آغوش اجباری
قسمت هشتاد و دوم
تو اتاق پر گرد و خاکم نشسته بودم و به دور و برم نگاه می کردم ... حالم از حال خودم به هم می خورد ...
صدای در اومد ... خواستم از جام بلند شم , توان نداشتم ...
بعد صدای حسام اومد که منو صدا می زد :
- حنا ... حنـــــا
با بی حالی گفتم :
- تو اتاقم
اومد تو اتاق و وقتی منو گوشه دیوار دید , جلو اومد و گفت :
- چرا این گوشه کز کردی ؟
هیچی نگفتم ...
کنارم زانو زد ... دستشو رو پام گذاشت و گفت :
- حنا چی شده ؟ چرا اینجوری شدی ؟ چی به حال و روزت اومده ؟ … خطایی از من سر زده ؟
با نفرت بهش چشم دوختم و هیچی نگفتم ...
دوباره صداش اومد :
- نمی خوای بگی دلیل رفتارات چیه ؟
نه می ذاری بهت نزدیک شم , نه حرف می زنی , نه به وضع خونه رسیدگی می کنی ...
منم صبری دارم , تحملی دارم ... نمی تونم حنا ... نمی تونم عشقم کنارم باشه و لمسش نکنم ... دلم برات پر می کشه ولی اجازه ندارم نزدیکت بشم
می خوام دردتو بفهمم ... تو بهم قول دادی گفتی مثل دو تا دوست ... یادت رفته ؟ قرار بود هیچ وقت هیچی رو ازم پنهون نکنی ... همون شب عروسی اینا رو به هم قول دادیم ... پس خواهش می کنم حرف بزن ... بذار این سکوت شکسته شه ...
با به یاد آوردن شب عروسی قاطی کردم ...
با دست زدم رو شونه ش ... هیچ تکونی نخورد ...
گفتم :
- چیو می خوای بدونی ؟ ها ؟
اینکه ازت متنفرم ؟
اینکه دوستت ندارم ؟
اینکه حالم ازت به هم می خوره ؟
اینکه ازت می ترسم ؟
اینکه به زور زنت شدم ؟
صدام هی داشت بالا و بالاتر می رفت و حسام لحظه به لحظه بیشتر تعجب می کرد ...
- اینکه یکی دیگه رو دوست دارم ؟
اینکه از هم جدامون کردین ؟
چیـــــو ؟ ها ؟ اینا رو ؟ بیا ببین همشو گفتم ... ولم کن بذار به درد خودم بمیرم ...
سرشونه هامو گرفت و تکونم داد :
- چی میگی حنا ؟! تو رو خدا بگو دروغ گفتی