که از این گزارش ها موقعیت دقیق ارتش شمالی باسمن ها را حدس بزنند.

    رومل گفت: جان تو تمام عمر یک مرد جنگی بوده ای، چرا باسمن ها ارتش خود را در چنین محوطه ی وسیعی پخش کرده اند، اگر اینطور باشد شاید هرگز موفق به جمع آوری آن نشوند.

    جان گالیان پاسخ داد: این موضوع حقیقتا برای من هم عجیب و غیر قابل باور  است، با توجه به تجربه هایی که تا به امروز از باسمن ها فرا گرفته ایم قطع به یقین می توانم بگویم که آنها ارتش خود را پراکنده نکرده اند و احتمالا این یک فریب است.

    رومل با لحن متفکرانه ای گفت: ممکن است کشته شدن شینتا و نبود یک فرمانده مقتدر جایگزین باعث حرج و مرچ در ارتش شمالی آنها شده باشد!

    وی ادامه داد: گزارش ها از شمال و جنوب نشان می دهد که سربازان باسمنی از هر دو جهت کاملا به دره ی ایفان نزدیک هستند، پس با این حساب شابد بهتر باشد که ما اصلا وارد این دره نشویم.

    جان گفت: من فکر می کنم که نقشه ی آنها همین باشد که ما در ورود به دره تعلل کنیم تا بتوانند به راحتی به سمت جنوب رفته و به ارتش حنوبی بپیوندند، اگر ما بتوانیم با سرعت از دره عبور کنیم ضمن قطع مسیر آنها، دشت وسیع باراد در مجاورت قلعه بارادلند را برای آرایش گرفتن خواهیم داشت که بهترین حالت برای ماست.

    رومل گفت چطور می توانیم به سرعت از دره عبور کنیم؟ با این حساب فابیوز با سواره نظام سنگین اسلحه نباید بعنوان پیش قراول وارد شود، نظر من این است که آکوییلا با ارتش سیلورپاین که مجهز به شمشیرهای کوتاه کاستدی هستند اول وارد شوند، آنها در صورتی که مورد شبیخون قرار بگیرند توان دفاع بیشتری دارند تا ما بتوانیم بهترین ضد حمله را تدارک ببینیم،

    جان گفت: کاملا موافقم، نیمی از کمانداران را بالای دره متمرکز میکنیم، سواره نظام سبک شما را در موقعیت حمایتی از کمانداران در دو طرف دره مستقر می کنیم و نیم دیگر کمانداران را با ارتش حرکت می دهیم.

    بخش بزرگی از پیاده نطام اکسیموس را که بهتر قادر به حفظ نظم در حرکت هستند را به عنوان عقبه ی ارتش قرار می دهم.

    دو روز بعد در دهانه ی دره ی ایفان، آکوییلا در پیشانی ارتش متحد جای فابیوز را گرفته بود، قبل از اینکه شیپورهای حرکت نواخته شود رو به سرجان گفت: اینجا دقیقا جایی هست که ما نمی توانیم از برتری عددی ارتش متحد استفاده کنیم، به نظر من حمله ی باسمن ها حتمی خواهد بود.

    سرجان پاسخ داد من هم وجود این مزیت برای باسمن ها را درک می کنم آکوییلا ولی بیش از 300 نیروی شناسایی به دو سوی دره ارسال کردم، هنوز کوچکترین نشانه ای از حضور دشمن پیدا نشده و این حالا بیشتر باعث نگرانی من است.

    سرجان ادامه داد: اگر شبیخون دشمن شروع شد در آرایش متراکم دفاعی قرار بگیرید تا نیروهای کمکی به شما برسند، به هیچ وجه نباید درگیر تعقیب دشمن یا جنگ و گریز باشیم.

    آکوییلا گفت: سالهاست که با باسمن ها در ارتباط نزدیک بودم، اگر حمله کنند هدفشون نابودی کامل ماست و در غیر اینصورت حمله نخواهند کرد، همه یا هیچ اساس باور اونهاست.

    سرجان در حالی که به فکر فرو رفته بود به علامت احترام کمی سرش را خم کرد و از آکوییلا جدا شد.

    ارتش سیلورپاین حرکت خودش را به داخل دره شروع کرده بود، اسپارک که هنوز دلش نمی خواست با آکوییلا همراه شود مسئولیت عقبه ی نیروهای سیلورپاین را پذیرفته بود با اشاره ی سر از کیه درو خواست به سمت عقب بازگردند.

    سرجان مستقیما به سمت جایی رفت که ملکه پلین در حال آماده شدن برای حرکت بود، پلین فورا حالت درهم و نگران سرجان را تشخیص داد و پرسید؟

    اخبار جدیدی دریافت کرده ایم؟ 

    سرجان در حالی که خیره به ملکه نگاه می کرد گفت: نه! ما نباید به سمت ریورزلند حرکت می کردیم، این یک تصمیم اشتباه بود ولی برای اصلاح آن دیگر زمانی نداریم!

    پلین که هرگز چنین اضطرابی را در جان گالیان ندیده بود نه در محاصره پالویرا و کارتاگنا و نه حتی در شب مرگ برادرش، تکان شدیدی خورد.

    به سمت جان رفت و بازویش را گرفت و پرسید: چه چیزی در انتظار ماست؟

    در حالی که جان گالیان چشمانش را به سمت افقی که ارتش به سوی آن می رفت دوخته بود، گفت: یک جنگ بی امان ملکه پلین، جنگی که از قبل می دانستیم چیزی از ما باقی نخواهد گذاشت اما امیدوار بودیم که قاره و مردمش را نجات دهد ولی هر تصمیم اشتباه و هر تزلزل ما به راحتی می تواند حتی همین دستاورد را هم به باد دهد.

    بعد با نگاهی که پلین به وضوح می شناخت و با لحنی متفاوت رو به پلین گفت: ملکه پلین، دخترم وقتی که جنگ درگرفت در هر لحظه من و تمامی ارتشمان در کنار تو خواهیم بود ولی تو فقط و فقط به سرزمین اجدادیمان و مردمت که سالها در رنج و عذاب هستند فکر کن.

    پلین که متوجه وضعیت شده بود پرسید؟ ما کی حرکت می کنیم؟

    جان گفت: ملکه شما بعد از سواره نظام سنگین اسلحه همراه با پیاده نظام در آخر ارتش حرکت میکنید احتمالا فردا قبل از سپیده دم ولی من در کنار پادشاه گودریان و سواره نظام سبک اسلحه ی دزرتلند بعنوان اولین پاسخ دهنده به حمله ی باسمن ها موضع خواهم گرفت، کمی دور تر از ارتش اصلی.

    پلین نفس عمیقی کشید و گفت: بسیارخوب، پس من امشب مرغ دانا را فرا خواهم خواند.

    در نیمه های شب ملکه پلین که توسط فرمانده دینو پروسا، سر سالوادر و جمعی از بهترین سربازان واکنش سریع اکسیموس اسکورت می شد از محل استقرار ارتش خارج شد و در تاریکی شب به سمت تپه ی بزرگی رفت که برای فراخوانی مرغ دانا انتخاب کرده بود.

    مه غلیظ جنگل با نور مهتاب منظره ی رعب آوری ایجاد کرده بود.

    پلین وقتی که به قدر کافی به تپه نزدیک شدند به همراهانش دستور توقف داد و بعد در دل تاریکی جنگل گم شد.

    مرغ دانا فراخوانده شد، لحظاتی بعد سایه ی بزرگی نور مهتاب را پوشاند و بعد نور خیره کننده ای باعث بسته شده چشمان پلین شد، وقتی دوباره چشمانش را گشود مرغ دانا را روبرویش دید.

    پلین فریاد زد: ای مرغ دانا به من بگو چه سرنوشتی در انتظار ماست؟ آیا ما در این جنگ پیروز می شویم؟ آیا فرامانروایی اکسیموس پا بر جا خواهد ماند؟ آیا ما قاره را نجات می دهیم؟

    مرغ دانا در حالی که صدایش در گوش کشدار و همراه با انعکاس شنیده می شد گفت:

    ای ملکه ی جوان امشب می توانم تنها به یک سوالت پاسخ دهم و این آخرین بار خواهد بود که در خدمت انسان ها فراخوانده می شوم، پس بهترین سوالت را بپرس ...

    پلین بی درنگ پرسید: چطور در این جنگ پیروز شویم؟

    مرغ دانا گفت بستگی دارد که چطور بجنگی ای ملکه ی جوان، سربازانت را برای حفظ تاج و تختت وارد میدان کنی یا تو برای سربازانت وارد میدان شوی ولی بدان که چیزی که در هر حالت بدست می آوری آن چیزی نیست که می توانی پیش بینی کنی.

    سپس در حالی که بالهای بزرگش را می گشود گفت بدرود ای ملکه ی جوان.

    ....

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۱/۷/۱۴۰۰   ۱۰:۴۲
  • ۱۱:۰۱   ۱۴۰۰/۷/۲۱
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۲۲:۵۷   ۱۴۰۰/۹/۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت صد و ششم

    دست راست کلود مارگون از روی عادت افسار اسب را رها کرد و برامدگی سر زین را لمس کرد تا مطمئن شود دستان کوچک همراهش همچنان زین را محکم گرفته است. با وجود آنکه کمر او را با پارچه ای به کمر خود بسته بود اما باز نگران بود. از دو سرباز کارکشته و زبده ای که لابر از میان محافظانش برگزیده و همراهشان کرده بود یکی جلودار بود سپس گلوری و پسرش اسب میراندند پشت آنها کلاود می آمد، پس از او جرالد سادن و در انتها سرباز دوم راه میپیمود. شبها کلاود کنار گلوری و کودکان میخوابید و حتی یک لحظه از اتان جدا نمیشد. در ساعات استراحت کلاود دوست داشت با اتان و آریسته پسر گلوری بازی کند آنها از سر و کولش بالا می رفتند صدای خنده شان میان درختان میپیچید. شبها بعد از به خواب رفتن بقیه گلوری و کلود گاهی با هم بیدار میماندند و صحبت میکردند. جرالد سادن اما بی حوصله تر از آن بود که با کسی گرم بگیرد عموزاده اش گلوری و کلود مارگون جوان را به حال خودشان رها میکرد و به امنیت و گرمای خانه اش می اندیشید.

    تجربه تخلیه ماهاوی در شرایط جنگی برای کلود تجربه ای تلخ و متاثرکننده بود گاهی شبها با یادآوری نگاهی و بازشنیدن طنین جمله ای، بیخوابش میکرد. برخلاف تصورش کاری طولانی بود که از روزهای گرانبهایی که میشد سریعتر به ارتش پیوست را از او گرفت و زخمی عمیق بر قلبش بر جای گذاشت. بالاخره زمانی موفق شده بود اتان را تحویل بگیرد که خبر حرکت قریب الوقوع ارتش متحد از طریق جاسوسان به او رسید. برنامه ریزی مسیر برگشت حالا سخت تر شده بود. زیرا علاوه بر احتیاط باید بهترین مسیر را برای یافتن هرچه سریعتر ارتش حدس میزد.

    چند روزی که از سفرشان گذشت نشانه هایی از حضور گروه بزرگی از سربازان در جنگل توجه شان را جلب کرد. گیاهانی که در محوطه ای بزرگ لگد کوب شده بودند، سوراخ هایی که در زمین ایجاد شده بود شاخه های شکسته درختان..همه و همه نشان از حضور افرادی در آن نزدیکی بود. کلود گروه را متوقف کرد اتان را تحویل گلوری داد و از سربازان خواست کنار گلوری بمانند و تحت هیچ شرایطی تنهایش نگذارند. سپس خودش برای شناسایی اطراف گروه را ترک کرد.

    نشانه ها حاکی از آن بود چند روزی هست که اردوگاه رها شده. به سرعت دایره وار چرخید و مطمئن شد کسی در آن اطراف نیست. وقتی برگشت رو به همراهانش گفت: بهتره شبها حرکت کنیم کمی جلوتر جایی هست که میشه چند ساعتی استراحت کرد تا خورشید غروب کنه

    گروه با همان آرایش قبلی حرکت کرد گلوری کمی کند تر رفت تا کلود به او برسد سپس گفت: سفر در شب با دو تا بچه سختیهای خاص خودشو داره

    کلود بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: چاره ای نیست نباید ریسک کنیم

    گلوری گفت: خب البته. الان تو و اتان تنها مارگون های زنده هستید

    سپس لبخندی زد و ادامه داد: مسئولیت سنگینیه. آماده اش هستی؟

    کلود گفت: هیچ چیز جز یک مرگ شرافتمندانه بعد از رسوندن اتان منو خوشحال نمیکنه

    گلوری پرسید: چرا؟

    کلود عمیقا احساس کرد که دلش میخواهد تمام حرفهای ناگفته اش را بر زبان بیاورد و درونش را بی پرده به زنی که کنارش اسب میراند، نشان دهد . اما خودش را کنترل کرد نفس عمیقی کشید و مکث کرد. کلمات قبل از آنکه بتواند جلویشان را بگیرد بر لبانش جاری شدند . صدای خودش را شنید که میگفت: من اشتباهات احمقانه ای انجام دادم، اشتباهاتی که قبل از مرگم باید اونا رو جبران کنم.

    سپس به چشمان گلوری نگاه کرد میخواست تمسخر یا تحقیر را در چشمانش ببیند اما نگاه او همدلانه بود

    گلوری گفت: ماجرایی که اینقدر ذهن تو رو به هم ریخته ممکن بود برای هر کسی به وجود بیاد

    گلوری که با سکوت کلاود مواجه شده بود ادامه داد: جز تو هیچ کس پیشنهاد نداد که بیاد دنبال ما، هیچ کس پیشقدم نشد. امیدوارم درک کنی که شجاعت تو چقدر ارزشمند بوده و دست از این ناامیدی برداری. چیزی که ما الان نیاز داریم امیده. امید به آینده ای که دست این بچه هاست تا قاره ما رو دوباره بسازن. اینده دست توست و تو مرگ رو ترجیح میدی؟ الان بیشتر از هر زمانی باید قوی باشی

    سکوت کلود ادامه یافت به گلوری نگاه کرد. گلوری لبخند زد. کلود هم.

    . در گرگ و میش غروب آفتاب بعد از استراحتی کوتاه به سرعت وسایلشان را جمع کردند و در سکوت راه افتادند. از روی نقش ستارگان در شب جهت حرکتشان به شرق را پیدا میکردند. نزدیک طلوع خورشید وقتی خستگی دیگر غیر قابل تحمل شده بود مجددا پناهگاهی یافتند. اما کلود زیر بار نرفت که استراحت کند میخواست اول گشتی در اطراف بزند. دو سه ساعتی از طلوع خورشید گذشته بود که به گروه پیوست تا بعد دو روز بیداری و سفر سخت کمی استراحت کند.

      تازه دو ساعتی بود که خوابیده بود که جرالد بیدارش کرد آشفته تر از وقتی به خواب رفته بود به سرعت برخواست و دست به شمشیر برد. جرالد آرامش کرد و گفت: آروم باش فعلا خبری نیست ولی من احساس میکنم بهتره حرکت کنیم.

    کلود نگاهی به اطرافش کرد مه اطراف را پوشانده بود و افق نگاهش را در خود میبلعید نفهمید بخاطر خستگیست یا غلظت مه که گلوری و دو سرباز همراهشان را تار میدید. چند بار پلک زد و گفت: بریم

    جرالد گفت: احساس میکنم دارن نگاهمون میکنن

    کلود گفت: خسته ای پیرمرد

    خیلی زود بساطشان را جمع کردند اما انتخاب راه سختر از دیروز بود. کلود چند متری جلوتر میرفت تا از امنیت راه مطمئن باشد. به آرامی اسب میراندند و اطراف را میپاییدند. یک ساعت بیشتر نبود که راه افتاده بودند که صدای سمهای اسب کلود که به عقب برمیگشت از میان مه به گوششان خورد و گلوری را تا حد مرگ ترساند. کلود متفکر و نگران آنها را از مسیر بیرون کشید و به بیراهه برد. جرالد پرسید: چی دیدی؟

    کلود گفت: هیچی.

    قبل از اینکه کسی فرصت کند چیز دیگری بپرسد رو به یکی از سربازان گفت : همراه من بیا

    چیزی به سرباز گفت و اورا دنبال ماموریتی سری فرستاد خودش پیش گروه برگشت و گفت: ما فعلا همینجا مخفی میشیم باسمن ها خیلی به ما نزدیکن خیلی بیشتر از اون چه تو کابوسهاتون میدیدن. این مه به ما کمک میکنه دیده نشیم.

    ترس سرد همراه با رطوبت هوا به استخوانشان نفوذ میکرد. گلوری دو بچه خواب آلود را در آغوشش میفشرد و زیر لب چیزی میخواند در عین حال خنجری را در میان انگشتانش میفشرد و هشیارانه اطراف را میپایید. سرباز باقی مانده ، جرالد و کلود دورش ایستاده بودند و با نگاهشان در میان مه به دنبال جنبنده ای میگشتند. نیم ساعتی که از رفتن سرباز گذشت کلود گفت. بهتره حرکت کنیم

    گلوری مضطرب پرسید: منتظر برگشتن تامس نمیشیم؟

    -        اون باید تا حالا برمیگشت اینکه برنگشته فرضیه منو تایید میکنه فکر کنم بدترین مسیر ممکنو انتخاب کردیم. باید به سرعت از اینجا دور بشیم

    جرالد گفت: ما کجا هستیم کلود؟

    -        احتمالا یه جایی در محاصره نیروهای باسمنی یا نزدیک جایی با محافظت بالا. مسیرشون علامت گذاری عجیبی داره

    سربازی که همراهشان بود ناگهان به سمتی یورش برد کلود و جرالد برگشتند تا با خطر جدید مواجه شوند صدای برخورد تیغه دو شمشیر از چند متری شان به گوش میرسید اما چیزی دیده نمیشد. صدا قطع شد سرباز برگشت در حالی که  شمشیرش تا نیمه به خون آغشته بود قبل از اینکه بتوانند حرفی بزنند یا تکانی بخوردند سه مرد باسمنی مسلح را دیدند که به آنها نزدیک میشوند. درگیری شروع شد درگیری سختی که هر کدامشان را در معرض چالشی سخت قرار میداد جرالد برای محافظت از گلوری عقب ایستاد. یکی از باسمن ها کلود و سرباز همراهش را دور زد و با جرالد درگیر شد شمشیرش خیلی زود پهلوی پیرمرد نجیب زاده را شکافت و او را از پای در آورد. اتان و آریسته که شاهد مرگ او بودند سرشان را در ردای گلوری پنهان کردند. گلوری خنجرش را محکم نگه داشته بود و آماده دفاع شد که کلود که متوجه خطر شده بود از دست کسی که با او درگیر بود گریخت و برای دفاع به سمت گلوری آمد. دشمنش رهایش نکرد و دنبالش دوید کلود همزمان با هر دو سرباز درگیر شد به سختی و تا پای جان میجنگید. در سوی دیگر سرباز مدافع به سختی با یک باسمن میجنگید از حال همراهانش بی خبر بود. جنگ همزمان با دو سرباز باسمنی نفس کلود را بریده بود مرتب شمشیر میزد و ذره ذره به عقب سر میخورد. گلوری نمیدانست چه کاری میتواند بکند مه فرار از مخمصه را هولناک تر از ماندن کرده بود متوجه شد یکی از باسمن ها کلود را دور زده و به سمتش می آید از روی غریزه و بدون فکر قبلی کودکان را رها کرد و جلو آمد و خنجرش را به سمت باسمن پرت کرد. قبلا در پرتاب خنجر مهارت داشت ولی در آن لحظه آنقدر ترسیده بود که لحظه ای هم فکر نکرد موفق شده است و خنجرش گلوی مرد را پاره کرده است. کلود و سرباز مدافع با فاصله ای کوتاه دشمنشان را از پای درآوردند هر دو به شدت نفس نفس میزدند و نمیدانستند خونی که از تنشان جاری است برای دشمن است یا خودشان زخمی شده اند.

    کلود گفت: نیروهای شناسایی بودند. بهتره زودتر از این راه کوفتی دور بشیم.. باید به جای امنی برسیم.

    مه شیطانی کم کم رقیق میشد. به تاخت از محل درگیری دور شدند. یک ساعت بعد که برای نفس تازه کردن اسبها ایستادند صدای نعره سربازان دشمن به گوششان رسید . خیلی دور نبودند.

    به اسبهای از نفس افتاده شان نهیب زدند. گلوری که جلوتر میرفت ندید که کلود بدون آنکه اسبش را متوقف کند به سرباز نزدیک شده اتان را به او سپرده و برای دفاع در برابر باسمن ها از آنها جدا شده است. وقتی تللو برگهای درخشان درختان دره لیفان به چشمش رسید و از خوشحالی جیغ کشید به عقب نگاه کرد تا حس پیروزی را با کلود تقسیم کند. با دیدن اتان در آغوش سرباز لبخندش خشک شد. کلود همراهشان نبود.

     

  • ۱۵:۵۰   ۱۴۰۰/۹/۲۵
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت صد و هفتم

    شیپور حرکت دقیقه به دقیقه نواخته میشد آکوییلا و دو سه همراهش سوار بر اسبش پیشاپیش نیروهایش ایستاده و منتظر نظم گرفتن سربازان بودند. آسمان آبی و صاف و گرمای مطلوب خورشید صبحگاهی، برای سیلورپاینی هایی که عادت به آن نداشتند میتوانست مطبوع باشد، ولی نبود. انتظار برای رویارویی با چیزی که نمیدانستند چیست یا کجاست دلهره آور بود. آکوییلا افسار اسبش را برگرداند و رو به سربازان به نظم ایستاده پیاده نظام سیلورپاین کرد و با صدایی بلند و رسا گفت: سربازان شجاع سیلورپاین، همه شما من رو میشناسیند و میدونید برای اینکه الان اینجا بیاستم چه اتفاقاتی رو از سرگذروندم. زمانی فکر میکردم این فقط حق منه که برمسند قدرت سیلورپاین باشم اما در همین لحظه که دربرابر شمام میخوام اعتراف کنم که اشتباه کردم چیزی که یک انسان رو از دیگری متمایز میکنه فقط یک چیزه، و اون درک قدرت گذشت از فردیته. اون لحظه که توانستید فردیت خودتون رو کنار بگذارید به روح جمعی میپیوندید روان همگی شما یکی خواهد شد و بیشترین قدرت ممکن رو پیدا خواهید کرد. اسپروس به این روح جمعی پیوست و خودش رو برای انسانیت فدا کرد. من هم خودمو فدا خواهم کرد. ما همه خودمون رو فدای یگانگی خواهیم کرد و فقط و فقط به یک چیز خواهیم اندیشید: فردای نجات

    همه سربازان فریاد زدند: فردای نجات

    آکوییلا حرکت کرد. ناگهان سربازی از روبه رو به تاخت به او نزدیک شد. از نیروهای شناسایی بود که چند دقیقه قبل اردوگاه را ترک کرده بود. سرباز خود را به او رسانید و گفت: گروهی سرباز به سختی خودشونو از سیلورپاین به ما رسوندن و میخوان به ارتش ملحق بشن فرمانده اشون میخواد شمار و ببینه

    آکوییلا ابرو درهم کشید: اسمش چیه؟

    -        تایگریس

    آکوییلا شگفت زده شد. چگونه توانسته بودند به آنها برسند؟ اجازه داد تایگریس را به حضورش بیاورند

    تایگریس با دیدن فرمانده سابقش، مردی که روزی مریدش بود تعظیم کوتاهی کرد.

    آکوییلا گفت: تایگریس از دیدنت بسیار خوشحال و متعجبم چرا و چطور به اینجا اومدی؟

    تایگریس گفت: قربان نمیتونستم در چادر امنم بخوابم درحالی که میدونستم برادرانم در جنگند. از وقتی شما کشورو ترک کردید ما تمام مدت تحرکات سربازانی که در سیلورپاین بودند رو رصد میکردیم با اومدن جناب لابر و اسارت شینتا عملا اون بخش ارتش باسمنها که در سیلورپاین بودند از پای دراومدند و کشور را ترک کردند. واقعا کاری جز پیوستن به ارتش متحد برای ما باقی نمونده بود. ما آماده ایم تا خودمون رو فدای روح جمعی کنیم

    -        خوشحالم میبیمت تایگریس.

    -        باعث افتخاره منه قربان. ما بعد از عبور از دریاچه قو با چندین نیروی شناسایی درگیر شدیم. آخرین گروه دیروز عصر پیدا شدند برای فرار از تیررسشون یک شبانه روز اسب تاختیم تا به شمال دره لیفان رسیدیم

    آکوییلا به فکر فرو رفت. دشمن همه جا بود انگار در محاصره بودند. اما هنوز باید دره لیفان را رد میکردند. به نظر غیرممکن میآمد.

    تایگریس زیرچشمی به فرمانده نگریست چیزی در نگاه و جبروت پادشاهش تغییر کرده بود شکسته بود و دوباره جوانه زده بود. جوانه ها به چشم سرباز غریب میامد. آنهمه به خودش سختی نداده بود که بیاید و مرادش را نبیند. اما چاره ای نبود جنگی بزرگ پیش رویش بود که ارزش همه چیز را تغییر داده بود. به دستور فرمانده سربازانش را در میان خیل عظیم سربازان ارتش مشترک تقسیم کرد و کنار آکوییلا منتظر ایستاد.

    در سوی دیگر اردوی ارتش ریورزلند چیزی شبیه یه جشن به پا شده بود. آن روز صبح گشتی ها گلوری و سرباز همراهش را یافته و به آنجا آورده یودند. گلوری که باور نمیکرد به میان امن ارتش رسیده ست اشک ریزان آریسته را در بغل پدرش گذاشت تا مرد بوی بدن پسرش را ببلعد. چشمان سیمون کمی بعد چرخید تا اتان را بیابد. در هیاهوی شادی برای یافتن آنها، هیچ کس حتی گلوری توجه نکرد که عشقی که در چشمان سیمون هنگام به آغوش کشیدن اتان برق زد پررنگ تر از وقتی بود که پسر خودش را در آغوش داشت.

     

  • ۱۵:۵۰   ۱۴۰۰/۱۲/۱۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت صد و هشتم

    پیاده نظام سیلورپاین کم کم به میانه های دره رسیده بود، پشت سر آنها پیاده نظام ریورزلند و دزرتلند هم وارد دره شده بودند، طبق آخرین دستوراتی که سرجان صادر کرده بود حرکت در تمام طول شب می بایست ادامه پیدا کند و ارتش تا رسیدن به دشت بارادلند متوقف نمی شد.

    گودریان در حالی که در پیشاپیش سواره نظامش بر اسب نشسته بود رو به جان گالیان گفت:

    چطور مطمئن هستی که ما در دره ی لیفان مورد حمله قرار نمی گیریم؟

    جان گفت: قربان، من فکر می کنم که ارتش شمالی و جنوبی باسمن ها به یکدیگر ملحق شده و در حال سازماندهی مجدد هستند، تمام شواهد همین را نشان می داد ولی متعجبم که چطور متوجه نشدم! صحبت کوتاهی که با آکوییلا کردم توانست مرا بیدار کند.

    آنها درست بیرون دره و قبل از اینکه بتوانیم تمام نیروها را خارج کرده و آرایش بگیریم به ما حمله خواهند کرد.

    رومل گودریان مکثی کرد و گفت: با این حساب باید همه ی نقشه ها رو عوض کنیم!

    جان گالیان گفت: بله ولی نمی دانم دقیقا چه کاری می توانیم انجام بدهیم، ما به دشت باراد نخواهیم رسید و نبرد در جنگل انبوهی که درست بعد از دره قرار دارد شروع خواهد شد! ما نباید اینجا میومدیم ...ولی حالا برای اصلاح این تصمیم خیلی دیر شده...

    در همین لحظه پیک مخصوص فرماندهی جنگ به آنها رسید و خبر بازگشت کلود مارگون را به آنها داد و گفت که جناب مارگون مایل هستند در اولین فرصت با شما ملاقات کنند.

    سرجان بلافاصله دستور داد که وی را به چادر فرماندهی راهنمایی کنند و رو به گودریان گفت:

    بهتره به اتفاق با کلود صحبت کنیم، با توجه به درگیری هایی که داشتند ممکنه حاوی اطلاعات با ارزشی باشد!

    گودریان با سر تایید کرد و رو به لنونارد پودین که در فاصله ی کوتاهی مشغول ارائه آخرین دستورات به سواره نظام سبک دزرتلندی بود فریاد زد:

    پودین در نبود من هر تحرکی از دشمن دیدی بی درنگ فرمان حمله رو صادر کن.

    ... لحظاتی بعد وقتی پادشاه گودریان و سرجان وارد چادر فرماندهی جنگ شدند کلود مارگون زخمی و فرسوده حتی توان ایستادن نداشت. 

    وقتی مارگون تلاش می کرد که از جایش برخیزد، گودریان با چند قدم بلند خودش را به او رساند و با گرفتن شانه اش مانع از بلند شدن او شد و گفت:

    اگر بخوام صادق باشم باید بگم فکر نمی کردم که زنده باشی کلود! خوشحالم که میبینمت.

    جان گالیان هم در حالی که لبخند بر لب داشت سری تکان داد و گفت: خوشحالم که وارث تاج و تخت ریورزلند رو به سلامت برگردوندی، تو دینت رو ادا کردی کلود.

    کلود مارگون در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود به زحمت گفت: تلاشم رو کردم که اتان رو به پدر و مادرش تحویل بدم ولی خیلی دیر شد... و دیگر نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد.

    سرجان درست روبروی او روی چهارپایه ای نشست و دستش را روی زانوی کلود مارگون گذاشت و گفت:

    ما همه اینجا با سرنوشتمان روبرو خواهیم شد کلود، باید آرزو کنیم که بخوبی ملکه شاردل و جناب لابر از پسش بر بیایم.

    سپس اضافه کرد: کلود ما در وضعیت بسیار خطرناک و بغرنجی هستیم، فکر می کنی اطلاعاتی داشته باشی که در این اوضاع به ارتش کمک کنه؟

    کلود مارگون بلافاصله حواسش رو متمرکز کرد و گفت: بله! من چیزهای عجیبی درست در همین نزدیکی دیدم.

    مرکز بزرگ تدارکاتی ارتش باسمنیا با رنگ پرچم جنوبی! شاید کمتر از 12 ساعت با اسب از اینجا فاصله دارد.

    پادشاه گودریان و سرجان هر دو نفس عمیقی کشیدند و رو به هم سرشان را تکان دادند... گودریان رو به جان گالیان گفت: نظرت چیه؟

    سرجان پرسید با حمله ی سواره نظام؟

    گودریان با سر تایید کرد.

    جان گالیان گفت: باید بهترین انتخاب ما باشد قربان

    گودریان بلافاصله گفت پس باید فورا سرعت پیاده نظام سیلورپاین را در پیشانی ارتش کند کنیم و سعی کنیم بیشترین تراکم را در زمان خروج از دره ایجاد کنیم، ارتش باید به یکباره از دره خارج شود.

    جان گالیان در حالی که با سر حرف گودریان را تایید می کرد پاسخ داد: دقیقا!

    سپس در حالی که برای خداحافظی رو به کلود مارگون لبخند کوتاهی زده بود از جایش بلند شد.

    ...

    سواره نظام سبک ریورزلند با همراهی سواران کماندار اکسیموس به سرعت آماده حمله شدند، لئونارد پودین بعنوان فرمانده این عملیات آدرس محل کمپ تدارکاتی باسمن ها را روی نقشه مرور کرد،

    پودین راه یابی از روی ستاره ها را می دانست و حالا با شروع شب تنها مشکل دیدن ستاره ها از بین انبوه درختان جنگل و حفظ یکپارچگی سواران بود.

    آنها در تاریکی شب وارد جنگل شدند و در حالی که یورتمه رفتن را برای سرو صدای کمتر و احتمال کمتر گم شدن در تاریکی به تاختن ترجیح داده بودند به آرامی در جنگل ناپدید شدند.

    دستورات جدید با استفاده از پیک به تمام ارتش فرستاده شد، جلودارن ارتش باید از سرعت خود می کاستند و عقبه ی ارتش می بایست با تمام سرعت وارد دره می شد، پیاده نظام عظیم اکسیموس که توسط ملکه ی خود همراهی می شد آخرین دسته از ارتش متحد بود که به سمت سرنوشت وارد دره ی لیفان شده بود.

    ...

    پودین و سوارانش در تاریکی شب به سمت محلی که کلود مارگون نشان داده بود پیشروی کردند، آنها در اوایل شب وارد جنگل شده بودند و حالا در سپیده دم هر لحظه آماده بودند که با نیروی های باسمنی روبرو شوند.

    مه بسیار غلیظ صبحگاهی حتی نفس کشیدن را مشکل و شرایط را هر چه بیشتر وهم انگیز کرده بود، سواران پودین سرعت خود را کم کرده و به آرامی و در سکوت جلو می رفتند.

    پودین با دست دستور توقف داد و از چند نفر از افرادش خواست از اسب ها پیاده شده و هر کدام به طرفی برای شناسایی حرکت کنند، به آنها گفت که اگر تا روشن شدن هوا چیزی ندیدند فورا بازگردند.

    هنوز مدت زیادی نگذشته بود که یکی از نیروهای شناسایی با عجله خود را به پودین رساند و گفت کمپ عظیمی در فاصله ی بسیار نزدیکی از آنها وجود دارد که با تعداد کمی از سربازان محافظت می شود.

    پودین بلافاصله فرمان حرکت داد، آنها کمی بیشتر نزدیک شدند، تعداد زیادی از مشعل ها را برافروخته و یورش را آغاز کردند.

    پودین متوجه شده بود که این کمپ در فاصله ی کمی از محل استقرار ارتش باسمن ها برپا شده و به همین دلیل نیازی به محافظت شدید نداشته است پس در ذهن خود نقشه ای را ترسیم کرد.

    سواران پودین به سرعت به کمپ رسده و نگهبانان را قلع و قمع کردند، سپس تمام چادرها را که تعدادشان کم هم نبود به آتش کشیده و به دستور پودین دوباره متمرکز شدند.

    پودین تصمیم گرفته بود که محل استقرارشان را یافته و به آنها شبیخون بزند.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۴۰۰   ۱۶:۰۰
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان