داستان انجیلا 💘
قسمت سوم
بخش اول
تنها کاری که کردم این بود که سرعتم رو زیاد کنم تا هیجانی که تو وجودم بود رو نشون ندم ...
با وجود اینکه هوا سرد بود من خیس عرق شده بودم و کنترل حرکاتم از دستم خارج شده بود ...
تا در خونه دنبال من اومد و حرفایی به من زد که دلم می خواست از زبون اون بشنوم و بعد , بدون اینکه نگاهش کنم رفتم توی خونه و درو بستم ...
هنوز از اینکه احساس می کردم اون جلوی در خونه ی ما ایستاده قلبم لبریز از شادی می شد ...
خودمو رسوندم به اتاقم ...
چون خونه شلوغ بود آنا متوجه حال من نشد و اولین کاری که کردم این بود که کادوی اونو باز کنم ...
یک رینگ باریک طلا رو گذاشته بود وسط گلبرگ های گل و یک یادداشت زیر اون ...
نوشته بود : همیشه دوستت دارم ... با من ازدواج می کنی ؟ اگر جوابت مثبته حلقه رو دستت کن و به من نشون بده ...
تو آسمون پرواز می کردم ... حلقه رو دستم کردم و نگاه کردم ...
آهسته اونو بردم بالا و با شرم بوسیدم و لبخندی از شادی روی لبم نقش بست ... دستم رو گذاشتم روی سینه ام و یک نفس عمیق و عاشقانه کشیدم ...
حلقه رو گذاشتم سر جاش و یک جای اَمن مخفی کردم ...
اون شب ما زیاد مهمون داشتیم و من از هر کدوم از اونها کادوهای خوبی گرفتم ولی فقط به اون حلقه فکر می کردم ...
تمام شب رو رقصیدم ... کاظم رو کنارم مجسم می کردم که مثل شاهزاده ی قصه ها دست منو می گرفت و مثل سیندرلا با اون می رقصیدم ...
این حس خوب رو به همه منتقل کرده بودم از جمله مریم ...
زندگی آسون و زیبا به نظرم می رسید ... راه رو برای خودم هموار می دیدم و اونقدر ساده لوح بودم که هیچ مانعی رو بین خودم و کاظم نمی دیدم ...
وقتی مهمون ها رفتن , من یک ظرف کوچیک آوردم و مقداری کیک گذاشتم توش و قایمش کردم و صبح شنبه با ذوق و شوق , حلقه و کیک رو گذاشتم تو کیفم و رفتم به طرف مدرسه ...
ناهید گلکار