داستان انجیلا 💘
قسمت ششم
بخش چهارم
با شهاب که حرف زدم فقط چند ساعت خیالم راحت شد ولی با جنب و جوشی که آنا و مادر یعقوب برای برگزاری عقدکنون راه انداخته بودن و اینکه یعقوب به هر بهانه ای میومد خونه ی ما و برای خرید حلقه قرار و مدار می ذاشتن , دوباره دلشوره و دلواپسی اومد سراغم و شبانه روز اشک می ریختم ولی نمی تونستم با کسی هم درددل کنم ...
فقط گاهی رباب خانم بود که پای حرفام می نشست و پا به پای من گریه می کرد ...
آنا تو زندگی ما یعنی همه چیز و همه کس ... اونقدر به من محبت می کرد و منو بالا بالا می برد که احساس می کردم بهش مدیونم و حق ندارم رو حرفش حرف بزنم ...
بهترین مهمونی ها ، بهترین کلاسها و بهترین مدرسه ها مال من بود ... از هیچ چیزی در مورد من دریغ نمی کرد و حالا هم می خواست در حق من خوبی کنه ...
آنا یکی از بهترین دبیرهای شهر بود , هم تو کارش و هم در اداره ی زندگی بی نظیر بود و همین طور در مهربونی کردن به دیگران و همین باعث می شد تمام اطرافیانش ازش فرمون می بردن و دستورات اونو گوش می کردن ...
تا اومدن شهاب حرفی نزدم ... به امید اون بودم و می دونستم حالا که دو ساله آنا اونو ندیده و دائم برای دیدینش لحظه شماری می کنه امکان اینکه به حرفش گوش کنه زیاده ...
بالاخره من و آنا و بابا و جاسم راهی تهران شدیم تا از شهاب استقبال کنیم ...
وقتی شهاب رو تو فرودگاه دیدم که با یک گروه پونزده نفری وارد شد , با اینکه آنا و بابا و جاسم منتظر موندن تا شهاب از گروه جدا بشه ولی من طاقت نیاوردم و دویدم به طرفش و خودمو انداختم تو بغلش و زار زار گریه کردم ...
صورتم رو بوسید ... فورا گفتم : خیلی دلم برات تنگ شده بود ... تو رو خدا کمکم کن شهاب جان ...
دوباره منو بوسید و یواش گفت : آروم باش , کسی حق نداره تو رو مجبور به کاری بکنه ... دیگه من هستم ...
بعد منو به دوستانش معرفی کرد و دست منو گرفت و رفتیم به طرف آنا و بابا ...
ناهید گلکار