داستان انجیلا 💘
قسمت یازدهم
بخش دوم
فردا که از خواب بیدار شدم , دیدم نیست ...
دویدم بع طرف در تا اگر باز بود فرار کنم ولی بازم در قفل بود ... چیزی که اصلا فکرشم نمی کردم ...
ارتباطم با همه قطع شده بود ... آنا هم به سراغم نیومده بود ...
چرا کسی از من خبر نمی گرفت ؟ واقعا یعقوب وقتی برگرده می خواد جواب منو چی بده ؟ ...
دیگه حال گریه کردن هم نداشتم ... عروس چند روزه رو همه رها کرده بودن ...
ساعت نزدیک ده بود که یکی زنگ در خونه رو زد ...
دویدم دم پنجره ... پرده رو کنار زدم و یک صندلی گذاشتم زیر پام و پنجره رو باز کردم ... گفتم : کیه ؟
بابا بود ...
گفت : منم انجیلا , درو باز کن ...
گفتم : بابا جون ... بابا جونم نجاتم بده ... یعقوب درو قفل می کنه و می ره ... منو حبس کرده ...
اومد جلوی پنجره و گفت : چرا ؟ مگه تو چیکار کردی ؟
گفتم : به خدا هیچی نمی دونم چرا این کارو می کنه ؟
گفت : دو روزه زنگ می زنه و میگه انجیلا خوبه سلام رسوند , خیال ما رو راحت می کنه ولی آنا نگرانت بود ...
امروز خودش مدرسه داشت , من گفتم بیام به تو سر بزنم ... دلمون برات تنگ شده بود , نگرانت بودیم ...
تو آروم باش بابا , ما شب میایم ببینم چرا این کارو می کنه ؟ مرتیکه ی عوضی ...
یکم دلم گرم شد فکر می کردم با اومدن آنا و بابا کارم درست میشه ... تصمیم داشتم آنا رو دیدم ازش جدا نشم و بهش بگم منو با خودش ببره ...
ناهید گلکار