بهزاد لابی :
سلام ساسان جان. منم داستانت رو خوندم. همینطور که بچه ها گفتن، نحوه نگارش و جمله بندی ها و اشتباهات تایپی و ... داره که من حتما بهت توصیه میکنم اگه زمان داری، وقتی متنت تموم شد یک ساعت بعد و مثلا 5 ساعت بعد، دوبار خودت با دقت بخونیش. انگار که کس دیگه ای نوشته و اصلا نمیدونی در مورد چیه.
به غیر از این، یه نکته دیگه ای هم که هست، وقتی اطلاعات جدید و تکمیلی در مورد یه شخص میدی، یه جوری بهتره با اطلاعات قبلی هم بازی کنی که یاداوری بشه و شخصیت بهتر توی ذهن بشینه. مثلا ما میتونیم بفهمیم که حدود 15 سالگی پدرش رو از دست داده و الان با توجه به اینکه میخواد دکترا بگیره، حداقل 24، 5 سالشه. ولی متن کمکی به ما نمیکنه که بدونیم بیش از 10 سال از اون تصادف میگذره. یا مثلا ما میفهمیم که ایلیا و سیندخت، حتی قبل از اون تصادف با هم دوست بودن و بعدش صمیمی تر هم شدن. اما داستان اینو به ما نمیگه و نشون نمیده که اینا از خردسالی با هم دوست بودن، بلکه فقط آمار و ریاضیات اینا رو به ما میگه. برای همین میتونی بیشتر با اطلاعاتی که میدی بازی کنی.
ایده کلی داستان اما خیلی جالبه و من دوستش داشتم. یعنی افکارت خیلی سیال و داستان به نظر جذاب میاد و دوست دارم بقیه ش رو بخونم. برای شروع خیلی خوب بود و همه چیز سر جای خودشه، فقط باید روی نگارشت بیشتر وقت بذاری.
ممنون
با سلام و وقت بخیر به دوست گرامی،
ممنون از توجهتون و وقتی که گذاشتید، بله. نظرات شما و بقیه دوستان بسیار دقیق بود و صدالبته کمک کننده برای نوشتن ادامه داستان. سپاس فراوان.