خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " آغوش اجباری "

    نوشته خانم نگار قادری

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

  • leftPublish
  • ۲۲:۲۳   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجاهم




    - قاتل عشقم
    قاتل خودم
    شماها ما رو کشتین
    به ما نزدیک نشین ... کاری به کارمون نداشته باشین ...


    بابا سرجاش نشست و مامان از من دورتر نشسته بود
    سرمو به دیوار تکیه داده بودم ... خفه خون گرفته بودم ولی دونه های اشک مثل باران طوفانی داشت رو گونه هام فرود می اومدن
    بابا اومد نزدیکم
    - پاشو بابا جان ... حالت خوب نیست , پاشو یکم استراحت کن
    سرمو بلند کردم بهش نگا کردم ... تو چشماش غم موج می زد ...
    یه قطره اشک از چشام افتاد
    بابا با سر انگشت اشکمو پاک کرد و زیر بغلمو گرفت
    بلندم کرد و بردم تو اتاق و پتو رو روم کشید ... خودشونم اومدن کنارم دراز کشیدن
    حس عجیبی درونم بود ...
    پشت گردنم انگار یه وزنه ده تنی بهش وصل کرده بودن
    گلوم درد می کرد
    سرم داشت از درد منفجر می شد
    گونه هام گوله آتیش بود ولی دستو پام می لرزید
    نفهمیدم کی چشام سنگین شد
    - حنا دخترم ... حنا پاشو عزیزم ... دخترم خواب بود , تو رو خدا آروم باش ...
    با سیلی که مامان بهم زد , از بهت خارج شدم
    به چهره مامان نگا کردم ... با نگرانی بهم خیره شده بود ... از یاداوری خواب به لرزه افتادم
    محمد آتیش گرفته بود ... حسام هی سعی داشت نجاتش بده ولی دستش بهش نمی رسید ... منم داشتم نگاش می کردم
    پا شدم , می خواستم برم کمکش که اتوبوس اومد و با سرعت از رو محمد رد شد ...
    با جیغ خودم از خواب پریده بودم و محمدو صدا می زدم که مامان تونست با سیلی ای که بهم زد , از شوک خارج بشم
    بدجور داشتم می لرزیدم ... انگار تشنج کرده بودم
    بابا یه گوشه دیوار سر خورد ... با دست رو سر خودش می زد
    - چیکار کردم با دخترم ... خدا ازم نگذره ... خدا دخترمو ازت می خوام ... خدا دخترم داره جون می ده ...
    هرجوری بود تونستم سوار ماشین بشم و بریم بیمارستان
    با سرمی که بهم زدن , لرزم تموم شده بود ولی تو دلم آـیش جدایی هر لحظه داشت شعله ورتر می شد
    از بیمارستان مرخص شدم ...
    یه هفته کارم شده بود گریه ... داشتم کم کم جون می دادم ... مثل یه مرده متحرک شده بودم ...
    خواب و خوراکم شده بود آهنگ ستار ...

  • ۰۷:۱۸   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    sepiiiid
    کاربر جديد|5 |16 پست

    سلام صبحتون بخير

    چرا قسمت هاي بعديش رو نميذاريد؟؟؟؟؟خيلي كند داره پيش ميره

  • ۱۰:۳۷   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت پنجاه و یکم

  • ۱۰:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجاه و یکم




    فکر داشت مثل موریانه مخمو می خورد ...
    اگه قرار بود نشون بشم , چی شد پس ؟!
    واس همین محمد انقد مطمئن بود
    پس چرا دست رو دست گذاشته بودن ؟
    هر روز فامیلای حسام می اومدن
    برادرش واحد با زنش عهدیه ... خواهراش هاجر و مریم
    وقتی می اومدن باهاشون یه کلمه هم حرف نمی زدم
    خیلی نگرانم بودن
    خودم دوست نداشتم که اینجوری باهاشون رفتار می کنم ولی دست خودم نبود ...
    ده روز بود عین مرده ها زندگی می کردم ...
    یه روز تو اتاق نشسته بودم و داشتم آهنگ گوش می دادم که صدای احوالپرسی مامانو با یکی شنیدم
    طولی نکشید در باز شد و قامت حسام تو در نمایان شد
    چه عجب یادش افتاد نامزد داره
    خوشحال بودم که نه صداشو می شنوم نه ریختشو می بینم ولی حرص می خوردم انگاری خیلی پیشش سبک بودم ... نکرد یه زنگ بزنه ...
    اومد کنارم نشست ...
    - حنا حالت چطوره ؟ هاجر گفت که مریض شدی
    - ممنون , بهترم ... خوش اومدی
    یکم نزدیکم شد ... قبل اینکه بتونم حرکتی بکنم دستشو رو پیشونیم گذاشت ... انگار بهم برق وصل کرده بودن ... زود عقب رفتم ... متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد ... رو به مامان گفت :
    - حنا هنوزم تب داره ... چرا نبردینش دکتر ؟
    مادر دستپاچه شد و گفت :
    - والا پسرم بردیمش ... انقد تو این جا افتاده , روز به روز بدتر میشه ... حتی امتحانای آخر ترمشم نرفت
    حسام رو به من گفت :
    - پاشو حاضر شو بریم بیرون
    - ممنون , حوصله ندارم
    - پاشو ببینم ... مگه می ذارم تو خونه اینجوری ماتم بگیری

  • ۱۰:۴۳   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت پنجاه و دوم

  • leftPublish
  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجاه و دوم




    - ول کن تو رو خدا , حوصله ندارم
    مامان گفت :
    - خب دخترم برو ... یه هوایی هم به کله ت می خوره
    با اخم به مامان نگاه کردم ... اگه اون حرفو نزده بود , الان اینم سیریش من نمی شد
    ناچارا بلند شدم و رفتم دست صورتمو شستم و برگشتم اتاقم و چادرمو سر کردم ... با حالی بی رمق راه افتادم ...

    مامان تا دم در کوچه بدرقمون کرد ... وقتی هوا به صورتم خورد , حس خوبی بهم دست داد ... یکم از گرمای وجودم کاسته شد
    ولی درجا دلم بی هوا گرفت ... دلتنگی عجیبی یه دفعه سرازیر وجودم شد ...
    تصویر محمد جلو چشام نقش بسته بود ...
    با صدای حسام به خودم اومدم :
    - سوار شو دیگه
    یه آه کشیدم و از خدا صبر طلبیدم
    سوار ماشین شدم و راه افتادیم
    پنجره ها رو کشید پایین و دستمو گرفت ... خواستم دستمو پس بکشم که گفت :
    - بذار بمونه حنا ... دلم واست خیلی تنگ شده بود ... اگه نمی اومدم , دیونه می شدم
    اشک دور چشمام حلقه زد ... یاد محمد داشت خفه م می کرد ... سرمو زیر انداختم تا اشکمو نبینه ولی اون یه تصور دیگه کرد
    - خب خجالتت برا چیه ؟ تو دلت برا من تنگ نشده بود ؟
    تا خواستم حرف بزنم , بوسه ای به پشت دستم نشوند
    سریع دستمو دور کردم ... از حرکتم جا خورد
    ماشینو کنار زد و پنجره ها رو داد بالا
    - حنا چرا اینحوری می کنی ؟
    - تو به چه حقی دستمو بوسیدی ؟
    - یعنی چی به چه حقی ؟ من نامزدتم
    - نامزدمم باشی محرمم که نیستی
    - اگه دلیلت محرمیته , باشه ... همین فردا محرم می شیم


    حنا دهنتو گل بگیرم ... همیشه بی موقع حرف می زنی ... همینت کم بود
    - منو ببر خونه
    - حنا می خواستم ببرمت ناهار بخوریم
    با هق هق گفتم :

    - نمی خوام ... می گم منو ببر خونه ... دارم اینجا خفه می شم
    چند دقیقه گذشت ... حرکتی نکرد
    - مگه با تو نیستم ؟
    با عصبانینت دنده رو جا به جا کرد و راه افتاد ...
    می ترسیدم به کشتنمون بده
    جلوی در خونه نگه داشت ... همین که پام به زمین رسید , ماشین پرواز کرد
    مادر جا خورد که انقد زود برگشتیم ... بی توجه بهش رفتم حموم ... درونم آتیش گرفته بود ... کسی حق نداشت لمسم کنه جز محمد ...
    دو روز از اون اتفاق شوم می گذشت ... مامان رفته بود خونه عمو حسن ... انگار مامان بابای حسامم برگشته بودن باهاش
    زنگ در به صدا دراومد
    درو باز کردم و جلوی در ایستادم ... فکر کردم مامانه که برگشته

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت پنجاه و سوم

  • ۱۰:۵۵   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجاه و سوم




    ولی بر عکس انتظارم , حسام بود ... با لبخند گفت :
    - سلام به روی ماهت حنا خانوم
    هنگ کردم ... انگار نه انگار دو روز پیش دعوامون شده بود
    - ممنون , خوبم ... چرا اومدی ؟
    - خب اومدم نامزد مو حناییمو ببینم
    سرمو انداختم پایین
    دستمو گرفت و کشید با خودش برد ... نشست منم کنار خودش نشوند
    خواستم بلند بشم , گفت :
    - کجا ؟
    - می رم چایی بیارم
    - اومدم تو رو ببینم نه اینکه چایی بخورم
    ناچارا کنارش نشستم … یکم اومد جلو ... رفتم عقب ... دوباره خودشو کنارم کشوند ... دوباره عقب رفتم
    حس عحیبی داشتم ... چرا ازم دور نمی شد و اینجوری بهم می چسبید ؟
    - حنـــــا
    سرمو بلند نکردم ... روم نمی شد نگاش کنم
    - چرا اینجوری سرتو زیر انداختی ؟
    صدای خنده ش اومد ... نفهمیدم چی شد منم لبام به خنده تکون خورد
    اومد دوباره بهم چسبید ... با انگشت اشارش چونه مو بلند کرد و تو چشام زل زد
    - حنا می دونستی عاشق چشات شدم ؟
    حس کردم دارم رنگ به رنگ می شم
    - می دونی اون چشات روزگارمو مثل خودش سبز و آباد کرده ؟ موهای طلاییت مثل خورشید تو زندگیم طلوع و غروب می کنه ...
    با حرفاش یاد محمد افتادم ... اونم عاشق موهام بود ... اونم می گفت موهام عین طلا و خورشید می درخشه ...
    نفهمیدم کِی تو چهره حسام به فکر رفتم ... وقتی به خودم اومدم که گرمای لباشو رو لبام حس کردم ... اولش تو شوک قرار گرفتم ولی با حرکت دادن لباش از شوک خارج شدم
    با دست سینه شو هل دادم و دستم بی اختیار بالا رفت و یکی خوابوندم زیر گوشش ...
    سینم به خس خس افتاده بود ... داشتم از گرما می سوختم ... تموم تنم گُر گرفته بود ... حس می کردم
    نفسم قطع شده ...

    دهن باز کردم و انگشت اشارمو به نشونه اخطار بالا بردم و گفتم :
    - آخرین
    آخرین بارت بود ...
    دیگه حق نداری ...

    حسام هنوز دستش رو صورتش بود
    باور نمی کرد روش دست بلند کنم
    تو چشام خیره شده بود ... یه دفعه غرق غم تو چشماش شدم ...
    یه لحظه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم ... خیلی تند رفته بودم ...
    حسام ببخشیدی گفت و زود از خونه خارج شد  ...تو بهت مونده بودم ... قبل اینکه بتونم معذرت خواهی کنم , رفت
    عذاب وجدان بدجور تو وجودم ریشه زد ...
    با خودم حرف می زدم ...

  • ۱۰:۵۶   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت پنجاه و چهارم

  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجاه و چهارم




    لعنت به من ... پسر بیچاره چه گناهی کرده بود ؟ حق داشت ... نامزدش بودم ...
    جواب خودمو دادم ...
    نه حق نداشت ... اون حق نداشت ... من محمدو دوست دارم , به اون خیانت نمی کنم
    اهههه بس کن ... محمد چی ؟ اون اگه دوست داشت , حداقل یه زنگ می زد ... یه کاری می کرد پَسِت
    بگیره
    نه اون می ترسید زنگ بزنه ... زنگ نمی زنه چون دیگه مال اون نیستم
    خب تلاشت می کرد
    پَسِت بگیره
    صدای بستن در نذاشت بیشتر از این جواب خود درگیریامو بدم
    از جام بلند شدم ... فکر کردم حسام برگشته
    مامان تو در ایستاده بود
    - سلام مامان
    وقتی منو دید , با اخم گفت : بیا ببینم ... کارت دارم دختره سرتق
    فهمیدم باید جواب پس بدم ..  چی شده بود ؛ خدا می دونه
    مامان رفت نشست و منم رفتم کنارش نشستم
    چی شده ؟
    - دختر تو آدم نمی شی ؟ نه ؟
    - خب چی شده ؟
    - چرا با این پسر بیچاره اینجوری رفتار می کنی ؟ ها ؟ می دونی واسه چی اومده بود پیشت ؟
    - گفت اومده منو ببینه
    - نخیر خانوم ... اومده بوده شماره دستتو بگیره واست النگو بخره
    - من به النگوش احتیاجی ندارم
    - لیاقت نداری ... تو به خاطر اون پسر دهاتی داری به بخت خودت لگد می زنی ... چرا هم خودتو داغون می کنی هم اونو ؟
    اگه با یه سیلی تو گوش محمد می زدی می دونی چیکار می کرد ؟ تو صورتت تفم نمی انداخت ولی حسام الان جلو در گفت فردا عید غدیره میاد اینجا ...
    خجالت نمی کشی پسره بیچاره گناه داره ... دوستت داره ... چرا سعی نمی کنی دوسش داشته باشی ؟
    تو فقط داری به خودت تلقین می کنی محمدو هنوزم دوست داری
    یه قدم به سمت حسام بردار ببین اون برات چیکارا که نمی کنه


    با فهمیدن اینکه بیچاره برا چه کاری اومده بود و من چه جوری باهاش رفتار کردم , از خودم متنفر شدم
    نه بخاطر النگو به خاطر اینکه هنوزم ازم نرنجیده بود و گفته بود فردا میاد ...

    با رفتارش منو بیشتر شرمنده کرد
    حرفای مامان راست بود ... اگه این رفتارو با محمد می کردم هیچ وقت به این راحتی فراموشش نمی کرد
    ولی چیکار می کردم ؛ حسام رو دوست نداشتم ... دلم به اون راضی نبود ...
    می دونستم از محمد خیلی سرتره
    خوشگل تر بود
    آقاتر بود
    باکلاس تر بود
    پولدار تر بود

  • leftPublish
  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت پنجاه و پنجم

  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجاه و پنجم




    واسه اینکه بهم ثابت کنه دوستم داره , هر کاری می کرد ولی عاشق بودم و کور
    - مامان شما این راهو انتخاب کردین ... از اول می دونستین دوستش ندارم ... چرا مجبورم کردین ؟ ... الان هم از من انتظار نداشته باشین
    بغض کرده بودم و داشتم با بغض حرف می زدم
    مامان گفت :
    - دخترم یه کم فکر کن ... یه کم منطق داشته باش و منطقی عمل کن ... ببین صلاح تو , تو وصلت با کدومه ... الان دلت محمدو می خواد ... بذار گنشنگی بکشی ، بذار بی محبتی رو حس کنی , ببین چجوری دلتو نفرین می کنی که از رو احساس تصمیم نگیره ... احساس به سنه ... آدم تو سیزده سالگی حس یه دختر جوونو داره ... تو پونزده سالگی حس عاشق شدنو ... تا به هجده و بیست نرسی , حست تکمیل نمی شه ... الان حست انعطاف پذیره , هرجوری خودت تلقین کنی به همون شکل و حس درمیاد ... تو فقط امتحان کن ...
    من حرفامو زدم دخترم ... اونا فردا میان اینجا
    من زن عمومو می شناسم چه آدم غدیه ... چه ادم مغروریه
    به جای اینکه تو بری ببینشون , حسام اونا رو میاره پیش تو
    به جای غصه خوردن و اشک ریختن , به این فکر کن که چه جوری زندگیتو بسازی ...
    مامان پا شد رفت آشپزخونه ... منم رفتم اتاقم
    بعد این همه تازه یاد بوسش افتادم ... چقد گرم بود ... اولین بار بوسه رو حس می کردم ...
    زود فکرو از خودم دور کردم و رفتم بیرون ... بعد شام رفتم اتاقم ... عذاب وجدان ول کنم نبود تا سرکوبش کردم و خوابیدم ... دق کردم حالا این عذاب وجدانم قوز بالای قوز شده بود ... درد خودم کم بود اینم بهش اضافه شده بود ...
    با صدای مامان که داشت نگارو صدا می زد بره کارنامشو بگیره , بیدار شدم و رفتم بیرون ...
    دست صورتمو شستم
    بعد صبحونه , شروع کردم به تمیز کردن خونه و مامان هم تو آشپزخونه تدارکارت ناهارو می دید
    نزدیکای ساعت دوازده بود که زنگ به صدا دراومد
    درو باز کردم و با مامان بابا جلو در ایستادیم
    اول از همه عمو حسن وارد شد ... بعد اون زن عمو گلبهار و هاجر و مریم ...

    باهاشون روبوسی کردیم و رفتن تو خونه
    حسام داشت با برادرش واحد حرف می زد ... نمی دونم واحد چی بهش گفت که خنده ش گرفت ...
    وقتی رو برگردوند و منو دید , خنده شو خورد
    اومد سمت ما ... با خوشرویی با مامان بابا احوالپرسی کرد ولی رو به من فقط گفت : سلام
    منم به همون سردی گفتم : خوش اومدین
    همه نشسته بودیم ... منم کنار مامان ...
    حسام سرشو زیر انداخته بودو با ناخونش ورمی رفت
    بلند شدم رفتم چایی آوردم
    به حسام که رسید سرشو بلند کرد ولی به من نگاه نکرد ... چاییشو برداشت ... دوباره سرشو زیر انداخت ...
    بعد ناهار زن عمو گلبهار گفت : بیا پیش خودم عروس گلم


    از کلمه عروس گلم حرصم می گرفت ...

  • ۱۱:۱۳   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت پنجاه و ششم

  • ۱۱:۱۹   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجاه و ششم




    همیشه گفتن این کلمه رو از زبون زن عمو نفیسه آرزو داشتم ... نه از زن عمو گلبهار ...

    هر بار با شنیدن این حرف داغم تازه می شد و انگار که نمک به زخمم می پاشیدن
    رفتم کنارش نشستم ... با دست رو موهام کشید ... اومد جلو گوشم گفت :
    - چیکار کردی با پسرم که اینجوری مجنونت شده ؟


    قسم می خورم تو عمرم انقد بهم شوک وارد نشده بود ...
    داشتم از خجالت آب می شدم می رفتم زیر فرش ...


    - الان حالت چطوره ؟ بهتری ؟


    از وقتی حسام برگشته بود , دیگه خوب شده بودم
    با صدایی که شبیه به ناله بود , گفتم :
    - ممنون , بهترم
    زن عمو یه کیف کنار خودش گذاشته بود که کیفو برداشت گذاشت رو پاش و یه جعبه کادوپیچی شده مربعی از تو کیف درآورد و رو به حسام گفت : پاشو پسرم خودت بیا النگو رو دست نامزدت کن ...


    وای نه تو رو خدا ... من دیگه دارم آب می شم
    حسام از جاش بلند شد و رو به مامان بابا گفت : با اجازه ...
    بابا هم گفت :
    - اختیار داری پسرم ...

    جلوم زانو زد و جعبه رو از مامانش گرفت و با یه حرکت بازش کرد ... تعحب کردم چون اونجا که روش پاپیون بود , مثل یه تیکه چوب باز شد ... من فکر می کردم کاغذ کادوس
    دستمو گرفت تو دستاش
    دستاش دو گوله آتیش بود
    دستای منم دو تیکه تیخ
    از استرس , لرزش داشتم ... حسام لرزشمو احساس کرد و تند دستامو گرفت ... سرمو زیر انداختم ...
    النگو رو دستم کرد و آروم گفت :
    مبارکت باشه
    سرمو بلند کردم ... با دیدن النگو چشام چهار تا شد ... تو عمرم النگویی به این پهنی و قشنگی ندیده بودم ...

    آروم گفتم :
    - ممنون
    پا شد که بره , هاجر گفت :
    - خب چرا پیشش نمی شینی ؟
    - نه , اینجوری راحت تره


     و رفت کنار باباش نشست
    عمو حسن شروع کرد به حرف زدن ...
    - سعید خان , شاه دوماد ما عجله داره ... دوست داره زودتر زنشو ببره خونه ش ... اگه اجازه بدین دیگه مجلس عروسی رو راه بندازیم ... نظر شما چیه ؟
    بابا گفت :
    - والا عروس خودتونه , اختیارشو دارین
    انقد هول شده بودم فکری که تو سرم بود و بدون هیچ فکرکردنی به زبون آوردم :
    - ولی من می خوام فعلا درسمو بخونم
    همه از صدای بلندم و رک و راستیم جا خوردن ... زن عمو گفت :

  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت پنجاه و هفتم

  • ۱۱:۲۷   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجاه و هفتم




    - خب درستم بخون ... ببین همین مریم الانم داره درشسو ادامه می ده ... حسام که مشکلی با خوندن تو نداره , مگه نه حسام ؟
    حسام نکاهی بهم انداخت و گفت :
    - نه مشکلی ندارم ... از فردا هم میفتم دنبال کارای عروسی و دنبال تالارم می گردم ... الان دیگه کم پیدا می شه , فصل عروسیه


    تــــــــــالار !!
    چی ؟
    عروسی من تو تالاره ... خانواده های خیلی باکلاس و ثروتمند عروسیاشون تو تالارها برگزار می شد
    انقد تو فکر خودم غرق بودم که نفهمیدم کی تصمیم به رفتن گرفتن


    وقتی حسام از در خارج می شد , گفت : فردا صبح آماده باش میام دنبالت می ریم آزمایش خون ...
    چشمی گفتم و ازشون خداحافظی کردم ... رفتم اتاقم
    هی خدا ... بالاخره عروسیم برپا شد و نتونستم کاری کنم

    آهی کشیدم و چشامو بستم ...
    صبح ساعت شش و نیم بود که اومد دنبالم ...
    وقتی تو ماشین نشستم , عطر خوشی پیچید تو بینیم
    با صدا بو کشیدم ... عجب بویی بود ...
    حسام وقتی دید اینجوری بو می کشم , خودشو بهم نزدیک کرد
    خیلی آشکارا چسبیدم به صندلی ... نگاهی بهم اندخت و گفت :
    - نترس کاریت ندارم فقط دیدم از بو خوشت اومده , خواستم کادوتو بدم ... تو داشبورده , برش دار ...
    خیلی خجالت کشیدم ... دست خودم نبود رفتارام
    - شرمنده ... ممنون , نیازی نبود ...
    - وظیفه بود ...
    راه افتاد ... قبل اینکه برسیم آزمایشگاه , گفت : هیچی نخوردی ؟

    منم با نه جوابشو دادم که گفت :
    - خوبه ...
    وقتی آزمایشا رو بردیم تحویل دادیم , خانمی که آزمایشا رو تحویل می گرفت گفت که کلاس قبل از ازدواج زوجین شرکت می کنین ؟
    منظورشو نفهمیدم
    حسام نگاهی بهم انداخت و گفت : بریم
    منم چون نمی دونستم چیه به نشونه موافقت سرمو بالا پایین کردم
    خانمه گفت : همین سالن رو به رو تا انتها برین ... ته سالن سمت راست سومین اتاق رو برین تو ...
    ازش تشکر کردیم و راه افتادیم
    وقتی وارد اتاق شدیم , نزدیک پنج شش تا زوج کنار هم نشسته بودن ... یه آقاییم وایساده بود و یه مجسمه به شکل آدم تو دستش بود و داشت یه چیزایی رو توضیح می داد ...

    اون آقاهه وقتی تعلل مارو دید , گفت :
    خوش اومدین ... بفرمایید بشینید تا شروع کنم ...


    چی رو می خواست شروع کنه ؟
    با حسام رفتیم صندلیای پشت نشستیم و چشم دوختیم به دهن اون آقاهه ...
    آقاهه شروع کرد به حرف زدن :
    - مطمئنا همتون از رابطه با همسراتون می دونید و لازم نیست که من درمورد اون حرفی بزنم ...

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۶/۶/۱۳۹۶   ۱۱:۲۸
  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت پنجاه و هشتم

  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجاه و هشتم




    - من چیزایی رو توضیح می دم که در علم روانشناسی هست و به رفتارهای غیرطبیعی افراد اشاره کرده ... شاید ازش بی اطلاع باشین و من می خوام در مورد اونا حرف بزنم ...
    - یه دختر خانوم وقتی وارد یه رابطه زناشویی می شه , دنیاش تغییر می کنه ... ساختار بدنش تغییر می کنه به یه آدم دیگه با یه تن و بدن دیگه ... دنیاش دیگه دنیای سابق نیست
    این تغییر خیلی عوارض به همراه داره ... این عوارض از جمله سرد مزاجی ... بی رغبتی ...


    دیگه نتونستم چیزی بشنوم ... این کلاس دیگه چی بود ؟ به غلط کردن افتاده بودم ...
    هیچی از حرفای اون دکتره که فهمیدم اسمش امین رستگاره , نفهمیدم ...
    شنیدم چند بار چند تا از دخترا سوال می پرسیدن ... مونده بودم چطور روشون می شه ؟!
    کنار حسام از شنیدن این حرفا داشتم آب می شدم ... انقد سرم رو زیر انداخته بودم که جلو کفشامم نمی دیدم
    حسام زیر گوشم به آرومی گفت :
    - می خوای بریم بیرون ؟
    با سر موافقت کردم
    حسام معذرت خواهی کرد و رفتیم بیرون ...
    همین که رفتم بیرون , نفسم که تو سینه حبس شده بود رو آزاد کردم ...
    - آخیشششش
    حسام خنده ای کرد و گفت :
    - دختر تو از بس سرتو میندازی پایین , می ترسم دیسک گردن بگیری
    چشم غره ای بهش رفتم و رومو کردم جهت مخالف ...
    - باشه بابا قهر نکن ... دیدم داری می ری تو زمین , گفتم بیایم بیرون
    دستمو گرفت و کشید و گفت :
    - بریم ببینم جواب آزمایش چیه ... خونمون به هم می خوره یا نه ...
    ا زته دل از خدا خواستم خونمون به هم نخوره
    رو به حسام گفتم :
    - اگه خونمون به هم نخوره چی ؟
    - خب نخوره
    ابروهامو دادم بالا و چشام اندازه دو تا گردو گرد شد ... یعنی چی انقد رلکس گفت خب به هم نخوره ؟
    خنده ای کرد و گفت :
    - اینجوری نگام نکن ... خب فوقش بچه دار نمی شیم دیگه
    - یعنی تو بچه نمی خوای ؟
    - بچه می خوام ولی بچه ای که تو مامانش باشی ... به قیمت بچه دار شدن تو رو از دست نمی دم


    دوباره سرم رفت تو یقه م ... عین لاک پشت شده بودم ...

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت پنجاه و نهم

  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجاه و نهم




    فکر می کردم ؛ سرم می رفت تو یقه م
    خجالت می کشیدم ؛ سرم می رفت تو یقه م
    عذاب وجدان می گرفتم ؛ سرم می رفت تو یقه م


    جواب آزمایشا مثبت بود و بدبختانه یا خوشبختانه مثبت بود و هیچ مشکلی نداشتیم ...
    حسام گفت چون ازمون خون گرفتن , واسه ناهار می ریم جیگری ...  هر چیم گفتم بریم خونه , حریفش نشدم
    داشتم غذا می خوردم , گفت :
    - دیشب گفتی می خوای درستو ادامه بدی
    لقمه تو دهنم خشک شد ... نکنه نذاره ادامه بدم ...
    بهش چشم دوختم تا بقیه حرفشو بزنه
    - به یه شرط می ذارم ادامه بدی ... اگه نمره های امسالت خوب بودن می ذارم وگرنه نه ...
    آه از نهادم بلند شد ... من امسال همه درسا رو میفتادم
    - ولی من امتحانا رو نرفتم ... مریض بودم ... میفتم ...
    - کاری به امتحان نداره ... اگه نمره های قبلت خوب باشه , اونا رو جمع می بندن
    - ولی من می خوام ادامه بدم ... کاری به نمره نداره ...
    - وقتی نمره هات به درد نخوره , دلیلی نداره وقتتو تلف کنی


    اهههه لعنتی ... من که مدرسه نرم و دوستامو نبینم دق می کنم ...
    اعصابم قاطی شده بود ...
    - ولی تو قول دادی , نباید بزنی زیرش
    - نمی زنم ... الانم میگم اگه نمره هات خوب بود و ارزش داشت , ادامه بده وگرنه دلیلی نداره ...


    هرچی می گفتم , جوابی داشت که بهم بده ...
    برگشتیم خونه و حسام افتاد دنبال تالار و کارای عروسی ...
    تالار برای بیست مهر رزرو شد ...
    روزی که رفتیم برای خرید , مامان و مامانش هم همرامون بودن ...
    زن عمو دو تا سرویس طلای خیلی بزرگ برداشت ... رو به من گفت : می پسندی  ؟

    منم با ممنون گفتن , نظر خودمو اعلام کردم ...

    از همه وسایل بی اهمیت رد می شدم ولی حسام از هر چیزی که می دید , یکی واسم می گرفت ... سنگ تموم گذاشته بودن ...
    مامانم ذوق کرده بود ولی من چی ؟ مگه آدم وقتی می ره کفنشو خودش بگیره , ذوق می کنه ؟
    کارم شده بود تو اتاقم نشستن و گریه کردن ...
    هرشب به امید اینکه محمد بیاد و منو با خودش ببره , به خواب می رفتم
    فردا که دوباره به شب می رسید , امید از نو جون می گرفت
    گاهی وقتا می گفتم وقتی اومد عروسی , عروسی رو به هم می زنم و جلوی همه با محمد عقد می کنم ...
    گاهی وقتام می گفتم خب الان به هم بزن , چرا می ذاری تا اون مرحله پیش بره
    هیچ جوابی برای خودم نداشتم ... چرا نمی تونستم به هم بزنم ؟ چرا نمی تونستم حرف بزنم ؟ چرا در برابر همه لال شده بودم ؟
    مامان بابا بهترین جهیزیه رو برام گرفته بودن ... بابا گفته بود که نمی خواد کم بیارم چون عمو حسن در جا واس حسام خونه خریده بود ....
    بعد این که کل کاراها انجام شده بود , حسام گفت که می ره یه سر شهرستان و زود برمی گرده
    فردای همون روزی که حسام رفت , رفتم کارناممو گرفتم ... سه درس اصلی رو افتاده بودم ...

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان