خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " آغوش اجباری "

    نوشته خانم نگار قادری

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت شصتم

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت شصتم




    ریاضی
    عربی
    زبان


    در جا ثبت نام کردم ... نباید وقتو تلف می کردم ... درس نمی خوندم که دق می کردم
    بابا گفت که از حسام اجازه بگیرم , منم گفتم که اون اجازه رو صادر کرده و از شرطی که گذاشته بود هیچی نگفتم
    سه روز از باز شدن مدارس می گذشت ...
    یه روز تو اتاقم داشتم درس می خوندم که صدای احوالپرسی حسامو با مامان شنیدم ...
    ترسیدم ... زود شروع کردم به جمع کردن کتابا
    تقه ای به در خورد ...قبل اینکه بتونم کتابا رو داخل کیف بذارم , حسام اومد تو اتاق ...
    پاشدم روبه روش ایستادم ...
    - سلام حنا خانوم ... منو نمی بینی خوشحالی ؟
    - سلام کی برگشتی ؟
    - همین الان ... اومدم نامزدمو ببینم
    - خوش اومدی ... بشین


    قلبم مثل گنجیشگ می زد ... می ترسیدم الانه که کتابامو پاره کنه ...
    خیلی آروم به کتابا اشاره کرد
    - شروع کردی ؟
    با تته پته گفتم :
    - آره ... دارم می خونم دیگه
    - پس نمره هات خوب بوده
    دهنم باز موند ... نمی دونستم چی جوابشو بدم
    - خب نه ولی دارم پاسشون می کنم
    - گفته بودم اگه خوب نبودن نباید بری ... یادته ؟ ... کارنامتو بده
    - خب ... خب حالا که شروع کردم , دیگه کارنامه به چه دردت می خوره ؟
    - حرفی ندارم ولی عادت ندادم حرفم دوبار تکرار بشه ... کارنامتو بده
    داشتم از ترس زهره ترک می شدم ... فهمیدم نمی تونم کاری بکنم ... ناچارا کارنامه رو از تو کیفم در آوردم و با دستای لرزون به روش گرفتم ... یکم که به کارنامه نگاه کرد , گفت :
    - به بـه چه نمره های خوبی
    سرشو بالا آورد و نگاهی بهم انداخت و دوباره گفت :
    - خودت تنهایی آوردیشون یا کسی کمکت کرد ؟
    - مسخره می کنی ؟
    - دختر این چه نمره هاییه ؟ درسای دیگه تم میفتادی , بیشتر شرف داشت
    - خب مریض بودم واسه امتحانا نرفتم
    - پس این مژگان چی می گفت ؟
    - می گفت که همش تو مدرسه جایزه می گیری ... مگه اینکه به کمترین نمره ها جایزه بدن ...


    مژگان هم مدرسه ایم بود و دختر هاجر ...

  • ۰۰:۱۳   ۱۳۹۶/۶/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت شصت و یکم

  • ۰۰:۲۱   ۱۳۹۶/۶/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت شصت و یکم




    - نمی دونستم مژگان واست خبرچینی می کنه
    - خودم ازش پرسیدم ببینم درسات چطوره
    - حالا که چی ؟
    - هیچی ... مدرسه بی مدرسه
    با عجز نالیدم :

    - خواهش می کنم
    - حنا فقط وقتتو تلف می کنی ... اگه نمره هات خوب بودن , خودم نوکرت بودم ... می بردمت و میاوردمت ولی الان بشینی به زندگیمون برسی خیلی بهتره ... خواستی واسه عروسیت دوستاتو دعوت کن تا تو عروسیت باشن
    کتابارو به هم ریختم و با حالت قهر از اتاق خارج شدم
    چند دقیقه بعد حسامم از اتاق اومد بیرون و از مامان خداحافظی کرد ... همین که رفت , صدای مامان در اومد
    - باز چی کردی پسره بیجاره نرسیده رفت ؟
    - میگه نمی ذاره برم مدرسه
    - مگه تو نگفتی که اجازه رو صادر کرده ؟
    - خب اون گفت اگه نمره هام خوب بودن می ذاره برم ... الان چند تا درسو افتادم میگه ارزش نداره وقتتو تلف کنی
    - خب مادر جان راست می گه
    - مامان تو رو خدا شماها چرا دارین با من اینجوری می کنین ؟ ... تو رو خدا مامان من نرم مدرسه دیونه می شم ... از دوستام دور بشم دیونه می شم ... حداقل اینو ازم نگیرین
    - دخترم چه کاری از من بر میاد ؟ شب به بابات می گم با حسام حرف بزنه
    - تو رو خدا مامان بابا رو راضی کن


    رفتم اتاقم ... داشتم با حسرت به کتابام دست می کشیدم ... مطمئن بودم دیگه لمسشون نمی کنم ...
    گریه م دوباره شروع شد ... انقد گریه کردم و از خدا کمک خواستم تا خسته شدم ...
    وقت شام بود ... مامان سر سفره گفت :
    - سعید خان می خوام چیزی بگم
    بابا گفت :

    - بگو خانم
    - حسام می گه نمی ذاره حنا درسشو ادامه بده
    - چرا ؟ مگه خودش نگفته بود که می ذاره ؟
    - انگار واسه حنا شرط گذاشته که وقتی می ذاره که ببینه نمره هاش خوبه ... الانم که نمره های حنا رو می بینه میگه نه ...
    - خب ... پس هرچی شوهرش بگه
    - نمی شه بهش بگی بذاره امسال رو پاس کنه ؟
    - خانم اگه از امروز این دختر از حرف شوهرش سرپیچی کنه و ما دخالت کنیم , دیگه آینده ش چی می شه ؟


    مامان ساکت شد ...
    خودم جراتمو جمع کردم و گفتم :
    - ولی بابا من می خوام ...

  • ۰۰:۲۲   ۱۳۹۶/۶/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت شصت و دوم

  • leftPublish
  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۶/۶/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت شصت و دوم




    نذاشت حرفمو ادامه بدم ...
    - بس کن دختر ... هرچی شوهرت می گه , همونه


    ساکت شدم ...
    چی می گفتم ؟
    همه برام شمشیرو از رو بسته بودن
    وقتی مامان بابای خودم اینجوری سرکوبم می کردن , از حسام چه انتظاری داشتم ؟
    یه هفته گذشت ... حسام هر روز با بهانه و بی بهانه می اومد ...
    دوست نداشتم حتی صداشم بشنوم ولی اون سرتق تر از این حرفا بود
    یه بار گفت :

    - چی شد ؟ مدرسه که نرفتی ؟
    با حرص گفتم :

    - نخیر
    به چهره ش دقیق شدم و گفتم :

    - الهی خدا جوابتو بده
    واینستادم حرفی بزنه ... رفتم اتاقم ... از اون روز به بعدش هر روز سر صحبت رو حتی در حد دو کلمه باهام باز می کرد
    مامان با هاجر و مریم رفتن خونه حسام و جهزیه منو چیدن
    همراشون نرفتم ... کیه که بره قبر خودشو بچینه ؟
    هاجر به مامانم گفته بود که برم لباسامو که مامان داده بود اون واسم بدوزه رو امتحان کنم ببینم اندازس یا نه
    با مامان رفتیم خونه ش
    وقتی لباس عروسی رو پوشیدم , دو دور , دور خودم می تونستم بپیچمش انقد که گشاد بود ...
    هاجر گفت :
    - دختر تو ده روز پیش اینجا بودی اندازتو گرفتم , چرا انقد لاغر شدی ؟


    سرمو زیر انداختم ... هیچی برا گفتن نداشتم
    می گفتم داداشت زندگیمو سیاه کرد ؟
    می گفتم نمیخوام باهاش ازدواج کنم ؟
    می گفتم بابام مجبورم کرد ؟
    می گفتم مامانم همدست بابام شدم نابودم کنه ؟
    می گفتم دارم مجبور به تحمل آغوش اجباری می شم ؟
    چی می گفتم ؟
    سکوت کردم ...
    سکوت کردم تا همه دردام تو درونم زنده به گور شن
    سکوت کردم تا همه امید و آرزوم سرکوب شن
    سکوت کردم که خدا صداش در بیاد
    خدا از دلم آگاه بود
    من و دلم حرفی نمی زدیم
    کسی ما رو درک نمی کرد


    سکوتمو که دید , گفت :
    - لباستو در بیار دوباره تنگ کنم ... خیلی گشاده , اینطوری عیب و ایرادش معلوم نیست


    لباسو در آوردم و دادم دستش ...

  • ۰۰:۳۵   ۱۳۹۶/۶/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت شصت و سوم

  • ۰۰:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت شصت و سوم




    به مامان نگاه کردم ... داشت با غم نگام می کرد ...
    یعنی از آب شدن من ناراحت نبود ... یا ناراحت بود و به قول خودش آینده روشنی رو برام می دید ...
    چرا نمی گفت امروزم سیاه شده ؟
    چرا نجاتم نمی داد ؟
    چرا نشسته دست رو دست گذاشته و داره برا مجلس ترحیم دخترش تلاش می کنه ؟
    چرا نمی گه سیاهی امروزم رو آینده و فردام سایه می ندازه ؟

    خدا کجایی ؟ بیا ببین دلم داره از غصه می ترکه ...
    خدا بیا ازم دفاع کن ...
    بیا دلمو شاد کن ...
    کار هاجر خانومم تموم شد و با مامان ازش خداحافظی کردیم و رفتیم خونه
    دو روز قبل عروسی خودم , عروسی ناصر و سمانه بود ... حسام نذاشت برم آرایشگاه ... گفت آرایش می خوای چیکار ؟ خودت این همه خوشگلی ...
    تو عروسی چند بار متوجه نگاه محسن رو خودم می شدم ... از وقتی اسم حسام روم افتاده بود دور و برم نمی پلکید ... حتی سر راه مدرسه هم نمی دیدمش ...
    حسام هم متوجه نگاه محسن شده بود و خودشو بیشتر بهم نزدیک و دستمو تو دستش گرفت
    حالم داشت به هم می خورد ... هرچی تلاش می کردم دستمو از دستش دربیارم , بی فایده بود ...

    اومد زیر گوشم گفت :
    - انقد تقلا نکن , محاله بذارم دستتو در بیاری ... تازه دارم لمست می کنم


    از شرم داشتم آب می شدم ... سرمو زیر انداختم
    یکم که گذشت , حالم نرمال شد
    به عروس و داماد نگاه کردم که وسط حیاط کوچیک داشتن می رقصیدن .. روی لبای هردوشون خنده بود
    با اینکه مراسم آنچنانی نداشتن , با اینکه لباس های خوشگلی تنشون نبود ولی خوشحال بودن ... دلشون شاد بود
    به سمانه غبطه خوردم ...
    کاش منم شاد بودم ... کاش منم به عشقم می رسیدم ...
    کاش …
    ای کاش هام شروع شده بود که حسام دستمو کشید
    - آروم بابا ... کجا ؟
    - دیدم به رقص خیره شدی , گفتم بیایم ما هم برقصیم ... مگه من می ذارم حسرت تو دلت جوونه کنه , عشقم ؟
    ناچارا باهاش همراه شدم ... نگاه همه به ما بود ...
    بعضی ها با خوشحالی نگامون می کردن
    بعضی ها با محبت
    بعضی ها با حسرت
    بعضی ها با نفرت .......

  • ۰۰:۴۶   ۱۳۹۶/۶/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت شصت و چهارم

  • ۰۰:۵۸   ۱۳۹۶/۶/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت شصت و چهارم




    صدای چند نفرشونو شنیدم ...
    یکی گفت تو رو خدا شانس دختر مردمو باش ... پسره عین دسته گل می مونه ... دختره محلشم نمی ذاره
    یکی دیگم گفت نگاه تو رو خدا ... انگار اومده مراسم عزا ... آخه ادم کنار حسام اینجوری ناراحته ؟ نگاه چه خوشگله
    سرمو برگردوندم ببینم کی بود اینجوری داشت از حرص می ترکید ... دیدم دختر عمه مامانمه , همون که تو نامزدی سمانه هی خودشو به محسن می چسبوند
    هم تو نامزدی سوخته بود که محسن هی دورو بر من بود , هم امشب
    چند تایی هم گفتن که نگاه چقد به هم میان ... چقدر خوشگلن ...
    حوصلم سر رفته بود ... به حسام گفتم :
    - بریم بشینیم , خسته ام
    حسام دستمو رها نکرد و رفتیم نشستیم رو صندلیامون
    ساعت نزدیک یازده بود که بارون گرفت و مراسم رو به هم زد ... مجبور شدیم برگردیم ... زود خوابیدم ... فردا شب حنا بندون خودم بود ...
    صبح زود بیدار شدم و رفتم پیش مریم که ابروهامو اصلاح کنه ... حسام گفته بود برم پیش خواهرش ... دوست نداشت برم آرایشگاه های دیگه ... وقتی هم که مخالفت کردم , بازم اون برنده شد و گفت :

    - همین که گفتم ... دوست ندارم زنم بره جایی دیگه ...
    دلیل مخالفتشو نفهمیدم ...
    وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم , تعجب کردم ... انقد تغییر کرده بودم که دهنم باز شده بود ...
    موهام رنگش یکم تیره تر شده بود ... ابروهام هشتی و قهوه ای ... صورتم سفید شده بود ...
    انقد خوشگل شده بودم که دلم نمی اومد از آینه چشم بردارم
    وقتی حسام اومد دنبالم , چند دقیقه محو صورتم شد و گفت :
    - می دونستم سلیقه م حرف نداره ...


    من خوشگل بودم اون به سلیقه ش می نازید
    گفتم :
    - من خوشگلم , تو به سلیقه ت می نازی ؟
    - به به می بینم زبون باز کردی ...
    راست می گفت ... هیچ وقت باهاش بیشتر از سلام و علیک و دعوا حرفی نزده بودم ...
    جلوش راه افتادم اونم دنبالم اومد ...
    وقتی رسیدیم دم در , پاهام سست شد ... از حرکت ایستادم ... توان نداشتم جلو برم ...
    عمو شهاب با بابا جلو در ایستاده بود ...
    وقتی حسام جلو رفت , منم مجبور شدم برم
    حسام با عمو دست داد و عمو تبریک گفت ...
    - سلام عمو خوش اومدین
    - سلام عروس خانم ... ماشالله ماشالله چه خوشگل شدی دخترم
    با گفتن عروس خانم , بغض گلومو گرفت ... زود رفتم خونه ...
    همین که وارد هال شدم , زن عمو و لیلا و سحر رو دیدم
    با زن عمو سلام و احوالپرسی کردم ...

    نتونستم خودمو نگه دارم ... زود رفتم اتاقم و بغضم شکست ......

  • leftPublish
  • ۰۰:۵۹   ۱۳۹۶/۶/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت شصت و پنجم

  • ۰۱:۰۸   ۱۳۹۶/۶/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت شصت و پنجم




    شروع کردم به گریه کردن ... لیلا و سحر اومدن تو اتاق و وقتی دیدن اینجوری شروع کردم به گریه کردن , اونام کنارم نشستن و گریه کردن
    چند دقیقه
    که گذشت , آروم شدم
    دستشونو تو دستم گرفتم
    - تو رو خدا شرمنده , دست خودم نبود ...
    لیلا گفت :
    - این چه حرفیه عزیز دلم ؟ می دونم ... خودتو ناراحت نکن ...
    با دست رو صورتم کشید ...
    - چه خوشگل شدی حنا ... خوش به حال حسام ...
    سحر گفت :
    - بیچاره داداشم
    لیلا بهش توپید :
    - بس کن سحر ... همه چی تموم شد ... این حرفا دیگه فایده ای نداره
    سوالی که تو ذهنم بود رو به زبون آوردم :
    - لیلا حال محمد چطوره ؟
    لیلا آهی کشید و گفت :
    - وقتی ماجرا رو فهمید برگشت ابرکوه و با مامان دعوا راه انداخت ... آخه قرار بود شب سیزده مامان انگشتر دستت کنه ... مامان با لجبازی اون شب انگشترو دستت نکرد
    چند روز عین دیونه ها شده بود ...  نه خواب داشت نه خوراک ... بابا هم به وضعش شک کرده بود
    محمد گفت برمی گرده شیراز و دیگه طاقت نداره بمونه چون تحمل این درد واسش سخته ...
    - چرا کاری نکرد لیلا ؟ می دونی چقد منتظرش بودم ؟ من نمی تونستم کاری کنم , اون چی ؟
    - حنا نمی شد ...
    - چرا ؟
    - وقتی محمد فهمید که کل فامیل فهمیده بودن و اسم حسام ورد زبون همه بود ... دیگه نمی شد کاری کرد
    محمد گفت بهت بگم الهی خوشبخت بشی ... گفت بگم که بری دنبال زندگی خودت ...
    - لیلا , زندگی من محمده ... بیفتم دنبالش ؟
    - حنا , محمد دیگه تو رو نمی خواد


    با حرفش مغزم منجمد شد ... یعنی چی منو نمی خواد ؟
    - چی می گی لیلا ؟
    - محمد گفت کسی که نتونه حرفشو بزنه , به درد زندگی نمی خوره


    با دست سرمو گرفتم ... داشتم سکته می کردم ... یعنی چی ؟!
    - من چقد بهش گفتم کاری کنه ؟ حالا جواب من این بود ؟
    - حنا فراموشش کن ... تو الان داری ازدواج می کنی , امشب حنابندونته
    قلبم بدجور درد می کرد
    بلند شدم و دفتری که محمد بهم کادو داده بود و هر روز خاطراتمو توش می نوشتم رو از تو کمدم درآوردم
    هر وقت ناراحت بودم شعر می نوشتم
    شروع کردم به نوشتن .........

  • ۱۱:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت شصت و ششم

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت شصت و ششم




    (( دلم می خواهد کاغذ بردارم بچسپانم روی دیوار این شهر بنویسم
    عشق من سال هاست از خانه رفته است و هنوز برنگشته است
    اگر که کسی پیداش کرد باشد مال خودش ؛ از اول هم مال من نبود ))


    گریه م بند نمیومد ... چشام سیل درداش روونه شده بود و به آسونی تمومی نداشت
    خودکارو برداشتم و شروع کردم به دوباره نوشتن


    (( امشب که تمام شبهای دیگه عمرم بدون قلبم زندگی خواهم کرد
    من فقط تنم دراختیار حسام قرار می گیره , اونم به اجبار
    قلبمو له می کنم که دیگه برای کسی نتپه ))


    بهم شوک عصبی وارد شد ... لیلا بغلم کرد و گفت :
    - حنا تو رو خدا بسه ... تو رو خدا با خودت اینکارو نکن ... داری چیکار می کنی ؟ بسه دیگه دختر جونت داره درمی ره ...
    با یادآوری حرف محمد آتیش می گرفتم ... گفته من به دردش نمی خورم ... لیلا گفت اون دیگه منو نمی خواد
    - لیلا قلبم آتیش گرفته ... نمی تونم ... به خدا نمی تونم ...
    لیلا دفترو بده به محمد ... می خوام یادگاری از من اینو نگه داره ...
    - حنا حال اونم از تو بدتره
    - لیلا فقط بهش بگو حقم نبود ... دفترو بده بهش , بدونه چقدر تلاش کردم ... من دیگه از محمد گذشتم , قول می دم بهش فکر نکنم ولی این فکر که من به دردش نمی خورم , داره آزارم می ده ... لیلا دارم جون می دم ...
    لیلا دوباره تو آغوشم کشید
    - باشه می دم بهش ... به خدا می دم ... تو فقط آروم باش
    یکم که اروم شدم , از بغل لیلا اومدم بیرون
    لیلا هم واسه نهار رفت بیرون ولی من نرفتم ... تو اتاق موندم ... باید تکلیف احساسم مشخص می شد ...
    به همین راحتی محمد گفته بود به دردش نمی خورم ... گفته بود که نتونستم حرفمو بزنم ...
    بدجور خورد شده بودم ... انقد گریه کردم که تو خودم مچاله شدم و افتادم رو زمین
    نزدیکای ساعت چهار بود که لیلا اومد تو اتاق وقتی حال زارمو دید , با ناخونش رو صورتش کشید
    - حنا با خودت چیکار کردی ؟ حنا تو رو خدا بسه ... چرا داری اینجوری می کنی ؟
    - لیلا برو اون دفترو بیار
    - حنا
    نذاشتم حرفی بزنه
    - لیلا فقط برو اون دفترو بیار ...

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت شصت و هفتم

  • ۱۲:۰۰   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت شصت و هفتم




    - باشه فقط بگو واسه چی می خوایش ؟
    - نمی خوام بدی بهش ... نمیخوام بیشتر از این خورد بشم ... نمی خوام ... نمیخ وام ...
    - باشه ... باشه الان میارمش
    لیلا رفت بیرون ... دو دقیقه بعدش با دفتر برگشت
    از جام بلند شدم و دفترو ازش گرفتم ... رفتم بیرون تو آشپزخونه رفتم کبریتو برداشتم و با دو از هال رفتم حیاط ... لیلا هم با نگرانی دنبالم می اومد
    رفتم حیاط و تو باغچه با عصبانیت دفترو پر پر کردم ...
    خاطراتم
    عشقمو
    دردمو
    اشکامو
    رازهامو
    حس هامو
    همشونو پر پر کردم
    همه زنجیرهای احساسو پاره کردم
    یه تیکه از ورقه ها رو برداشتم و با کبریت یه گوشه شو آتیش زدم و انداختم رو بقیه ورقه ها ...
    همه به دنبالم اومده بودن بیرون ...
    همه دیدن چه جوری آتیش زدم ...
    چه جوری اتیش گرفتم ...
    لیلا سعی داشت بلندم کنه ولی من عین دیونه ها گریه می کردم و با دست , تو سرم می زدم ...
    قلبم آتیش گرفته بود
    مامان اومد جلو ... با ناخونش صورتشو خراش می داد
    - پاشو دخترم پاشو ... داری چیکار می کنی ؟
    - مــــــــــامــــــــــان
    - جانم دخترم ؟ تو رو خدا بسه ... با خودت اینجوری نکن
    - مامان قلبم آتیش گرفته , دارم جون می دم
    - می دونم دخترم ... پاشو بریم تو ... الان همه متوجه می شن ... بابات بفهمه , بد می شه
    - مامان راحت شدین تو و بابا ؟ راحت شدین به خاک سیاه منو نشونیدین ؟ راحت شدین ؟
    صدای گریه لیلا و سحرم بلند شده بود
    - شرمندتم دخترم
    مامان ازم دور شد ... لیلا اومد جلو ... چند دقیقه بعدش کمکم کرد رفتم تو اتاقم
    سرم از درد داشت منفجر می شد ... پشت گردنم سنگین شده بود و چشام می سوخت
    لیلا کمکم کرد آماده بشم ... هر آن ممکن بود خونواده حسام سر برسن
    یه لباس قرمز دامنی پف پفی تنم کردن ...
    سحرم یکم با وسایل ارایش خودش رو صورتم نقاشی کرد
    موهامو جمع کردن و یه شال نازک قرمز انداختن رو سرم
    عین یه مرده بهشون خیره شده بودم و حرکاتشونو زیر نظر داشتم
    هم لیلا هم سحر با اشک و آه آمادم کردن و خودشون رفتن بیرون ...
    چند دقیقه گذشت که صدای احوالپرسی به هوا رفت , فهمیدم که مهمونا اومدن ...

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت شصت و هشتم

  • ۱۲:۰۶   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت شصت و هشتم




    ولی نرفتم بیرون ... دوست نداشتم برم با خوشحالیشون رو به رو بشم ..
    یه دفعه در بازشد و هلهله برپا شد ... هاجر و مریم با مژدگان و چند تا از دخترای فامیل همراه حسام اومدن تو اتاق ...
    کل کشیدنشون داشت عصبیم می کرد ...
    از جام بلند شدم و رو به روشون ایستادم ... حسام تو چشام خیره شد و با لبخند پهنی گفت :
    - سلام
    به آرومی جوابشو دادم :
    - سلام
    بقیه هم همراش اومدن جلو و تک تک صورتمو بوسیدن
    هاجر و مریم دستامونو گرفتن و به دنبال خودش کشوندن تو هال
    دو تا صندلی وسط هال گذاشته شده بود و با پارچه قرمز روشو پوشونده بودن ... مارو تا اونجا بردن و رو صندلی نشستیم
    همین که نشستیم , حسام دستمو گرفت که زود پس کشیدم
    ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد
    همه داشتن با اون کل کشیدناشون دورمون می رقصیدن ..
    از دستشون عصبی بودم
    اونا داشتن برای به گریه انداختن من اینجوری شادی می کردن
    برا بدبخت شدن من
    برا جدایی من و محمد
    حنا رو آوردن
    حسام اسم منو رو دستش نوشت
    خودمو زدم به گیجی و اسم خودمو رو دستم نوشتم
    یه نگاه بهم انداخت و هیچی نگفت
    هی داشت انگشتاشو تکون می داد , انگار قلقلکش می اومد ...

    وقتی نگاه خیره منو رو دستش دید , اومد جلو گوشم گفت :
    - از بوی حنا حالم بد می شه ... الانم دستم مور مور می شه ... بیا بریم بشورمش
    - خب خودت برو
    - نمی شه که عروس داماد از هم جدا بشن , زشته ...


    باز کلمه عروس اومد
    باز خنجر تو قلبم فرو کردن


    بلند شدم و گفتم :
    - باشه بریم
    زیر گوشم گفت :
    - از بوی این حنا حالم به هم می خوره ها وگرنه برای بوی این یکی حنا جونمم می دم ...
    عرق شرم رو پیشونیم نشست ... این چه حرفی بود بی حیا زد !
    رفتیم آشپزخونه و دستامونو شستیم
    وقتی داشتیم می رفتیم بیرون , صدام زد :
    - حنـا


    برگشتم طرفش ...

  • ۱۲:۰۶   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت شصت و نهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان