۱۳:۴۶ ۱۳۹۴/۱۰/۱۰
بابام پریروز داشت خاطره تعریف میکرد...
وقتی که من رفتم با مادرتون عقد کردم شب که اومدیم خونه...
دخترای همسایه ها با سنگ شیشه خونمونو شکستن...!!!1
.
.
.
بابام: ^_^
مامانم: O_o
من: O_O
.
.
الان دقیقا ۳ روزه نه شام داریم نه ناهار نه صبحانه...!!
بدبختیم به خداااااا...!!!!!!
O_o