داستان انجیلا 💘
قسمت دوم
بخش دوم
این کارو تا آخر شب چند بار تکرار کردم و هر بار منصرف شدم و بالاخره هم تصمیم گرفتم زنگ نزنم ... این بهترین کار به نظرم رسید ...
ولی از ته قلبم دلم می خواست باهاش حرف بزنم اما احساس گناه می کردم و فکرم این بود که اگر این کارو بکنم دیگه دختر پاکی نیستم و همه ی حُجب و حیای من ریخته شده ...
جنس مخالف , چیزی که همیشه دخترای جوون اون سال ها رو ازش می ترسوندن و از روبرو شدن با اونا واهمه داشتن ...
با اینکه من تو خانواده ی آزادی زندگی می کردم و آنا , تو زمان خودش هر کاری دلش خواسته بود کرده بود ؛ با این حال به شدت مراقب من بود که دست از پا خطا نکنم و در مقابل اعتراض من می گفت : حالا دور و زمونه فرق کرده , دیگه نمی شه اون کارا رو کرد ... باید مطابق زمونه پیش بریم ...
بیقرار شده بودم و اون شب تا صبح , خواب کاظم رو دیدم ...
فردا وقتی رفتم مدرسه و چشمم به دوستم مریم افتاد , یک فکری به سرم زد و فورا عملی کردم و گفتم : ببین مریم , دیشب من با دختر عمه ام رفته بودم ولیعصر ... یک پسره دنبال ما افتاده بود که ول کنم نبود ... نکنه همون پسردایی تو باشه ؟
گفت : تو دیشب ولیعصر بودی ؟ وای انجیلا ... اونم اونجا بود و گفت باز دختر رو دیدم ... پس اون دختر تو بودی ؟ چرا به فکر خودم نرسید ... داره در به در دنبالت می گرده ... واقعا اون دختر تویی ؟ عاشقت شده ...
گفتم : نمی دونم ولی مامان منم رنو داره دیگه ...
گفت : وای انجیلا , تو رو خدا چه خوشحال شدم ... بهش بگم دوست منی , خودشو می کشه ... چشم و ابروی سیاه داشت ؟
گفتم : نمی دونم , فکر کنم همون بود ... نه بابا بهش نگی من بهت گفتم , شایدم من نباشم ...
گفت : نه بابا , نمی گم ... مگه دیوونه شدم ؟ ...
ولی اینو می دونستم که آلو تو دهن مریم خیس نمی خوره و دیرش میشه خودشو به تلفن برسونه و به کاظم خبر بده و مطمئن بودم شماره ی منو بهش می ده ...
برای همین وقتی برگشتم خونه , از کنار تلفن تکون نخوردم و با هر زنگ از جا می پریدم و گوشی رو برمی داشتم و قلبم به شدت می زد ...
ولی خبری نشد و من تمام وقتم به احوالپرسی از دوستان آنا گذروندم ...
بالاخره ناامید شدم و رفتم سر درسم ...
ناهید گلکار