خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۶/۸/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم



    آنا گفت : من از پس زبون شما بر نمیام , حرف زیاده ولی شما عادت دارین کارای پسرتون رو ساده و منطقی جلوه بدین و راحت به دیگران تهمت بزنین ...
    باشه , مال بد بیخ ریش صاحبش ..دخترم بده ؟ مال خودم ... پس شما اینجا چی می خواین ؟
    بد میگم عمه خانم ؟ یعقوب  بچه ی منو حبس می کرده ؟ اشکال نداره , مهم نبود ...
    با کسی رفت و آمد نکنه ؟ فدای سر یعقوب ...
    کتکش می زنه فحش و بد و بیراه میگه ؟ خوب چون پسر ایشون هست , اشکالی نداره ...

    نمی ذاره بچه ام مادر و پدر و برادرشو ببینه ؟ حق با یعقوبه , دلش می خواد ...
    آخه اِنجیلا رو چون من از سر راه آوردم باید گوشت قربونی بشه برای آقا یعقوب و اِنجیلا هم باید تحمل کنه ...
    عمه خانم شما که زن باخدایی هستی حرف کسی رو باور نکن ... بچه من نازپرورده بار اومده بود ، از گل بالاتر بهش نگفته بودیم , حالا تو خونه ی اون مرد داشت روانی می شد ...
    اون شب تنها شبی بود که یعقوب از خونه رفته بود بیرون و درو قفل نکرده بود , این بچه تنها راه نجاتش رو در فرار دیده بود ...
    عمه خانم دستشو گذاشت روی دست مادر یعقوب و گفت : ای وای باجی , یعقوب این کارا رو با انجیلا کرده بود ؟ چرا مگه تو خودت دختر نداری ؟ ... خدا رو خوش نمیاد ...
    مادر یعقوب گفت : اگر بچه ی من بد بود , اِنجیلا غلط کرد ازش حامله شد ... الانم می دونسته آبستنه می خواسته خرشو دراز ببنده ...
    آنا یک مرتبه دستشو گذاشت روی دهنش و با صدای بلند گفت : یا امام زمان ... چی گفتین ؟ انجیلا حامله است ؟ شما از کجا می دونین ؟ ...
    گفت : دست بردار آنا , مگه میشه مادر یک دختر ندونه دخترش حامله است ؟ از دکتری که رفته بود پرسیدیم ...
    آنا گفت : من نمی دونم , شایدم شما دروغ می گین ... انجیلا هیچ کجا بدون من نرفته ...
    گفت : دیگه چه بهتر , پس ببین دخترت چه آتیش پاره ای هست که نذاشته مادرشم بفهمه ...


    آنا عصبانی اومد سراغ من و داد زد سرم : تو حامله ای ؟
    من سرم پایین بود و نفسم به شماره افتاده بود و گریه ام گرفت و گفتم : به خدا آنا درست نمی دونم , فقط شک کردم با فریبا رفتم دکتر ...

    داد زد : چرا با من نرفتی ؟ چرا به من نگفتی ؟ می خواستی همین حرفا رو بشنوم ؟ حالا تو رو مقصر کنن ؟ ... حالا هستی یا نه ؟

    سکوت کردم و اشک ریختم ...
    آنا داد زد : جواب بده ... حامله ای ؟

    با سر تایید کردم ...

    آنا نشست روی تخت ... سست شده بود ...
    آهسته زد تو صورتش و گفت : خاک بر سرت کنن ... چیکار کردی انجیلا ؟ حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟
    گفتم : بهشون نگو , بگو دورغه ... بذار برن , من بچه رو می ندازم ...

    زد تخت سینه ی من و گفت : برو کنار ... لباس بپوش بیا ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم ...
    از ترس اینکه آنا بیشتر عصبانی نشه حاضر شدم ...
    اون سه نفر سکوت کرده بودن و منتظر که من برم و تکلیف رو روشن کنن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان