داستان انجیلا 💘
قسمت چهاردهم
بخش اول
مادر یعقوب تا منو دید , گفت : دستم درد نکنه با این عروس آوردنم ... چرا این کارا رو می کنی آخه ؟ همه رو سر افکنده کردی ...
مگه ما زن نبودیم ؟ ... مگه با خوبی و بدی شوهرمون نساختیم ؟ به خدا بابای یعقوب صد بار منو زد , مگه فرار کردم ؟ ... مگه بقیه ی زن ها چیکار می کنن ؟ ... اون پسر منه اما نمی خوام ازش دفاع کنم ... بگو ... به تو از نظر خوراک سختی داد ؟ نگفتی آخ , بردت دکتر ... به فکر تو نبود ؟ برات طلا نخرید ؟ ...
بغضم ترکید و همون طور با گریه گفتم : نه کجا چیزی برای من خرید ؟ اگر گفته خریده , دروغ گفته ... حتی یک جفت جوراب هم برای من نخریده ... فقط خوراکی می خره چون خودش به شکمش اهمیت می ده ... مگه من گاوم که منو ببنده به آخور ...
از صبح تا شب تنها و بی کس فقط بخورم ؟ مگه خوراکی جای دیگه نیست ؟ ... مگه تو خونه ی پدر و مادرم نبود ؟ ...
من احترام می خوام , آزادی می خوام ... حق هیچ کاری رو ندارم ... همش منو تحقیر می کنه و اذیتم می کنه ...
الان نمی تونم حرف بزنم چون گریه دارم ولی شما خودتون از همه بهتر می دونین که یعقوب با من چیکار می کنه ... منو زندانی کرده ... چرا به روی خودتون نمیارین ؟ شما با روسری , دخترتون با روسری , من باید چادر سرم کنم ؟ ...
گفت : واه , واه ... خدا به دور ... چه بی حیا شدی اِنجیلا , تو اینطوری نبودی ... والله به خدا فکر کنم از وقتی فرار کردی یکی داره راهنمایت می کنه ...
چی بگم به خدا ... حالا ولش کن , من اومدم که ببرمت ... برای یعقوب هم نترس , من و عمه خانم پا در میونی می کنیم تا تو رو ببخشه ... عقل کن و بیا بریم این بچه بی پدر بزرگ نشه ...
تو هم الان کم سن و سالی , فردا پشیمون میشی و کسی تو رو با یک بچه نمی خواد ...
گفتم : نمی خواد که نخواد , من اصلا نمی خوام کسی منو بخواد ... این بچه رو هم خودم نگه می دارم ...
نمیام ... هرگز به اون خونه برنمی گردم ...
ناهید گلکار