خانه
180K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۶/۸/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهارم

    بخش دوم




    سر ساعت , زنگ در خونه ی ما به صدا در اومد ... دو تا خانم و دو تا آقا اومدن تو ... من از پنجره نگاه می کردم ...

    وقتی از زیر داربست نسترن رد می شدن , کمی ایستادن و با هم حرف زدن و راه افتادن ...
    یک دسته گل ساده ی گلایل دست اون خانم جوون تر بود که داد دست مردی که به نظر میومد خواستگار اونه. ..
    بابا رفت تو تراس به استقبالشون ...
    دل من تو سینه ام می کوبید ... دلشوره گرفتم و حالم بد شد و تازه اون موقع ترس به دلم افتاد ...
    یک مرد جوون قد بلند و لاغر اندام که دسته گل دستش بود و آخر از همه وارد شد , نگاهی به من کرد ...
    یک مرتبه تغییر حالت داد و با دستپاچگی سلام کرد ...
    مادر و خواهرش با من رو بوسی کردن و نشستن ... از همون لحظه ی ورودشون شروع کردن به چرب زبونی ...
    برادرش فورا با بابا گرم گرفت ... چیزی نگذشت که مادرش با آنا آشنا در اومدن و خاطرات مشترکی پیدا کردن و بابا خیلی زیاد از اون خواستگار که اسمش یعقوب بود , خوشش اومد ...
    با هم گرم صحبت شدن ... خواهرش عاطفه هر چند دقیقه یک بار به من که داشتم از شدت ناراحتی منفجر می شدم , نگاه می کرد و می خندید ...
    دلم می خواست از اونجا فرار کنم ولی اونا به نظر خیلی خوشحال میومدن ...
    بالاخره هم به بهانه ای رفتم به اتاقم و درو بستم و اشکم سرازیر شد ... وقتی اونجا نشسته بودم احساس می کردم دارم به کاظم خیانت می کنم و آروم و قرار ازم گرفته شده بود ...
    بی تاب دور اتاق می گشتم ... یک مرتبه یادش افتادم ...
    اون می دونست که اون شب برای من خواستگار میاد ...
    مانتومو تنم کردم و روسریمو کشیدم روی سرم و دویدم دم در ... بدون اینکه فکر کنم دارم چیکار می کنم ...
    درو که باز کردم حدسم درست بود ... کاظم اون روبرو ایستاده بود و منو که دید , اومد جلو و گفت : چی شد ؟ گفتی نه ؟ ... گفتی منو دوست داری ؟
    گفتم : چی داری میگی ؟ چطوری این کارو بکنم ؟ ...
    گفت : شجاع باش ... همون کاری که من دارم می کنم وگرنه نمی ذارن به هم برسیم ... اِنجیلا تو رو خدا ساکت نمون ...

    یک مرتبه رباب خانم صدام کرد و اومد دنبالم ... فورا درو بستم ...
    بازوی منو گرفت و گفت : چیکار می کنی ؟ همه فهمیدن اومدی دم در ... من گفتم دوستت اومده ... بریم تو که خیلی بد شد ... زود باش برگرد آبروریزی میشه ... این راهش نیست دخترم ...

    و بازوی منو کشید و با خودش برد ...
    من اشک هام می ریخت ... از اینکه یعقوب و خانواده اش مورد پسند آنا و بابا قرار گرفته باشن , هراسی عجیب به دلم افتاده بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان