خانه
6.95K

دفترچه خاطرات بانو

  • ۱۵:۲۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|1020 |2441 پست

    از بچگی عاشق نوشتن بودم. چندتا داستان کوتاه هم نوشتم و تو همون دوران جاشون گذاشتم! همیشه برای خودم یه دفتر خاطرات داشتم و شب به شب اتفاقات دور و برم رو توش مینوشتم. امان از روزی که دفترم می افتاد دست کسی! حسابی لجم در میومد! اما حالا دوست دارم حرفهای دلم رو بلند بلند اینجا بنویسم.  از همه دوستان هم دعوت میکنم. نوشتن خاطرات روزانه کار خیلی جالبیه!!!

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    مریم-ش
    دو ستاره ⋆⋆|2352 |2147 پست
    چه خوبه اینجا! منم شاید یه روز اینجا خاطره نوشتم دوست داشتم اینجا رو
  • ۱۲:۰۰   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    Oldoos
    دو ستاره ⋆⋆|1020 |2441 پست
    ممنون عزیز. جای شما اینجا واقعأ خالیه!
  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    Oldoos
    دو ستاره ⋆⋆|1020 |2441 پست
    روز خیلی خوبی داشتم تا غروب که همسرم به خونه برگشت. خیلی بی حوصله و گرفته بود! بعد از کلی کلنجار رفتن، یهو بغضش ترکید و گفت که یکی از دوستان دوران تحصیلش، در سوریه به شهادت رسیده! خیلی حالم گرفته شد. با دلی گرفته سفره شام رو پهن کردم ولی هیچ کدوممون لب به غذا نزدیم! همش داشتم به اون شهید و خانوادش فکر میکردم. به همسرش که الآن چه حالی داره؟ نمیدونستم چیکار میتونم بکنم؟! به حرفهای مردم فکر میکردم! فقط از خدا برای خانوادش طلب صبر کردم!
  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۵
    avatar
    Oldoos
    دو ستاره ⋆⋆|1020 |2441 پست
    دیشب برای شام، منزل یکی از خاله هام دعوت بودیم. خوشبختانه تونستیم بریم. همه خاله ها، مادربزرگ وپدر بزرگ و خانواده داییم هم بودن. خیلی خوش گذشت. آقایون طبق معمول مشغول بحث و صحبتهای خودشون بودن. خانمها هم یا درگیر بچه ها بودن یا تدارک شام رو میدیدن! خلاصه هرکسی یجور مشغول بود. بچه ها هم که دیگه چی بگم؟! حسابی از خجالت صاحب خونه در اومدن! خاله بیچاره من! فکر کنم تا مدتها باید وسایل گمشده شون رو از گوشه کنار خونه پیدا کنه! در کل پنجشنبه خیلی خوبی داشتم. انشالله جمعه هم بهم خوش بگذره!
  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    Oldoos
    دو ستاره ⋆⋆|1020 |2441 پست
    امروز سرم خیلی شلوغ بود. پسرم یخورده تب داشت. وقتی تب میکنه خیلی استرس میگیرم! آخه یه بار تو یک سالگی تشنج کرده! چه روزهای سخت و وحشتناکی رو توی بیمارستان گذروندیم! بخاطر همینه که خیلی میترسم! خلاصه امروز کلأ مراقبش بودم تا خداروشکر بهتر شد. چند روزه دارم به یه کار جدید فکر میکنم! شاید یه کار نقاشی شروع کنم. خیلی وقته دست به قلمو و رنگ نزدم. دلم واسه رنگ و بوم تنگ شده. دوست دارم واسه عید یه تابلو کار کنم. ولی نمیدونم چی؟ منظره؟ شاید خوب باشه. یخورده هم دلم باز شه. شایدم چندتا شمع درست کنم. دیگه باید برم. پس فعلأ...
  • leftPublish
  • ۰۲:۲۹   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    Oldoos
    دو ستاره ⋆⋆|1020 |2441 پست
    امشب، تولد همسرم بود. خیلی دوست داشتم خوشحال و ذوق زدش کنم و بتونم یه کمی از استرسهای کاریش کم کنم. قبل از اینکه برسه خونه دست به کار شدم و یه کیک کوچولو درست کردم. برای شام هم سبزی پلو با ماهی درست کردم. آخه خیلی دوست داره. خلاصه شب خوبی داشتیم. با همه این حرفها، یخورده دلم گرفته. نزدیک غروب، بی اختیار گریه ام گرفت. مدام یاد دوست همسرم که چند روز پیش شهید شد میفتم! با خودم فکر میکنم که الآن چقدر جاش، در کنار همسرش خالیه!
  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    Oldoos
    دو ستاره ⋆⋆|1020 |2441 پست
    امروز یه روز خیلی شلوغی داشتم. از صبح تا حالا مشغول جمع و جور کردن خونه بودم! پنجشنبه برای شام مهمان دارم. چندتا از همکارا و دوستان همسرم با همسرانشون قراره واسه شام بیان اینجا. نمیدونم چی درست کنم که خوب باشه؟! کارهای خونه تقریبأ تمومه. دوست دارم همیشه خونه مرتب مرتب باشه. البته همیشه همینطوره! همسرم میگه خیلی حساسم و زیادی کار میکنم ولی چکار کنم کوچکترین نامرتبی توی وسایل تمرکزم رو میریزه به هم. هرچند با وجود پسر و همسرم همیشه چندتا تکه از وسایل روی زمین ولوست! با همه ی اینها خدارو شکر!
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان