خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۱:۱۰   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و هشتم




    - حنا چرا داری زجرم می دی ؟ ها ؟ مگه تو قول ندادی دوستم داشته باشی ؟ تو هنوزم داری به اون …


    دستامو رو دهنش گذاشتم ... نمی خواستم حرفشو کامل بگه ... درسته بچه نمی خواستم ولی از همون شب قسم خوردم که دیگه به محمد فکر نکنم ... هیچ وقت دیگه امیدی بهش نداشتم ...
    خواستم حرف بزنم که در اتاق به شدت باز شد ... واحد و عهدیه وارد اتاق شدن ... واحد بی توجه به حسام , به سمتم حمله ور شد ...
    حسام از جاش پرید و جلوشو گرفت ... واحد با داد گفت :
    - چه مرگته ؟ تو چی داری به سر داداش بدبخت من میاری ؟ چرا آواره ش کردی ؟ حسام هیچ وقت نرفت سمت دود , چیکارش کردی سیگارو با سیگار روشن می کنه ؟ چرا مثل یه زن به شوهرت نمی رسی ؟


    حسام نذاشت بیشتر حرف بزنه ...
    - داداش مشکل بین خودمون بود , لطفا دخالت نکنین ...
    واحد گفت :
    - اینجوری ازش دفاع می کنی که ازت سواری می گیره
    - داداش لطفا
    عهدیه با پورخند نگاهم کرد و رفتن بیرون ...
    تا خود صبح اشک ریختم ... حسام هم خوابش نبرد ... دم دمای صبح بود , گفت :
    - حنا لباساتو جمع کن ببرمت خونه بابات ... من نمی تونم بیرونشون کنم , اونا مهمونن ... خیالمم راحت نیست با این حالت تنهات بذارم ...
    صبحونه نخورده از خونه زدیم بیرون ...
    حسام واسه صبحونه هم اومد خونه بابام و با خوشحالی بهشون گفت من حاملم و منو برده اونجا که استراحت کنم ...

    مامان بابا هم خیلی خوشحال شدن ...
    صبحونشو خورد و رفت بیرون ...
    حسام هر روز می اومد و خوراکی و میوه هایی که ویار کرده بودم رو واسم میاورد و با یه بوسه ازم خداحافظی می کرد
    منم هر بار با روی باز ازش استقبال می کردم ... نمی خواستم فکر اینکه به محمد فکر می کنم رو بذارم تو سرش ...
    بعد دو هفته هاجر اومد خونه بابام ... اومد تو اتاقم و گفت :

    - لباساتو جمع کن برگردیم ...

    وقتی مخالفت کردم , گفت :
    - مهمونی یه روز دو روز سه روز , نه دو هفته اونم بدون شوهرت ...
    - خب اونم بیاد
    - نمی شه دختر جون ... پاشو و آماده شو وگرنه به زور می برمت
    به بابامم گفت :

    - اگه اجازه داشته باشین حنا رو ببرم خونه ش ... صلاح نیست زن و شوهر انقد از هم دور باشن ...

    بابام با خوشحالی گفت که حق با اوناست ...
    شام رو خوردیم و با از مامان بابا خداحافظی کردیم با شوهرش آقا صلاح الدین راه افتادیم ...
    جلوی در خونه از ماشین پباده شدیم و زنگ درو زدیم ... وقتی رفتیم تو , حسام با تعجب بدون سلام کردن گفت :

    - تو اینجا چیکار می کنی ؟

    هاجرم تا تحکم گفت :

    - بیا اتاق کارت دارم
    بیچاره حسام شوکه شده بود ... دنبالمون راه افتاد سمت اتاق ...
    حسام درو بست و هاجر به روش گفت :
    - ببینم تو خجالت نمی کشی نرفتی دنبالش بیاریش خونه ؟ قهر کردین ؟
    حسام گفت :
    - آبجی من که هر روز اونجام , قهر چیه ؟!

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان