داستان انجیلا 💘
قسمت سوم
بخش سوم
بابا گفت : چی می خواهی در خونه ی ما رو ول نمی کنی ؟
گفت : دخترتون رو می خوام ...
گفت : تو غلط کردی پسره ی چلغوز ... تو یک وجب بچه چی هستی که دختر بخوای ؟ چه پررو و بی حیا هستی ... خودت نمی فهمی چه حرف مسخره ای زدی بچه ... برو دنبال درس و مشقت ... با این کارات فردا میشی انگل اجتماع ... برو بچه جون , خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ... دست از سر ما بردار و دردسر درست نکن ...
گفت : به خدا دست خودم نیست آقا , اگر بود همین کارو می کردم ... می دونم چی به صلاحم هست و چی نیست ... ولی باور کنین دختر شما رو دوست دارم , نظر بدی هم ندارم ...
خواهش می کنم یک فرصت به من بدین ... فکر کنین من پسر خودتون هستم ... من پدر ندارم شما برام پدری کنین و جلوی عشق من و دخترتون رو نگیرین ...
بابا با عصبانیت فریاد زد : به من چه برای تو پدری کنم ؟ برو دنبال کارت پسر ... دفعه ی دیگه اینجا ببیمنت می دمت دست پلیس ... بعدا گله نکنی ...
اینم بدون اگر شده دخترمو تو خونه حبس کنم , به تو نمی دم ...
حرفمم یکیه ... والسلام ... حالا گورتو گم کن و برو ...
من لای در شاهد اون منظره بودم و همین طور مثل ابر بهار گریه می کردم ...
کاظم که دید بابا عصبانی شده , سرشو انداخت پایین و رفت ...
ولی بابا اومد سراغ من و پرسید : تو با این پسره حرف هم زدی ؟
گفتم : نه به قرآن ... کی گفته ؟ غلط بکنم بابا جون ...
گفت : پس از کجا با این خاطرجمعی میگه جلوی عشق من و دخترتون رو نگیرین ؟
گفتم : من چه می دونم بابا ... شاید از خودش گفته ...
پرسید : تو که نمی خواهی بگی واقعا اونو دوست داری ؟ هان ؟ جواب بده ... درست و روشن ...
گفتم : به امام رضا من کاری نکردم , خودش اینطوریه ...
در حالی که دلم می خواست فریاد بزنم و به همه بگم چقدر اونو دوست دارم , خفه شدم ...
آنا با همون لحن محکم و ترسناکش پرسید : انجیلا راست بگو , همین الان ما رو تو جریان بذار ... نظرت نسبت به اون پسره چیه ؟
گفتم : ای بابا چرا سر به سر من می ذارین ؟ مثل همه ی پسرای دیگه ... خوب عاشق من شده , تقصیر منه ؟
آنا گفت : آفرین یک وقت نبینم بهش رو دادی ... خودش می ره دنبال کارش ... این جوون های امروزی الان عاشقن , فردا فارغ ...
ناهید گلکار