خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " آغوش اجباری "

    نوشته خانم نگار قادری

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هفتادم

  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتادم




    مامان هی داشت صدام می کرد ...
    نیم ساعتی تو حموم موندم انقد عوق زدم که از حال رفتم
    با حال نزار رفتم سمت در و بازش کردم
    مامان با نگرانی چشم به در دوخته بود ... زن عمو هم با پوزخند
    همین که در باز شد , گفت :
    - چی شد دختر ؟
    - هیچی ... وقتی استرس می گیرم , اینجوری می شم
    - از بس خوشحالی
    داشت بهم تیکه می نداخت ... من اگه حال و روزم این بود , مسببش اون بود
    هیچی نگفتم ... رو کردم به مامان و گفتم :
    - حالم خوبه , نگران نباش
    مامان گفت :
    - الحمدلله ... دخترم بیا صبحونتو بخور با دخترا برین آرایشگاه
    یه لحظه از فکر عروسی خارج شده بودم ... دوباره یادم افتاد ...
    آهی کشیدم و گفتم : باشه بریم ....
    نتونستم هیچی بخورم جز یه لیوان شیر ..
    با لیلا و سحر اماده شدیم و رفتیم آرایشگاه مریم ... واسه عروسیمم اون منو آرایش می کرد ...
    حسام دوباره گفته بود نرم جایی دیگه
    وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم , تعجب کردم ... آرایشم خیلی زننده و جیغ بود ...
    خط چشمی باریک واسم کشیده بود
    گونه هام قرمز
    لبام ماتیک قرمز جیغ
    موهامو فر کرده بود و با سنجاق جمع کرده بود و رو سنجاق تور زده بود
    لباسام سفید شیری بود و سر آستیناش پف داشت ...
    از آرایشم اصلا خوشم نمی اومد ولی هیچی نگفتم
    یکی از شاگردای مریم گفت :
    - شیرینی بدین آقا دوماد اومد
    وقتی دختره گفت به وضوح همه دیدن چجوری لرزیدم
    مریم اومد جلو یکم با تورم ور رفت و گفت :
    - برو که داداشم دیونه شده از دوریت
    پاهام نا نداشت برم ... هر ثانیه از خدا می خواستم منو بکشه راحت شم ... نمی خواستم دستش به
    دستم برسه ... نمی خواستم مال اون شم ...
    مریم وقتی دید سرجام خشک شدم , دستمو گرفت و با هم می رفتیم جلو ...
    عرق سرد رو کمرم نشسته بود ... قلبم بی حس شده بود
    پاهامو به زور دنبال خودم می کشوندم
    کم آورده بودم
    یه نفس عمیق کشیدم و از خدا خواستم صلاحم هر چیه , اونو تو دلم بذاره ... حتی اگه صلاح و آرامشم با حسامه , راضیم به رضاش .........

  • ۰۰:۰۷   ۱۳۹۶/۶/۱۳
    avatar
    Kiana220
    کاربر جديد|0 |1 پست
    چرا پس ادامه شو نمیذارین
  • ۰۰:۴۷   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هفتاد و یکم

  • ۰۰:۵۳   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتاد و یکم




    پاهام جون گرفت ... حس سبکی داشتم ... حس می کردم باری از رو شونه م برداشته شده که همه چیو دست خدا سپردم
    چادرمو سر کردم و با پاهایی که از استرس می لرزید , رفتم بیرون
    سرمو زیر انداخته بودم ... یه جفت کفش سفید چرمی رو دیدم ... به دنبالش یه دسته گل سفید که با ربان قرمز ترئین شده بود , جلوی صورتم قرار گرفت ...
    گل رو گرفتم
    یه صدا اومد که گفت :
    - برو کنارش دستشو بگیر و آروم اروم جلو بیاین
    فهمیدم فیلمبرداره
    اومد کنارم ... دستمو آروم تو دستش گرفت
    دستش گرم بود ... یه دفعه فشار دستاش تند شد و دستمو جوری گرفته بود که انگار می خوام فرار کنم
    آروم آروم رفتیم از سالن بیرون
    ماشینو دیدم که با گل سفید و قرمز تزئین شده بود , یه دفعه دستمو رها کرد و رفت سمت راننده و درشو باز کرد ...
    تعجب کردم ... یعنی می خواست خودش رانندگی کنه ؟

    هیچ وقت همچین چیزی ندیده بودم ... وقتی تعجبمو دید , با قدم های بزرگ خودشو بهم رسوند و گفت :
    - ای وای شرمنده خانمم ...حواسم نبود
    درو برام باز کرد

    خوشحالیش از هفت کیلومتری داد می زد ...
    به چهره ش دقیق شدم به قیافش
    یه کت شلوار شیری پوشیده بود با پیرهن سفید
    وقتی دید دارم نگاش می کنم , گفت :
    - خانمم اونجوری با اون چشا نگام نکن , دیونه میشما
    از لفظ خانمم حالم خراب شد ...  صدای محمد که می گفت خانمم , تو گوشم صدا داد ...
    هربار دلم غنج می رفت ولی الان حالم بد شد ...
    زود بغضمو قورت دادم و سوار شدم
    وقتی اونم نشست تو ماشین , گفت :
    - چقد خوشگل شدی حنای من


    وای خدا این چرا اینو به من میگه ؟ اینا فقط مال محمد بود ... فقط ... خدا به دادم برس ...
    تو دلم نالیدم ولی سکوت کردم
    - خواستم خودم رانندگی کنم , نمی خواستم مزاحم داشته باشیم


    بازم سکوت ...
    - چرا هیچی نمی گی ؟


    بازم سکوت ...
    وقتی دید حرفی نمی زنم , اونم دیگه حرفی نزد
    با ایستادن ماشین سرمو بلند کردم
    دور و برمون باغ و سرسبزی بود ...

    زبون باز کردم :
    - اینجا کجاست ؟

  • leftPublish
  • ۰۰:۵۴   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هفتاد و دوم

  • ۰۰:۵۹   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتاد و دوم




    - فیلمبردار گفت بیایم اینجا عکس بندازیم که کیفیتش خوب باشه
    حالم به هم خورد ... چه دل خوشی داشتن اینا
    از ماشین پیاده شد و اومد سمت من درو باز کرد
    دستشو جلو اورد که دستمو بگیره ... بهش اهمیتی ندادم و خودم پیاده شدم
    فیلمبردار جلومون راه می رفت
    بهمون می گفت چطوری حرکت کنیم ، چه جوری قدم برداریم ، چه جوری بخندیم ، چه جوری حرف بزنیم
    دیگه کلافه م کرده بود ... اعصاب واسم نذاشت
    سرجام از حرکت ایستادم ... حسام برگشت طرفمو وقتی دید ایستادم , گفت :
    - چی شده ؟
    - خسته مون کرد ... اههه این بازیا چیه ؟
    حسام خنده قشنگی  رو به فیلمبردار گفت :
    - خانمم خسته شده , اینجا وایمیستیم


    خجالت کشیدم اینو به فیلمبرداره گفت ... سرمو زیر انداختم ...
    صدای خنده حسام اومد
    - باز که سرت رفت تو یقه ت که
    یه سوال بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود ... هی با خودم کلنجار می رفتم بپرسم یا نه
    دلو زدم به دریا و گفتم :
    - حسام تو برای چی اومدی سراغ من ؟ چرا منو واس ازدواج انتخاب کردی ؟ ما که هیچ وقت هم دیگه رو ندیده بودیم ...
    - تو منو ندیده بودی , من تو رو دیده بودم ...
    چشام از تعجب گرد شد ... ادامه داد :
    - سه سال پیش مادرت یه پارچه داده بود خواهرم واسش بدوزه ... یه روز که اومدم لباسو
    تحویل مامانت بدم , تو درو باز کردی و نایلونو ازم گرفتی ... اون موقع هم سرت تو یقه ت بود و منو ندیدی ...
    همون موقع دلم لرزید حنا ... همون موقع جذب حجب و حیات شدم
    به بابام اینا گفتم بیان خواستگاری ولی گفتن تو بچه ای و قبول نمی کنی ...
    صدای فیلمبردار نذاشت ادامه بده
    - بسه دیگه , راه بیفتین به جلو و آروم قدم بردارید
    داشتم از حرصش دیونه می شدم ... چپ می رفت می گفت آروم قدم بردارین ... راست می رفت می گفت آروم قدم بردارین
    حسام خواست دستمو بگیره که بلندی لباسمو بهونه کردم ...
    سوار ماشین شدیم و حسام ماشینو روشن کرد ...
    خیلی عصبی بودم ... رو بهش گفتم :

  • ۰۰:۵۹   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هفتاد و سوم

  • ۰۱:۰۶   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتاد و سوم




    - خب بعدش ؟
    حسام نتونست جلوی خنده شو بگیره ... با صدا خندید و گفت :
    - می بینم بالاخره در موردم کنجکاو شدی
    - بگو دیگه
    - خب گذشت و گذشت تا عروسی ناصر کل خانواده م می دونستن من تو رو می خوام ... اومدن گفتن که محسن چه جوری دور و برت می پلکلیده و تو هم محلش نمی ذاشتی ... خوشحال شدم ولی مژگان گفت که یکی دیگه رو می خوای ... گفت که هر روز محسن سر راهت تو مدرسه س ... مصمم تر شدم به دستت بیارم , به هر قیمتی که شده ...
    از مریم شنیدم که تو سیزده مهمون عمو اینات بودی ... حس کردم اونام تو رو تو ذهنشون دارن ... ترسیدم به مامانم گفتم , بازم مخالفت کردن ...
    وقتی دیدم اون شب محسن اینا رو دعوت کردین , دیگه زدم به سیم آخر و گفتم یا واسم می رین خواستگاری یا باهاتون برنمی گردم شهرستان ... این شد اومدیم


    با خنده هم بهش اضافه کرد :
    - باباتم از خدا خواسته قبول کرد
    - برات مهم نبود من تو رو دوست نداشته باشم ؟
    - حنا مهم بود خیلی ... ولی تصور اینکه تو مال یکی دیگه بشی , نابودم می کرد ... قسم خورده بودم به جونت که به دستت بیارم ... از دوست داشتن خودم مطمئن بودم , کاری می کردم عاشقم بشی ... نمی تونستم دست نگه دارم و رقیبام ببرننت ... گفتم پیش خودم باشی بهتره ...

    هه عاشقش بشم ... چقد خودخواه بوده .. ولی اون تلاش کرد به دستم بیاره ... آخ محمد آخ کجایی
    سکوت کردم ... تا رسیدن به تالار حرفی نزدیم ...
    وقتی رسیدیم , همه دور و برمون رو گرفته بودن و نقل و سکه بهمون می پاشیدن
    مادر شوهرم با اسپند به استقبالمان اومد و هردومونو بوسید
    وقتی رفتیم تو تالار , رفتیم اتاق عقد
    دنبال نگار می گشتم ... قبل رفتنم بهش گفته بودم اگه محمد زنگ زد , بهش بگه بیاد , من باهاش می رم ...
    هرچی دنبالش گشتم پیداش نکردم ...
    رو صندلیا نشستیم ... چند دقیقه بعد عاقد اومد
    لیلا و سحر هر دوشون تورو رو سرم نگه داشته بودن و مژگان قند می سایید
    عاقد شروع کرده بود به قرآن خوندن
    تو دلم هی از خدا آرامش می خواستم
    قلبم بدجور می زد ...حالم اصلا خوب نبود ... هر لحظه می گفتم الانه که پس بیفتم
    چشامو دوباره چرخوندم ولی بازم نگارو پیدا نکردم
    عاقد قرآن رو بست و شروع کرد به خوندن خطبه
    خانم حنای سبحانی آیا به بنده وکالت می دهید شما را به مهریه مشخص شش ملیون وجه
    نقد و چهارده سکه و یک جلد کلام الله مجید به عقد آقای حسام صفدری دربیاورم ؟
    آیا بنده وکیلم ؟

  • ۰۱:۰۶   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هفتاد و چهارم

  • leftPublish
  • ۰۱:۱۱   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتاد و چهارم




    خدا ... خدا به دادم برس ... خدا زبونم قفل کرده
    صدای مژگان بلند شد :
    - عروس رفته گل بچینه
    نگارو پیدا کردم ... کنار مامان بود ... با التماس نگاش کردم ... انگار از چشمام خوند چی می خوام ...
    سر به علامت نه تکون داد و سرشو تو چادر مامان قایم کرد ...
    بغض گلومو فشار داد ... سرمو انداختم زیر کسی اشک وحشی وداع عشقمو نبینه ...
    - عروس رفته گلاب بیاره
    - عروس خانم برا بار سوم ... آیا به بنده اجازه می دهید شما را به مهریه مشخص به عقد آقای صفدری دربیاورم ؟
    همین که حرف عاقد تموم شد , یه جعبه سفید مخملی رو قرآن قرار گرفت ...
    سرمو بلند کردم .. حسام بهم نگاه می کرد ...گفت :
    - اینم زیرلفظیت , زود باش بله رو بده دیگه ، سکته کردم ...
    بهش خیره شدم ... چقد خوب بود ... واقعا از محمد خیلی سرتر بود ... چقدر بی تابم بود ... چقدر منو
    می خواست ... محمد گفته بود به دردش نمی خورم
    بازم بغضمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین ...
    - با اجازه مامان بابام
    بـله


    دیگه همه چی تموم شد
    دیگه نباید به محمد فکر کنم
    دیگه نباید اسمشو بیارم
    دیگه محمد مال من نیست
    دیگه گناهه
    دیگه زن یکی دیگه شدم
    دیگه کسی نیست براش نامه بنویسم
    دیگه کسی نیست قلبم براش بزنه
    دیگه کسی نیست منتظر زنگش باشم
    محمد چرا نیومدی ؟ چرا تنهام گذاشتی ؟ چرا نجاتم ندادی ؟ چرا تو دریای عشقت رهام کردی ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
    صدای دست و کل کل بلند شد ...
    هر کدوم دونه دونه جلو می اومدن و کادو می دادن و آرزوی خوشبختی می کردن
    بالاخره تموم شد و از سالن عقد خارج شدیم ...
    اکثرا داشتن می رقصیدن ... تو جمعشون محسنو دیدم که اون وسط خشک شده بود و داشت منو نگاه می کرد ...
    واسه  منو حسام دو تا صندلی گذاشته بودن ... با هم رفتیم نشستیم
    آهنگ لیلا فروهر داشت می خوند و مهمونام می رقصیدن ... انگار نه انگار تو دل عروس آتیش بر پا شده ... انگار نه انگار داره جون می ده ...
    شب شب شور و حاله
    یک شب بی مثاله
    عروس می ره به حجله
    امشب شب وصاله

  • ۰۱:۱۱   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هفتاد و پنجم

  • ۰۱:۱۷   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتاد و پنجم




    تو دلم آشوب بود ... می خواستم جیغ بزنم بگم
    دارین واسه چی شادی می کنین ؟
    واسه بدبختی من آخه ؟
    واسه آتیش گرفتن من ؟
    واسه  دل رسوا شده م ؟
    حسام اومد زیر گوشم گفت :
    - بریم برقصیم
    دست خودم نبود ... بدون اینکه خودم بخوام صدامو بردم بالا :
    - نه , حوصله ندارم


    خیلی ناراحت شد ... باشه ای گفت و به جمع چشم دوخت ...
    چند دقیقه گذشت که حسام با دست اشاره به یکی کرد
    بعدش به پسره با یه کیک سه طبقه سفید و صورتی برگشت
    خیلی تعجب کردم ... اولین عروسی بود که کیک داشت ... اونم سه طبقه و به این خوشگلی
    پسره جلو اومد و کیک رو رو میز جلومون گذاشت
    شمع کیکا که دو تا " ح " به انگلیسی گذاشته شده بود رو روشن کردن
    فیلمبردار گفت که اول باهم شمعا رو فوت کنیم , بعدش کیکو ببُریم
    با حسام شمعا رو فوت کردیم و چاقو رو به دستور فیلمبردار برداشتم ...

    به حسام گفت : دستاشو رو دستم بذاره ...

    حسام با گرمی دستشو رو دستم گذاشت و باهم کیکو بریدم
    کسایی که دورمون بودن , کف می زدن و کل می کشیدن
    هاجر اومد جلو رو به حسام گفت :
    _چرا نمیاین برقصین ؟
    حسام گفت :
    - حنا خسته س
    _خسته چیه ؟ پاشین ببینم ... این ملت به خاطر شما دو تا می رقصن ... زشته نیایید ...
    دست هر دومونو گرفت و با خودش کشید وسط جمعیت ...
    همه یه دفعه کنار کشیدن و به ما نگا می کردن و دست می زدن ...
    آهنگ لیلا دوباره گذاشته شد
    حسام با بشکن زدن دورم می چرخید
    داشتم زیر نگاه همه ذوب می شدم
    از حسام حرصم گرفت چرا دهنشو نمی بنده ؟ چرا انقد می خنده ؟
    زیر نگاشون داشتم تحلیل می رفتم ... نفسم گرفته بود ... ولی حسام عین خیالشم نبود
    اومد جلو و دستامو گرفت و منو چرخوند
    دست خواهراشم گرفت و آوردشون وسط ... کم کم دیگه همه برگشتن وسط و شروع کردن به رقصیدن
    خسته شده بودم ولی حسام انگار نه انگار که دو ساعته داره قر می ده
    خدا پدر آشپزو بیامرزه به ارکستر اطلاع داده بود که شام آماده س

  • ۰۱:۱۸   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هفتاد و ششم

  • ۰۱:۲۳   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتاد و ششم




    همه از بس خسته شده بودن , هجوم بردن سمت سالن غذاخوری
    من و حسام آخر سر از همه رفتیم تو
    بین راه با چند تا از فامیل دور برخورد کردیم که واسمون آرزوی خوشبختی کردن ...
    وقتی میز غذا رو دیدم , کفم بُرید ... چه کرده بودن ...
    جوجه
    کباب
    پلو
    عدس پلو
    زرشک پلو
    شویدپلو
    سالاد و نوشابه
    انگاری عروسی پادشاها بود ... ناخودآگاه گفتم :
    - حسام چه کردین
    حسام اومد زیر گوشم گفت :
    - عروسی خانم من باید تو سر تا سر جهان تک باشه ... دنیا رو به پات می ریزم تا خنده تو ببینم ...
    شرمندش شدم ... سرمو انداختم پایین ...
    صدایه حسام دراومد :
    - تو که باز سرتو انداختی پایین ... تا من چیزی می گم , سرشو واسه من می ندازه پایین ...


    هیچی نگفتم ...
    دوباره اومد جلو با انگشت چونه مو بلند کرد و زمزمه وار و با چشایی که شیطنت ازش می بارید , گفت :
    - امشبم سرتو اینجوری بندازی پایین , کلامون می ره تو هم ها
    حس کردم زیر پام خالی شده و سرم گیج می ره ... انگار رو صورتم آـیش روشن کرده بودن ... شکمم درد گرفت ... دستمو به شکمم کشیدم ...
    باز صدای حسام اومد ... با خنده گفت :
    - لا االه لا الله ... دختر غذاتو بخور , شوخی کردم
    غذامونو خوردیم و دوباره رفتیم تو سالن ...
    بعد شام کم کم مهمونا متفرق شدن و فقط فامیل درجه یک مونده بود ...
    نزدیکاه ساعت یازده همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه خودمون
    تو ماشین بدجور استرس گرفته بودم
    پاهام می لرزید ... دستام سرد سرد بود
    صدایه حسام اومد ... گفت :
    - حنا داریم می ریم خونه خودمون ... هنوز هیچ رابطه ای نداریم و هیچ اتفاقی بینمون نیفتاده ... به جز مسائل زناشویی , من دوست دارم همسرم همراه و همیارم باشه ... می خوام همیشه باهام صادق باشه ... دوست دارم زنم رفیقم باشه , دوستم باشه ؛ نه فقط یه زن که مثل یه شی بهش نگاه کنم ... ازت خواهش می کنم هیچ وقت هیچ چیزی رو ازم پنهون نکن
    حرفاشو که زد , ساکت شد ... منم گفتم :
    - سعیمو می کنم

  • ۰۱:۲۳   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هفتاد و هفتم

  • ۰۱:۳۰   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتاد و هفتم




    - همینم خوبه
    وقتی رسیدیم , همه جلوی در خونه ایستاده بودن ... یه گوسفند هم دم در بود ... وقتی از ماشین پیاده شدم , یه مرده که گوسفند رو گرفته بود اومد جلو و گوسفندو زیر پام سر برید
    حسام یه پنج تومنی رو سرم چرخوند و داد دست مرده ... یه پنج تومنی هم داد به من که بدمش
    با ساز و دهل همراهیم کردن ... تو خونه بازم بزن بکوبشون شروع شده بود ... یه ساعتی گذشت ...

    بابا جلو اومد. .. دستشو بوسیدم ... بابا هم تو بغلم گرفت , سرمو به سینه ش فشار دادم و اجازه دادم بغضم
    بشکنه ...
    صدای بابا آروم اومد زیر گوشم گفت :
    - حنا , بابا جان نذار دق کنم ... می دونم بدی کردم در حقت ولی به خاطر خودت بود ... منو ببخش ... زندگیتو بساز ... رو سفیدمون کن
    با حرفای بابا گریه م بیشتر شد ... بابا پیشونیمو بوسید و رفت کنار حسام ... حسام رو هم بوسید و گفت :
    - دخترم دستت امانت ... به تو سپردمش ...
    حسام خم شد دست بابا رو ببوسه که بابا نذاشت ... دستشو رو چشاش گذاشت و گفت :
    - مثل چشام مواظبشم
    مامان جلو اومد ... تو بغلش فرو رفتم ... شدت هق هقم همه رو به گریه انداخته بود ...

    مامان زیر گوشم گفت :
    - مارو ببخش دخترم ... امیدوارم روزی شادیتو ببینم
    بابا تحمل نکرد ... زود رفت بیرون ...
    نگار و ندا و امید هر سه تاشون با گریه نگام می کردن ... با دست بهشون اشاره کردم بیان پیشم ...
    رو زمین زانو زدم و هر سه تاشونو بغل گرفتم ... دونه دونه از تو آغوشم اومدن بیرون ...
    نگار به صورتم چشم دوخت و بریده بریده گفت :
    - آبجی بخدا من همش کنار تلفن بودم ولی هیشکی ...
    نذاشتم حرف بزنه ... دوباره تو آغوشش گرفتم ...
    - باشه خواهرم ... قربون اشکات برم


    این دختر پا به پام درد کشیده بود ...  از خودم متنفر شدم ...
    مامان دست بچه ها رو گرفت و از همه خداحافظی کردن ... دیگه با صدا اشک می ریختم ...
    درددلم باز شده بود ... این اشک ها رسوام نمی کردن ...اجازه دادم ببارن
    لیلا و سحر هردوشون اومدن جلو ... چشمای هردوشون از شدت گریه خون شده بود ...

    سحر زیرگوشم گفت : گذشته رو فراموش کن , آینده تو بساز ...
    لیلا هم گفت : به خاطر محمدم که شده به آرامش برس ... بذار حس کنه خوشبختی ...


    همه رفته بودن ... زن فیلمبرداره جلو اومد و گفت :
    - وای صورتت داغون شده ... دختر ,صورتت سیاه شده ... کل آرایشت به هم ریخته ... نمی تونیم فیلمو
    ادامه بدیم ...
    حسام گفت :
    - سیاه سوخته شم قشنگه
    زنه گفت :
    - خوش به حالت چه شوهری داری ... هیچ وقت پیرت نمی کنه ...


    صدای خود فیلمبرداره بلند شد :

  • ۰۱:۳۱   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هفتاد و هشتم

  • ۰۱:۳۷   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتاد و هشتم




    - نـــــرگس
    نرگس با خنده رو برگردوند و گفت :
    - تو باز حسود شدی ؟ شوخی کردم , شوهر من بهترینه ...


    همه به خنده افتادیم ...
    نرگس با شیر پاک کن یکم آرایشمو تمیز کرد ... گفتن که دست گل رو یه میز بذاریم و فیلم رو تموم کنن
    انقد امروز گفته بودن اینکارو بکنیم اون کارو بکنیم , خسته شده بودیم
    همه رفتن ... من و حسام تنها مونده بودیم ... خیلی می ترسیدم ... پاهام می لرزید ... قلبم گرومپ گرومپ می زد ... دستام شل شل شده بود
    حسام گفت :

    - می رم حموم ... خیلی خسته م ... فقط با آب گرم خستگیم درمی ره
    وقتی از اتاق رفت بیرون , یه نفس راحت کشیدم ... زود رفتم در کمدو باز کردم ...
    آه از نهادم بلند شد ... لباسی تو کمد نبود جز یه لباس خواب حریر که نمی پوشیدیش بهتر بود ...
    لباس خواب به شکل کت بود ولی بی آستین ... رو سینه ش با دو تا بند بسته می شد
    زود موهامو باز کردم و لباسامو درآوردم و اون لباس خواب رو پوشیدم ... رفتم دستشویی و صورتمو شستم و پریدم تو تخت ... پتو رو تا گردنم بالا بردم ... فقط کله م معلوم بود ...
    قلبم تو حلقم می زد ... دست و پاهام می لرزید ...
    نفس کشیدن برام سخت شده بود ... حس می کردم صدای نفسام شنیده می شد ...
    صدای باز شدن در اتاق اومد و بسته شد ...
    چشمامو رو هم فشار می دادم ... از ترس داشتم سکته می کردم
    تخت بالا و پایین شد و صداشو شنیدم :
    - حنا خوابیدی ؟ خوابت میاد ؟
    - آره , خیلی
    دستشو جلو آورد و خواست پتو رو کنار بزنه که تند با دستام گرفتمش ... گفتم :
    - خوابم میاد ... ولم کن
    - چی چیو ولت کنم ؟ شب عروسیمونه , فردا باید به یه ایل جواب بدیم ... می خوای بگن حسام مرد نبوده ؟
    با التماس تو چشماش زل زدم ...
    از رو تخت بلند شد ... فکر کردم بی خیالم شد ... یه نفس از سر آسودگی کشیدم ...
    چراغا رو خاموش کرد و دوباره برگشت رو تخت کنارم دراز کشید ...
    آروم آروم اومد جلو و پتو رو کنار زد و خودش اومد زیر پتو ...
    داشتم دیونه می شدم ... فقط خدا رو صدا می زدم ... دستشو آورد زیر سرم و سرمو تو بغلش گرفت ...
    چشامو انقد رو هم فشار داده بودم که دردش اومد ...

    با عجز نالیدم :
    - حسـام
    - جــــــــــانم خانمم ؟
    بریده بریده گفتم :
    ف ... قط زود تمومش کن ... تو رو خدا ...
    - چرا ؟
    - هیچی نگو ... فقط زود تمومش کن ...
    - حنا اینجوری که نمی شه , درد می کشی ... باید با عشق باشه ... من اینهمه میخوامت , نمیخوام درد
    بکشی ... بهم اجازه بده نوازشت کنم ...


    سرمو تو آغوشش پنهون کردم ... مثل بچه ای که گم شده و یه سرپناه پیدا کرده باشه ...

  • ۰۱:۳۸   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هفتاد و نهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان