آغوش اجباری
قسمت هشتاد و هشتم
- صبح تو هم بخیر
رفت دست و صورتش شست و اومد سر سفره نشست
نگاهی بهم انداخت که تا عمق وجودمو سوزوند
دو تا گودال پر از غم و حسرت تو چشاش بود ... نتونستم طاقت بیارم و سرمو زیر انداختم ..
یه آه کشید و آروم آروم شروع کرد به لقمه گرفتن
وفتی هردو صبحونمونو خوردیم ... سفره رو جمع کردم و رفتم ظرف ها رو شستم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... داشتم می رفتم اتاقم که حسام صدام زد :
- حنا
برگشتم به روش
- بله ؟
دوباره آه کشید و گفت :
- آماده شو ببرمت خونه بابات
- باشه
خواستم برم که دوباره صدام زد :
- حنا
- بله ؟
- لباس زیاد بردار , اونجا می مونی
- تو هم می مونی ؟
- نه من می رم شهرستان
با تعجب گفتم :
- چرا ؟
- یه سر به مامان بابام بزنم ... تو تو خونه تنها می مونی واسه همین می برمت خونه بابات
- چقد می مونی مگه ؟
- یه هفته
بدون حرف رفتم تو اتاقم و یه چند دست لباس تو ساکم گذاشتم و چادرمو سر کردم رفتم بیرون
تا رسیدن به خونه بابام , حرفی نزدیم ... وقتی داشتم پیاده می شدم , حسام گفت :
- حنا
برگشتم طرفش و بدون حرف بهش خیره شدم ... خودش ادامه داد :
- دارم می رم که آزارت ندم ... باید فکرامو بکنم ببینم می تونم رهات کنم ... آزادت کنم
با حرفی که زد , دلم لرزید ... دوست نداشتم اینجوری دلخور بشه ... هیچی در جواب حرفاش نگفتم ... از ماشین پیاده شدم و گفتم :
- خدا به همرات
- مواظب خودت باش حنا
- ممنون
در ماشینو بستم و زنگ در خونه رو فشار دادم ... وقتی در باز شد , برگشتم به پشت ... حسام هنوزم ایستاده بود ... وقتی رفتم تو خونه , صدای حرکت ماشینش اومد
مامان با دیدن من و با دیدن ساک رنگش پرید ...
گفت :
- سلام دخترم