داستان انجیلا 💘
قسمت ششم
بخش پنجم
اون شب ما تو هتل هیلتون ؛ محل اقامت شهاب و همکارانش ؛ موندیم ولی دیگه اونو ندیدیم ...
اما فردا صبح اومد و برای صبحانه با هم دور یک میز جمع شدیم ...
شهاب دستشو گذاشت رو دست آنا و گفت : خیلی دلتنگ شما بودم ... البته برای بابا هم همین طور و انجیلا و جاسم عزیزم ... چه خبر آنا ؟ چطورین ؟ تعریف کنین ...
آنا گفت :خبرا پیش توست , تو تعریف کن ...
گفت : از خواستگار انجیلا بگو ... چرا می خوای به این زودی شوهرش بدی ؟ ... من نمی ذارم شما این کارو بکنین ...
براش تو دانشگاه سوئد صحبت کردم , به محض اینکه دیپلم بگیره خودم می فرستمش اونجا درس بخونه ... این طوری شما هم دیگه نگرانی ندارین ...
آنا گفت : نمی شه , ما قول دادیم ... شما بیا ببینش بعد نظر بده , الان در موردش حرف نزن ...
شهاب گفت : گیرم که خوب باشه , من برای انجیلا برنامه های دیگه ای رو دارم ... می خوام بره سوئد درس بخونه و پیشرفت کنه ...
آنا در حالی که یک لقمه بزرگ برداشت و گذاشت دهنش , با خونسردی گفت : من طاقت دوری انجیلا رو ندارم ... همین جا درس بخونه , یعقوب هم حرفی نداره ، خودشم که زرنگه , پس دیگه بحث نکن ... از خودت بگو ...
شهاب یکم ناراحت شد و گفت : آنا جان چرا می خوای به زور این کارو بکنی ؟ خوب انجیلا نمی خواد , عهد بوق که نیست ... دنیا عوض شده , کسی دیگه با دخترش این کارو نمی کنه ...
بابا گفت : دیگه کار از کار گذشته , من قول دادم ... انجیلا هم می خواست قبل از اینکه اون کارا رو بکنه فکر اینجاشو می کرد ...
با اعتراض گفتم : به خدا من کاری نکردم , حتی باهاش حرف هم نمی زدم ... چی میگی بابا ؟ ...
آنا یک لقمه ی دیگه درست کرد و ابروهاشو در هم کشید و با ناراحتی گذاشت دهنش و وانمود کرد حرف های ما رو نشنیده و همین طور که دهنش پر بود , پرسید : تو کی کارت تموم میشه بریم تبریز ؟
شهاب نگاهی به من کرد و با اون نگاه منو به آرامش دعوت کرد و گفت : من چند روزی کار دارم , شما برین من خودم میام ...
و بعد با جاسم از سر میز بلند شدن و با هم رفتن ...
ناهید گلکار