آغوش اجباری
قسمت هفتاد و دوم
- فیلمبردار گفت بیایم اینجا عکس بندازیم که کیفیتش خوب باشه
حالم به هم خورد ... چه دل خوشی داشتن اینا
از ماشین پیاده شد و اومد سمت من درو باز کرد
دستشو جلو اورد که دستمو بگیره ... بهش اهمیتی ندادم و خودم پیاده شدم
فیلمبردار جلومون راه می رفت
بهمون می گفت چطوری حرکت کنیم ، چه جوری قدم برداریم ، چه جوری بخندیم ، چه جوری حرف بزنیم
دیگه کلافه م کرده بود ... اعصاب واسم نذاشت
سرجام از حرکت ایستادم ... حسام برگشت طرفمو وقتی دید ایستادم , گفت :
- چی شده ؟
- خسته مون کرد ... اههه این بازیا چیه ؟
حسام خنده قشنگی رو به فیلمبردار گفت :
- خانمم خسته شده , اینجا وایمیستیم
خجالت کشیدم اینو به فیلمبرداره گفت ... سرمو زیر انداختم ...
صدای خنده حسام اومد
- باز که سرت رفت تو یقه ت که
یه سوال بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود ... هی با خودم کلنجار می رفتم بپرسم یا نه
دلو زدم به دریا و گفتم :
- حسام تو برای چی اومدی سراغ من ؟ چرا منو واس ازدواج انتخاب کردی ؟ ما که هیچ وقت هم دیگه رو ندیده بودیم ...
- تو منو ندیده بودی , من تو رو دیده بودم ...
چشام از تعجب گرد شد ... ادامه داد :
- سه سال پیش مادرت یه پارچه داده بود خواهرم واسش بدوزه ... یه روز که اومدم لباسو
تحویل مامانت بدم , تو درو باز کردی و نایلونو ازم گرفتی ... اون موقع هم سرت تو یقه ت بود و منو ندیدی ...
همون موقع دلم لرزید حنا ... همون موقع جذب حجب و حیات شدم
به بابام اینا گفتم بیان خواستگاری ولی گفتن تو بچه ای و قبول نمی کنی ...
صدای فیلمبردار نذاشت ادامه بده
- بسه دیگه , راه بیفتین به جلو و آروم قدم بردارید
داشتم از حرصش دیونه می شدم ... چپ می رفت می گفت آروم قدم بردارین ... راست می رفت می گفت آروم قدم بردارین
حسام خواست دستمو بگیره که بلندی لباسمو بهونه کردم ...
سوار ماشین شدیم و حسام ماشینو روشن کرد ...
خیلی عصبی بودم ... رو بهش گفتم :