داستان انجیلا 💘
قسمت ششم
بخش سوم
تا یک روز که من تو اتاقم درس می خوندم و فقط من و رباب خانم خونه بودیم , تلفن زنگ خورد و گوشی رو برداشتم ... شهاب بود ...
خوشحال شدم و گفتم : وای شهاب جان خیلی دلم برات تنگ شده ... کی میای ؟ ...
گفت : اول تو بگو چرا داری تن به ازدواجی میدی که دوست نداری ؟ چرا خودت حرفت رو نمی زنی ؟ ...
جاسم می گفت تو ساکتی و اعتراضی نمی کنی ...
من با آنا حرف زدم میگه پسره خوبیه ... نظر تو واقعا چیه ؟ به خودم بگو خواهر جان ...
گفتم : شما که آنا رو می شناسی , می ترسم ناراحت بشه ... همین طوری که هنوز چیزی نگفتم با من قهر کرده ... من نمی خوام ازدواج کنم , تو رو خدا شهاب جان کمکم کن ... نجاتم بده ...
گفت : جریان اون پسره که آنا میگه چیه ؟ تو اونو می خوای ؟ یک محصل بچه سال ؟ ...
گفتم : اون دو سال از من بزرگتره , امسال دیپلم می گیره و می ره دانشگاه ... به خدا تا چند سال دیگه صبر می کنم ... اصلا موضوع برای من اون نیست , من الان نمی خوام عروسی کنم ...
گفت : ببین در صورتی پا درمیونی می کنم که تو از اون پسره بگذری ... قبول ؟
گفتم : چشم قبول , هر چی شما بگی ... اگر آنا رو منصرف کنی بابا هم راضی می شه وگرنه من این وسط بدبخت می شم ...
گفت : آخه آنا می گه بابا بهشون قول داده و نمی خواد رو حرفش حرف بزنه , می گه خانواده ی خیلی خوبین ....
گفتم : به قرآن من اصلا اونا رو نمی شناسم , فقط می خوام درس بخونم ... برای چی به این زودی عروسی کنم ؟ تو رو خدا به دادم برس شهاب جان ...
گفت : حالا فکرشم نکن ... من دارم میام تهران , از طرف دولت دعوت شدم با یک گروه آلمانی هفته ی دیگه نه , نه , یازده روز بعد از این میام تهران ... یک مدتی هم وقت دارم تبریز بمونم ...
تو نگران هیچی نباش , فقط ساکت نمون و حرفتو بزن ... نترس , من و جاسم پشتت هستیم ...
هنوز کاظم از جریان خبر نداشت ... با عکس العمل هایی که اون نشون می داد می دونستم که کارو بدتر می کنه ... برای همین حتی به مریم که نزدیک ترین دوستم بود , نگفته بودم ...
ناهید گلکار