آغوش اجباری
قسمت سی و هشتم
- اینا همش کشکه
محمد اگه میخ واستت پا پیش می ذاشت
حداقل عموت یه حرفی می زد
چی می گفتم ؟ حرف بابا حق بود
چقدر بهش گفتم یه کاری بکنه
چقد مسخرم کرد که دلشورم بیخودیه
- بابا تو رو خدا من نمی خوام با اون خانواده مغرور و پر افاده عروسی کنم ... ما به هم نمی خوریم
منو از محمد جدا نکن ... خواهش می کنم بابا , التماست می کنم
انقد ضجه زده بودم که نای حرف زدن نداشتم
با پاهایی که به زور دنبال خودم می کشیدمشون , از اتاق خارج شدم
نگار جلوی در ایستاده بود و چشاش سرخ بود
معلومه دیگه با اون ضجه هایی که من می زدم , دل سنگ آب می شد چه برسه به دل کوچیک خواهرم
دستشو گرفتم و رفتیم تو اتاق
هر دو تو سکوت نشستیم و گریه کردیم
نفهمیدم کی از فرط خستگی خوابم برد ...
با سر درد بدی بیدار شدم
نگار هم تو بغلم خوابش برده بود
زیرسرمون بالش بود و رومون پتو کشیده شده بود
حتما کار مامان بوده ...
به ساعت نگا کردم
وایییییی ساعت هفت و نیم بود
وای مدرسه ...
زود پریدم حموم دست صورتمو شستمم و رفتم اتاقم ... داشتم دکمه مانتومو می بستم که مامان اومد تو اتاق
با تعجب نگام کرد و گفت :
- چیکار می کنی ؟ کجا می ری ؟
- مدرسه دیگه مامان ... کجا می خوام برم ؟
- حالت خوبه تو ؟ دختر امروز جمعه س
با حرف مامان دست از بستن دکمه های مانتوم کشیدم و نگامو به چهرش دوختم ... تو صورت مامان رفتم تو فکر ... دیروز پنج شنبه بود و من شیفت عصری بودم و امروز جمعه
مانتومو از تنم درآوردم و رو زانو همونجا نشستم ... یه آه بلند کشیدم ... انقد مغزم درگیر بوده , نفهمیدم
مامان آهسته آهسته اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو زانوم
سرمو بلند کردم و به چهره نگرانش نگاه کردم ... اونم داشت با نگرانی نگام می کرد ... معلوم بود می خواد حرف بزنه ...