داستان انجیلا 💘
قسمت دوم
بخش چهارم
خونه ی ما یک در ماشین رو داشت که طرف راست بود و یک در کوچیک برای رفت و اومد خودمون ...
بابام تمام اوقات بیکاریشو توی اون حیاط می گذروند و به ماشینش رسیدگی می کرد ...
جلوی در یک داربست زده بود که یک نسترن رونده تمام اونو گرفته بود و موقعی که گل می داد منظره ی بسیار دل انگیزی داشت ...
وسط حیاط حوضی دایره شکلی با یک فواره که چند تا ماهی قرمز و سیاه همیشه توش وول می خوردن , داشتیم و دور تا دور اون باغچه بود که بابا توی اون گل های فصل رو می کاشت ...
و یک تراس سراسری و بزرگ جلوی ساختمون بود که بیشتر مهمونی های خانوادگی رو اونجا برگزار می کردیم ...
آنا زن خوش مشرب و خوشرویی بود که دوستان زیادی داشت ... اون زن پرقدرت و محکم , مثل مادرش همیشه فرمان می داد و بقیه اجرا می کردن ...
مادربزرگ من یکی از شازده خانم های قاجار بود و مادر من رو هم همینطور قوی بار آورده بود ...
آنا خونه نبود ... کلید انداختم و رفتم تو حیاط ... اما همون جا روی تراس نشستم ... دلم می خواست از خونه برم بیرون تا شاید اونو ببینم ...
صدای زنگ تلفن رو شنیدم و با عجله رفتم و گوشی رو برداشتم ...
گفتم : بله ؟ بفرمایید ...
صدایی نیومد ...
دوباره گفتم : بله ؟ بفرمایید ...
با احتیاط و آهسته گفت : با انجیلا خانم کار داشتم ...
من فورا فهمیدم که باید خودش باشه ...
قلبم شروع کرد به تپیدن و صورتم سرخ شد و با ترس و لرز گفتم : بله , خودم هستم ... شما ؟
گفت : ببخشید مزاحم شدم ... من کاظمم , میشه یکم باهاتون حرف بزنم ؟
گفتم : من شما رو نمی شناسم ...
گفت : همونم که تو ولیعصر شما رو می بینم , امروزم اومدم در مدرسه تون ...
گفتم : خوب چیکار داری ؟
گفت : می خواستم باهات حرف بزنم ...
با شرم و به آرومی گفتم : خوب بزن ...
گفت : میشه اول تو حرف بزنی من صداتو بشنوم ؟
دستم داشت می لرزید ... یکم سکوت کردم و گوشی رو گذاشتم ...
اونقدر قلبم تند می زد که ترسیدم از پشت تلفن بشنوه ...
ناهید گلکار