خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و پنجم




    بعد ملاقات مامان گفت که بره ببینه می تونه بچه رو بیاره بهش شیر بدم ... چون زودتر به دنیا اومده بود , تو یه بخش مخصوص نگهش داشته بودن ...
    وقتی مامان برگشت گفت که مخالفت کردن و گفتن باید مادر بچه بیاد
    منم حوصله نداشتم برم ببینمش ... حس می کردم ازش متنفرم …

    گفتم که ازش متنفرم
    چند ساعتی گذشت که خانم دکتر با یه سبد که رو زمین کشیده می شد , اومد تو اتاق و گفت :
    - مامان پسر کوچولومون نمی خوادبه شیرپسرش شیر بده تا پسرش شیر بشه ؟
    رومو برگردوندم .. نمی خواستم ببینمش ... نمی دونم چرا ازش بدم می اومد
    مامان بچه رو گرفت آورد تو بغلم جاش داد
    همین که یه نوزاد کوچولو رو دستام قرار گرفت , حس عجیبی پیدا کردم ... خیلی لطیف بود ...
    دوست داشتم نگاش کنم ولی نگامو می دزدیدم
    رو به مامان گفتم : برش دار ... من نمی دونم چه جوری به بچه شیر می دن ...
    دکتره رو به مامان گفت :
    - این خودش بچه ست ... بچه می خواست چیکار ؟
    رو به منم گفت :
    - یاد می گیری عزیزم ... نگاش کن لباشو از هم باز کرده ... الان بچه ت به شیر تو نیاز داره کاملش کنه ... باید بهش شیر بدی ... به صدای قلبت نیاز داره تا آرامش پیدا کنه ... ببین واسه سینه تو لب تکون می ده چون می دونه مادرش تویی ...
    دلت میاد ؟ بچت داشت می مرد ... تو رحمت گیر کرد که  تو هم بیهوش شده بودی .. خدا بچه تو بهت داد ...


    به پسر بچه ای که رو دستام گذاشته بودن نگاه کردم ... چقدر معصوم بود ... چقدر بی پناه بود ...
    اون گشنه ش بود و داشت از من شیر می خواست و من بهش نمی دادم ...
    دلم برا دهن باز کردنش ضعف رفت ... ناخودآگاه دست کوچولوهاشو تو دستام گرفتم و نوازشش کردم
    حس کردم باید ازش مواظبت کنم ... نباید بذارم به این موجود کوچولو آسیب برسونن
    خودم دستمو بردم سمت لباسام و دکمه بالای پیرهنم رو باز کردم ...
    دکترم کمک کرد سینمو داخل دهن اون موجود کوچولو بذارم
    یکم طول کشید تا تونست سینمو بگیره ولی بالاخره گرفت ...
    با اولین مکیدنش حس کردم وجودمون یکی شد ... دومین , حس کردم از وجود خودمه ... سومی , حس کردم خودم داره گشنگیم رفع می شه
    از چشمام اشک سرازیر شد ... بچه م چه گناهی کرده بود که من ازش بدم می اومد ؟
    ولی نه , الان نه دیگه ازش بدم نمیاد ... الان دوسش دارم ... الان نمی ذارم بهش آسیب برسونن ... الان دیگه از وجود منه ... یه تیکه از قلب منه .... این موجود کوچولو و ناز مال منه
    به هیچ قیمتی از دستش نمی دم ...
    غرق شیر خوردنش بودم ... لباشو آروم آروم به مکیدن تکون می داد ولی ریشه اولاد رو تو دلم داشت می کوبید ...
    یه لحظه لباش از حرکت ایستاد ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان