خانه
7.45K

داستان کوتـاه ،زیبـا ، آموزنـده

  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۲/۱۲/۱۲
    avatar
    کاربر فعال|447 |521 پست


    یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
    مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

    طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

    مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
    اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
    مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...


    توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
    مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
    مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

    مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
    بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

    نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان