داستان انجیلا 💘
قسمت هفتم
بخش چهارم
فقط شنیدم که آنا داشت به یعقوب می گفت : از اینکه دستشو فشار دادی و چادر سرش کردی و نذاشتی عکاس ازش عکس بندازه ناراحت شده ...
و اینطوری سر و ته قضیه رو جمع کرده بود ولی یعقوب باهوش تر از اونی بود که این حرف رو باور کنه ... اون دیده بود که اونطور پشت تلفن گریه می کنم ...
فردا صبح مریم اومد به خونه ی ما ؛ در حالی که من هنوز خودمو حبس کرده بودم ...
آنا نمی دونست که مریم رابط بین من و کاظم بوده ...
از دیدنش خوشحال شد و فکر می کرد این طوری می تونه در اتاق منو باز کنه ...
خودش اومد و زد به در و گفت : اِنجیلا درو باز کن مریم اومده ... یک چیزی هم می خوام بگم ... جاسم و شهاب اینجان ، می خوایم باهات حرف بزنیم ...
درو باز کن ... میگم باز کن , لجبازی نکن ... اگر باز نکنی می رم شیشه ی پنجره رو می شکنم و میام تو ... دسته گل به آب دادی , حرفم داری ؟ آبرومون رو بالاخره بردی ... خیالت راحت شد ؟
درو باز کردم و گفتم : نه , خیال شما راحت شد که منو دادی به اون آدم که قبل از عقد به جای مهربونی کردن دست منو فشار داد و به زور منو کشوند روی صندلی و چادر سرم کرد ...
شما خیالت راحت شد ؟ این زندگی رو برای من می خواستی ؟ فقط این طوری تونستی خودتو از شر من خلاص کنی ؟
آنا گفت : حرف مفت نزن , خودم دلم خونه ... باید باهات حرف بزنم , موضوع مهم تر از این حرفاست ...
گفتم : آنا تو رو خدا الان به من چیزی نگو حالم خوب نیست ...
مریم اومد تو اتاق من و آنا گفت : مریم جون یکم باهاش حرف بزن ، نصیحتش کن آروم بشه تا ببینم چه خاکی تو سرم بریزم ... وای خدا بیچاره شدم ...
تا تنها شدیم و درو بستیم , مریم گفت : نمی دونی کاظم چیکار کرده ... تمام شیشه های خونه شون رو شکست ... هر چی تو خونه داشتن زد زمین و از بین برد ...
مامانش زنگ زده بوده به مامان من و بابام ؛ رفتن آرومش کنن ولی فایده نداشته ...
می گفتن چهار ساعت یک بند هوار کشیده و ناله کرده ... تا حالا ندیده بودن که کاظم همچین کارایی بکنه ...
حالا مریم می گفت و من اشک می ریختم ...
ناهید گلکار