داستان انجیلا 💘
قسمت یازدهم
بخش ششم
از رستوران تا خونه راه زیادی نبود ...
منو رسوند و گفت : لباستو عوض کن بریم ...
دلم می خواست سرش داد بزنم و بگم تو حیثیت منو بردی , کوچیکم کردی ... چطوری روت میشه منو دوباره برگردونی اونجا ؟ ...
ولی نگفتم و با خونسردی شروع کردم به درآوردن ... لباس هامو ریختم تو سبد کنار ماشین و گفتم : دیگه چادر ندارم , همین یکی بود ... می خوای بی چادر بیام یا خودت تنها میری ؟ ... اگر رفتی برای منم شام بیار , خیلی گشنمه ...
یکم پا پا کرد و گفت : منم نمی رم ...
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم : شام نداریم بخوریم ... پس لااقل برو یک چیزی بخر و بیا نمی تونیم که گرسنه بمونیم ...
از طرز حرف زدن من شک کرده بود ... منم سنی نداشتم که بتونم با سیاست رفتار کنم ...
به من نگاه می کرد و نمی فهمید تو سر من چی می گذره ؟ ... چرا باهاش دعوا نمی کنم ؟...
پرسید : ازم دلخوری ؟
گفتم : خیلی زیاد , تا گلو از دستت پرم ... چیکار کنم ؟ دعوا کردیم , سر و صدا کردیم , همدیگر رو زدیم و اثاث خونه رو خرد کردیم ... تو درست شدی ؟ پس بهتره ساکت باشم ... علتشم برام مهم نیست چون دلیلت مثل بقیه ی چیزا غیرمنطقی و احمقانه اس ...
گفت : دستم خورد دوغ ریخت ...
چشمم رو به علامت تعجب باز کردم و گفتم : برو شام بخر بیار که دلم داره ضعف می ره ...
سری تکون داد و گفت : پس می رم رستوران , داداشم ناراحت نشه ... میگم تو سرت درد گرفته بود ... تو تحمل گرسنگی رو داری تا من برگردم ؟
گفتم : آره یک چیزی می خورم تا تو بیای ...
باز به من نگاه کرد ...
رفتم جلوی ماشین لباسشویی روی زمین ولو شدم و پاهامو دراز کردم و شروع کردم به ریختن لباس ها برای شستن ....
کمی خیالش راحت شد ولی با تردید رفت ...
فقط خدا خدا می کردم که درو قفل نکنه ... با حساب من چون اون خودش می دونست که خطاکاره , نباید درو قفل می کرد ...
یعقوب رفت و درو بست ... گوشم به صدای کلید بود که ببینم درو قفل می کنه یا نه ؟ ...
صدایی نیومد و بعد صدای ماشین که دور شد ...
با سرعت زیاد دویدم یک چمدون آوردم و وسایل لازمم رو ریختم توش و درشو بستم و یک مانتو تنم کردم و روسری ...
پولامو از جاهای مختلف خونه که قایم کرده بودم , جمع کردم و ریختم تو کیفم و از خونه زدم بیرون ...
تا سر خیابون با اون چمدون پیاده رفتم ...
جلوی یک ماشین رو گرفتم و سوار شدم ... احساس می کردم یعقوب پشت سرمه و الان منو می گیره ...
باورم نمی شد از اون جهنم فرار کردم ...
نمی خواستم برم خونه ی آنا چون می ترسیدم بازم منو برگردونن ... باید می رفتم به جایی که دیگه دست یعقوب به من نرسه ...
احساس آزادی و رهایی در اون لحظات اونقدر برای من خوشایند بود که فراموش کرده بودم چقدر سختی کشیدم ...
ناهید گلکار