۰۲:۲۹ ۱۳۹۴/۱۱/۵
Oldoosدو ستاره ⋆⋆|1020 |2441 پست
امشب، تولد همسرم بود. خیلی دوست داشتم خوشحال و ذوق زدش کنم و بتونم یه کمی از استرسهای کاریش کم کنم. قبل از اینکه برسه خونه دست به کار شدم و یه کیک کوچولو درست کردم. برای شام هم سبزی پلو با ماهی درست کردم. آخه خیلی دوست داره. خلاصه شب خوبی داشتیم. با همه این حرفها، یخورده دلم گرفته. نزدیک غروب، بی اختیار گریه ام گرفت. مدام یاد دوست همسرم که چند روز پیش شهید شد میفتم! با خودم فکر میکنم که الآن چقدر جاش، در کنار همسرش خالیه!