یکی از سوتی هام که همسری همیشه ازش بخوبی یاد میکنه😐
شب خاستگاریم بود ما رسم داریم عروس با چادررنگی بیاد از مهمونا پذیرایی کنه چای بیاره زن داداشم و خواهر گرامی که مسئول چیدن میوه و چای تو ظرف بودن اصلا روی من یجور دیگه حساب کرده بودن
یه جامیوه ای گذاشته بودن که خودش دوکیلو وزن داشت چندکیلو میوه راحت توش جا میشد بیجووولا پرش هم کرده بودن منم خیلی شیکو مجلسی چادر به سر که البته نصفش رو زمین بود میوه بدست رفتم تو سالن از همون قدم اول تا به همه میوه تعارف کنم دونه دونه میوه ها میریخت و باز من با گونه های قرمز شده جمعشون میکردم بخدا خیلی ضایع شدم اصلا همسری که نمیتونست جلو خندشو بگیره اون دوتا نامرد هم هرهر میکردن مامانمم برام خطو نشون میکشید
😁جاری جادوگرمم که یه لبخند مسخره داشت
اما جدا ازینکه اون موقع خیلی ناراحت شدم همسری همیشه میگه قشنگترین خاطره دوران عقدو نامزادیمون خاستگاریه ومیگه بیا یبار دیگه برام اون شبو اجرا کن