خانه
10.1K

داستانک های جالب

  • ۱۷:۰۱   ۱۳۹۳/۳/۱۲
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    روزی مردی زیر سایه‌ی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در



    این موقع چشمش به کدو تنبل‌هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد



    و



    گفت: خدایا! همه‌ی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این



    بزرگی را روی بوته‌ای به این کوچکی می‌رویانی و گردوهای به این



    کوچکی را روی درخت به این بزرگی!



    همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.



    مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا!



    خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمی‌کنم چون هیچ معلوم نبود



    اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه


    بلایی به سر من آمده بود
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان