اینجا هوا ابریه. اصلآ حال و حوصله ندارم! نمیدونم چرا ولی کلأ از صبح، روز خوبی رو شروع نکردم!! از صبح با میگرنم درگیرم. این درد لعنتی همیشه باهامه. طفلی پسرم هم جرأت نمیکرد بیاد طرفم! البته الآن بهترم که دارم مینویسم. نمیدونم چرا انقدر کسل و بی حوصله شدم! موندم شب که همسرم از محل کارش برمیگرده خونه چطور سرحال برم استقبالش؟ آخه این عادتمه. همیشه خودم در رو براش باز میکنم. یه دغدغه بزرگتر هم دارم. اینکه واسه شام چی درست کنم؟؟؟ باید یه کار حسابی کنم! آهان! الآن میرم زنگ میزنم به مادرشوهرم و میگم که دلمون براشون تنگ شده. اونم ازم میخواد که برای شام بریم اونجا! خیلی خوب میشه. خودمم سرحال میام!با خانواده همسرم رابطه خیلی خوبی دارم. مثل خانواده خودم دوستشون دارم. برم تلفن بزنم تا دیر نشده!