آغوش اجباری
قسمت هفتاد و ششم
همه از بس خسته شده بودن , هجوم بردن سمت سالن غذاخوری
من و حسام آخر سر از همه رفتیم تو
بین راه با چند تا از فامیل دور برخورد کردیم که واسمون آرزوی خوشبختی کردن ...
وقتی میز غذا رو دیدم , کفم بُرید ... چه کرده بودن ...
جوجه
کباب
پلو
عدس پلو
زرشک پلو
شویدپلو
سالاد و نوشابه
انگاری عروسی پادشاها بود ... ناخودآگاه گفتم :
- حسام چه کردین
حسام اومد زیر گوشم گفت :
- عروسی خانم من باید تو سر تا سر جهان تک باشه ... دنیا رو به پات می ریزم تا خنده تو ببینم ...
شرمندش شدم ... سرمو انداختم پایین ...
صدایه حسام دراومد :
- تو که باز سرتو انداختی پایین ... تا من چیزی می گم , سرشو واسه من می ندازه پایین ...
هیچی نگفتم ...
دوباره اومد جلو با انگشت چونه مو بلند کرد و زمزمه وار و با چشایی که شیطنت ازش می بارید , گفت :
- امشبم سرتو اینجوری بندازی پایین , کلامون می ره تو هم ها
حس کردم زیر پام خالی شده و سرم گیج می ره ... انگار رو صورتم آـیش روشن کرده بودن ... شکمم درد گرفت ... دستمو به شکمم کشیدم ...
باز صدای حسام اومد ... با خنده گفت :
- لا االه لا الله ... دختر غذاتو بخور , شوخی کردم
غذامونو خوردیم و دوباره رفتیم تو سالن ...
بعد شام کم کم مهمونا متفرق شدن و فقط فامیل درجه یک مونده بود ...
نزدیکاه ساعت یازده همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه خودمون
تو ماشین بدجور استرس گرفته بودم
پاهام می لرزید ... دستام سرد سرد بود
صدایه حسام اومد ... گفت :
- حنا داریم می ریم خونه خودمون ... هنوز هیچ رابطه ای نداریم و هیچ اتفاقی بینمون نیفتاده ... به جز مسائل زناشویی , من دوست دارم همسرم همراه و همیارم باشه ... می خوام همیشه باهام صادق باشه ... دوست دارم زنم رفیقم باشه , دوستم باشه ؛ نه فقط یه زن که مثل یه شی بهش نگاه کنم ... ازت خواهش می کنم هیچ وقت هیچ چیزی رو ازم پنهون نکن
حرفاشو که زد , ساکت شد ... منم گفتم :
- سعیمو می کنم