۰۱:۲۶ ۱۳۹۳/۶/۷
من و نفس ١٤ماه باهم دوست بودیم و درست موقع امتحانات ترم اول دانشگاه بود که قرار شد بیان خواستگاری وای که چه روزای پراسترسی داشتم اول قرار بود با همه اعضای خونواده بیان ولی نشد و همراه پدرومادروخواهر کوچیکش اومدن رسماً داشتم سکته میکردم بعد چند دقیقه صدام کردن که چای بیارم آشپزخونه درست روبه روی مهمونا بود و اپن ؛اومدم سینی رو از کابینت بردارم یهو پایه سینی لیز خورد همه ترسیدن داداشم که یه متر پرید هوا فکر کردن چاییارو ریختم رو خودم خولاصه سریع خودمو جم و جور کردم انگار نه انگار چیزی شده رفتم چای تعارف کردمو بقیه ماجرا....