خانه
231K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۲۲:۵۶   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و هفتم




    جلوی هتل داریوش نگه داشت ... از منظره هتل شوکه شدم ... عین تخت جمشید شیراز بود و هخامنشی ...
    وقتی وارد لابی شدم , یه فواره خوشگل که فضا رو خوشگل تر کرده بود , وجود داشت ...
    ساعت ده شب بود رفتیم اتاقمون … اتاقا هم همشون به همون شکل ... حتی میز آرایش و توالت هم هخامنشی بود ...
    رفتیم پایین شام خوردیم و برگشتیم اتاق …

    فردا که واسه صبحونه رفتیم , لیدرمون که یه دختر سر و زبون دار به اسم شیوا بود , گفت که برنامه عصر , آمفی تئاٴتر هتله و واسه شب می ریم پارک دلفینا ...
    بعد ناهار رفتم آمفی تئاتر ... انقد خندیده بودم که شکم درد گرفته بودم ... مونده بودم یلدا چطوری انقد راحت تو بغلم خوابش برده ...
    دو ساعتی اونجا بودیم ... از سالن که اومدیم بیرون , به حسام گفتم : بریم ساحل ...

    اونم قبول کرد ...

    شام رو تو ساحل خوردیم ... نزدیکای ده بود که راه افتادیم برگردیم هتل ... همه باید ده و نیم جمع می شدیم جلوی هتل ...
    وقتی رسیدیم , همه جلوی در هتل منتظر بودن ... دو تا زوج و چند تا پسر جوون بودن ...
    شیوا اومد جلو و گفت : به به زوج پیر ... کجا بودین ؟
    حسام گفت :
    - خودت پیری , ما تازه اول چهل چلیمونه و تازه اومدیم ماه عسل ...
    شیوا با چشمای قلمبیده بهمون نگاهی انداخت و گفت : راست می گه ؟ …

    با خنده سرمو تکون دادم ... صدای راننده اومد که دیره و راهمون نمی دن ...
    تو ماشین پسرا سعی داشتن شیوا رو اذیت کنن ولی حریف شیوا نمی شدن ووو جواب گنده تر تو دهنشون می ذاشت ...
    همین که وارد پارک شدیم , یه غرفه بود که ماشین کوچیک بچه ها رو می فروخت ... شیوا گفت : بخرین وگرنه پشیمون می شین ...
    یه دونه واسه یلدا خریدم و حسام هدایتش می کرد ...
    وقتی وارد بخش پرندگان شدیم , یلدا ترسید ... با حسام از اون بخش خارج شدیم و شیوا هم باهامون اومد ...

    گفت : خب ؟

    با تعجب گفتم :
    - چی خب ؟
    - خب تعریف کنید ... واقعا ماه عسله ؟
    - آره خب ...
    - ولی بچه دارین
    - یه پسر پانزده سالم داریم که نیاوردیمش
    - نههههه !!!
    - وااالا
    - پس واجب شد باهاتون عکس بندازم
    دیگه رسیده بودیم بخش رقص دلفنینا ... هیچ کدوم حرفی نمی زدیم ... محو حرکاتشون بودیم ... خیلی قشنگ بودن ...
    دیگه نزدیکای ساعت یک نصف شب بود که از پارک خارج شدیم .. تو ماشبن یه آهنگ شاد پخش شد و پسرا نشسته قر می دادن ... وقتی اندی شروع به خوندن کرد , هنگ کردم ...
    ( حنا اینجوری به من نگا نکن … با چشات قلب منو صدا نکن … حنا بسه منو دیوونه نکن ... موهاتو تو دست باد شونه نکن … پری پریا وای حنا … گل پریا وای حنا ... تاج سریا وای حنا ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان