۰۹:۱۱ ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
ی روز دیگه شروع شد برام بامسئولیتای هر روز...
صبا که مانیا خوابه دیدن چهره معصومش ته دلمو آروم میکنه و بهم قدرت میده که با هر مشکلی بجنگمو خودمو سرپا نگه دارم بخاطرش...
خاله لقا(پرستار مانیا) اومدو منم طبق معمول اومدم سرکار ... اط صب درگیر مشکلات برادرم با خانومش هستم...خدایااا واقعا بعضی وقتا نمیدونم باید چه کنم...
شاید اگه مامنم بود اینطور مواقع خیلی راحتتر میتونستم تصمیم بگیرم...ولی الان خودم هستمو خودم...
باید آرومش میکردم بعدم حسابی براش گوش شنوا میشدم تا ببینم مشکل دقیقا چیه...
خلاصه تا بعد از ظهر مشغول این مسایل بودم...
تا حامد اومد دنبالمو رفتم خونه...مانیا رو که میبینم همه چیو فراموش میکنم...برای مانیا باید همیشه شاد باشم...
ی مامان پر انرژی...بخاطر همین تمام فکرا و نگرانیامو میزارم پشت در خونه ومیام داخل...
شبم بعد ازاینکه حامد رفت سرکار حاضر شدیم وبا مانیا رفتیم خونه عمم مهمونی...شب خوبو آرومی بود...