این نوشته منو خیلی به فکر فرو برد , ارسال شده توسط یکی از دوستان و همراهان صفحه رامبد جوان
چند ساله پیش بود،
ساعت حدودا دو سه بعد از ظهر،
بهش زنگ زدم،
ناراحت بود و خسته،حوصله حرف زدن نداشت،معلوم بود از یه چیزی ناراحته،
منم که خیلی خوب میدونستم باید حالشو خوب کنم،بهش گفتم ساعت 6 حاضر باش میام دنبالت،
خودم تو بدترین شرایط روحی بودم،بی پولی،فشار دَرسا و خلاصه یه عالمه مشکل اما می دونستم که مثل همیشه نباید حرفی درموردش با کسی حرفی بزنم.
خلاصه، با یکم تاخیر رفتم دنبالش،
با اون چهره ی اخمو،یه سلام تلخ کرد و نشست تو ماشین،
بابت تاخیر هفت هشت دقیقه ایمم کلی محاکمه شدم اما،
رو لبای من چیزی جز لبخند نبود،
یکم تو شهر چرخوندمش و سعی کردم با تعریف کردن جــُــک و ادا اصول بخندونمش.
خلاصه،تو راه بودیم که چشمم خورد به یه سینما و فیلم ورود آقایان ممنوع،
با هزار بدبختی یه جا پارک پیدا کردم و توی صف طولانی موفق شدم دو تا بلیط بگیرم،
با یه عالمه چیپس و پفک رفتیم نشستیم سر جامون و منتظر شدیم که فیلم شروع شه،
فیلم شروع شد و بعد از چند دقیقه تمام سینما و البته کسی که دوستش دارم شروع کرده بودند به خندیدن،
گاهی وقتا سرشو میذاشت رو شونم و بلند میخندید،
دستامو فشار میداد،
اصلا حواسم به فیلم نبود،تمام نگاهم به خنده هاش بود،
از اینکه شاد بود شاد بودم،
تو دلم داشتم از عطاران و رامبد جوان تشکر میکردم بابت چیزی که ساختن،
و خوشحال بودم که کسی دوستش دارم داره میخنده،
وقتی از سینما اومدیم بیرون دستمو محکم گرفت و گفت،
ممنون که هستی ، حالم اینقدر خوبه که حــَــد نداره،
منم میخندیدم و میگفتم خب خدارو شکر،اون اخما اصن به قیافت نمیومد ،
تو مسیر برگشت به خونه هم مدام میخندوندمش تا بازم صدای خنده هاشو بشنوم،
وقتی رسیدیم موقع رفتن گفت:
هیچوقت به این خوبی نبودم،مرسی که اومدی دنبالم،
دوستت دارم،
شب بخیر،
از اون روز خیلی میگذره و امروز،
هیچ خبری ازش ندارم،
بارها و بارها فیلم ورود آقایان ممنوع و دیدم فقط به این دلیل که،
همیشه یاد خنده هاش می افتم،
نمیدونم کجاست اما،
بعد از اون دیگه هیچوقت سینما نرفتم،
چون حتی خنده دار ترین فیلم ها هم منو غمگین میکنن،
چون همیشه جای خالیه خنده هاش رو حس میکنم،
و هنوز هم صدای خنده هاش رو می شنوم،
همه جا،
هرلحظه،
هر ثانیه