من که خودم ازدواج نکردم هنوز اما خواستگاری خواهرم دو سال پیش
به خواهرم گفتم همه ی میوه ها و شیرینی ها رو بیا بچینیم روی میز که اونا اومدن نخواد پاشیم خودشون بردارن دیگه
ماه رمضون بود اونا دیرتر اومدن ساعت 10 شب
پدر شوهرش یه شیرینی برداشت که بخوره یه عالم مورچه چسبیده بود کنارش مورچه ها رو میوه ها راه میرفتن
و اینکه خواهرم چای برد یکی از مهمونا موند چای اونو قرار شد من ببرم
رفتم یه لیوان ریختم و از آشپزخونه که اومدم بیرون چشمم افتاد به ای همه مهمون استرسم گرفت شروع کردم به لرزیدن جوری که سینی میلرزید دختر خالم اومد از دستم گرفت برد وگرنه سکته میکردم