داستان انجیلا 💘
قسمت اول
بخش چهارم
آنا یک رنوی سفید داشت ... کارمون که تموم شد با هم سوار همون رنو شدیم ...
مامان دنده عقب می رفت که از پارک بیاد بیرون ... باز اونو دیدم ... پشت ماشین ایستاده بود ...
برای من موضوع جالبی نبود ... از اونجا که دور شدیم فورا فراموش کردم ولی یک ماه بعد دوباره اونو توی ولیعصر دیدم .. همون چشمان سیاه و نگاه دلنشین ... و باز دوباره مدتی بعد ...
این کار اونقدر ادامه پیدا کرد که هر وقت به اون خیابون برای خرید می رفتم می دونستم که دو تا چشم سیاه منتظر منه و تمام مدت منو همراهی می کنه ...
همون لحظاتی که اونو می دیدم حواسم به اون بود ولی زود از یادم می رفت ...
سه چهار ماهی از این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز تو مدرسه با عده ای از دوستانم نشسته بودیم و اتفاقی مریم که با من صمیمی تر بود , گفت : بعضی دخترا شانس دارن ... پسردایی من یک دختر رو تو ولیعصر دیده و عاشقش شده و داره در به در دنبالش می گرده ... می گفت مامانش یک ماشین رنو داره و هر چند وقت یکبار با هم میان خرید ...
دختره چشم هاش مثل تو سبزه ... پسر دایی من میگه عاشق اون چشم ها شدم و هر روز به عشق دیدن اون می ره ولیعصر ...
من با شنیدن این حرف , زود متوجه شدم که اون دختر منم ... جوون بودم و خام و خیلی عاشق پیشه ...
از اون روز به بعد توجه منم نسبت به اون جلب شد ...
تو فکر بودم یک طوری دوباره خودمو به خیابون ولیعصر برسونم و این بار ببینم واقعا این موضوع صحت داره یا نه ...
با هر ترفندی بود آنا رو راضی کردم و با دختر عمه ام رفتم برای خرید و به جای دیدن مغازه ها به اطراف نگاه کردم چون دنبال اون می گشتم ...
این بار هم دیدمش ... با اشتیاق اومد جلو و منم بهش نگاه کردم و اولین جرقه ی عشق بین من و کاظم زده شد ...
ناهید گلکار