خانه
231K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۱:۳۷   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتم




    الان دیگه خدا خدا می کردم که زود پاشن برن ... هر وقت محمد حرفی می زد رعشه به بدنم می افتاد
    شام گذاشته شد ، خورده شد ، جمع شد ... من حتی یه بارم سرمو بلند نکردم ...

    بعد شام با لیلا و سحر رفتیم تو یه اتاق یکم حرف زدیم که صدای عمو اومد و گفت که می خوان برن ...
    وقتی رفتن نفس حبس شده توی سینمو ازاد کردم
    عمه هم رفت خونه خودش و گفت که فردا اقا فریدو دنبالم می فرسته
    شب تو جام هی به این فکر می کردم که محمد چقد راحت بامن حرف می زنه ... من تا جواب
    سلامشو می دم روحم در میره ولی اون راحت و بدون دلهره و اضطراب بهم سلام داد ...


    نمی دونم کی خوابم برد ...
    - مادرجان پاشو دیگه , ما داریم برمی گردیم
    بلند شدم سرجام نشستم
    - پاشو دیگه دختر
    بلند شدم رفتم دست صورتمو شستم ... بابا و خانم بزرگ داشتن صبحونه میخ وردن
    بهشون صبح بخیر گفتم و کنارشون نشستم
    بعد خوردن عزم رفتن کردن
    وقت رفتن بابا و مامان هر دوشون بوسم کردن ... بابا گفت :
    - دخترم مواظب خودت باش به جز خونه ساره هم هیچ جا نرو
    - چشم بابا جون
    منظور بابا خونه عمو شهاب بود
    نگار و ندا و نویدم بوسیدم و اونام سوار ماشین شدن
    پشت سرشون اب ریختم و رفتیم داخل ... سفره رو جمع کردم ...

    نزدیکای عصر اقا فرید اومد دنبالم ...
    عمه داشت شام درست می کرد ... منم کنارش نشسته بودم دوست داشتم با عمه حرف بزنم
    خیلی خوشحال بودم چیزی به بابا نگفته
    - حنا
    - بله عمه جون
    - یه سوال بپرسم راستشو میگی ؟
    مغزم هشدار داد
     - بفرمایین
     - تو عاشق محمدی ؟
    پس فهمیده بود ... بایدم می فهمید ... تا اسم اون می اومد حال و روزم عوض می شد ...

    سرمو پایین انداختمو با بافتای شالم بازی می کردم
    قاشق تو دستشو رو ظرفشویی گذاشت و اومد کنارم رو میز غذاخوردی کوچیک دو نفرشون نشست
    - عمه جون چرا سرتو پایین انداختی ؟ نمی خوای جوابمو بدی ؟
    هیچی نمی گفتم ... حس می کردم صورتم قرمز شده ... داغی شدیدی رو پوستم حس می کردم
    دلو زدم به دریا ... از احساسم گفتم ... از روهایام .... از دلهره هام ... از همه شبایی که بهش فکر می کنم ...
    وقتی خالی شدم , فهمیدم تو این مدت که تعریف میکردم گریه هم کردم
    - الهی قربونت برم ... حیف این مرواریدا نیس میان پایین ؟
    - عمه با این حس چیکار کنم ؟

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان