فک کنم اول، دوم راهنمایی بودم، یه پنجشنبه ای بابام دیروقت از سر کار اومد و به ما گفت بچه ها فردا صبح سر و صدا نکنید من خیلی خسته ام یه کم این صبح جمعه رو بخوابم.
من هم اشک تو چشام جمع شد و با خودم گفتم که فردا کاری میکنم که خستگی بابام در بره.
واسه همین صبح اصلا ورجه وورجه نکردم و با اینکه جمعه بود تلویزیون رو هم روشن نکردم. بعد خیلی حوس کردم موسیقی گوش بدم، عاشق سبک راک و Pink floyd هم بودم و البته هستم.
خلاصه یه آلبوم پر سر و صدای گیتار برقی و درام دار و انتخاب کردم(که البته مثل آلبوم های معمولی شلوغ نیست و سکوت میشه یهویی خیلی شلوغ میشه!) و خواستم گوش کنم. هدفون رو آوردم و با بد بختی 1 ساعت در حالت چسبیده به ضبط این آلبوم رو گوش کردم.
بعد که تموم شد دیدم بابام بیدار شده ولی انگار منگه هنوز! اما چیزی نمیگفت. مامانم گفت اینقدر بابات اصرار کرد که سر وصدا نکنید این امروزو فقط!
...
درسته !
هدفون رو زده بودم به میکروفون و صدا رو هم تا ته زیاد کرده بودم!
اینقدر صداش زیاد بود که اصلا نفهمیدم از کجا داره میاد!
بابامم ناامید شده بود اصلا به روی خودشم نیاورد از وسعت فاجعه !