خانه
5.75K

داستان های کوتاه

  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۴/۳/۲۳
    avatar
    یک ستاره ⋆|1109 |1317 پست
    <a href='http://radfun.ir/wp-content/up/HLIC/d6d7e68ac5994dead5605206b682de39.jpg' rel=http://radfun.ir/wp-content/up/HLIC/d6d7e68ac5994dead5605206b682de39.jpg" onerror="javascript: wp_404_images_fix=window.wp_404_images_fix || function(){}; wp_404_images_fix(this);" src="http://radfun.ir/wp-content/up/HLIC/d6d7e68ac5994dead5605206b682de39.jpg" width="256" height="192" />

    مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.


    یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.


    در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت…


    یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.


    پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.


    کشاورز گفت:


    خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.


    کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟


    کشاورز گفت:


    آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه




  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان