۲۳:۰۹ ۱۳۹۲/۷/۵
خونه مامانم بودیم و مامانم یه عالمه مهمون داشت ...طی فرایندی بین من و النا اختلاف خانوادگی پیش اومد ... منم حرصم گرفت و اومدم نشستم پیش دختر عمه ام که یه بچه 3 ساله داره
دختر عمه ام: الهه این بچه ها واقعا خیلی اذیت میکنن ..نه؟؟!!
من: آره بابا مغذم داره منفجر میشه از دست این بچه و.... (حسابی غر زدما)
دختر عمه ام: نمی دونم تنهان اینجورین ..همش آویزون آدمن
من : نترس ده تا هم باشن باز آویزونن
بعد با یه قیافه حق به جانبی گفتم : ببین من نمیدونم این قدیمی ها که چند تا بچه داشتن یا بچه ها خودشون به امید خدا بزرگ میشدن یا واقعا خیلی علی بی غم بودن وگرنه الان آدم اگه عقلش برسه یه بچه بسشه ....
بعدا فهمیدم بیچاره بارداره و داشته زمینه سازی میکرده که بهم بگه ..دیده من گفتم عقل نداره اونی که چند تا بچه داره طفلک روش نشده ...
خداییش من اون موقع خیلی کفری بودم و بعدش خیلی پشیمون شدم از حرفی که زدم ..
فردا میخام بهش زنگ بزنم و تبریک بگم و هنرم رو ماست مالی کنم........