آغوش اجباری
قسمت نود و یکم
روم شد ...تو بغلش دراز کشیده بودم ... کنار گوشم صداش اومد
- حنـا
خواستم بگم بله ولی با وجود جنگی که با خودم داشتم , گفتم :
- جونم
چشماشو یه بار باز بسته کرد و گفت :
- دوباره بگو
منطزورشو نفهمیدم
- چیو دوباره بگم ؟
- حنـا
فهمیدم می خواد دوباره بگم جانم ... با خنده گفتم :
- جـــــونم
تند سرمو تو آغوشش گرفت و گفت :
- دیگه هیچی نمی خوام ... هیچی مهم نیست ... بمیرمم مهم نیست ...
روشو کرد سمت سقف و داد زد :
- خدا جونمو بگیر , نمی خوام این لحظه ها تموم بشه
دلم واسش سوخت ... چقدر اذیتش کرده بود ... خندیدم و گفتم :
- دیوونه
- دیوونم کردی لیلی من ... مجنونتم
دوباره صدام زد :
- حنـا
با خنده گفتم :
- دیگه چی می خوای ؟
- حنا تو دوستم داری ؟
از سوالی که پرسید جا خوردم ... نمی دونستم چه جوابی بهش بدم ... لحنش عین بچه ای بود که با خواهرش با برادرش رقابت داشتن و از مامان باباهاشون می پرسیدن کدومو بیشتر دوست دارن ...
باید حرفامو بهش می زدم
- حسام بهم فرصت بده ... می خوام دوستت داشته باشم ... دارم به سمتت قدم برمی دارم ... تو هم تو این راه کمکم کن ...
فشار دست حسام رو کمرم بیشتر شد و گفت :
- تو جونمو بخواه
دلم می خواست با خدا درددل کنم و باهاش حرف بزنم ... منتظر شدم حسام خوابش ببره ... نیم ساعتی گذت تا بالاخره خوابید
از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و تو اتاق مهمونا سجاده رو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن ... بی وقفه می خوندم ... حس آرامش عجیبی با هر بار سلام دادن به خدا پیدا می کردم ...
آخر سر سرمو رو سجده گذاشتم و با خدام شروع کردم به حرف زدن ...
- خدا جونم بهم کمک کن