داستان انجیلا 💘
قسمت چهاردهم
بخش دوم
عمه خانم رو کرد به مادر یعقوب و گفت : باجی , شما اگر منو آوردی پس بذارش به عهده ی من ... حرف نزن دیگه ...
یعقوب می بخشه , چیه ؟ اونه که باید عذرخواهی کنه و قول بده دیگه انجیلا رو اذیت نکنه و خندید و گفت : اینم دروغ میگی , قارداش هیچ وقت تو رو نزده ... من می دونم ...
و با لحن مهربون و آرومی به من گفت : دخترم الان که بارداری نه می تونی طلاق بگیری نه صلاح هست که بچه بدون پدر ، بزرگ بشه ... گذشت کن و بساز ... یعقوبم بالاخره سرش می خوره به سنگ و درست میشه ...
یعقوب بد تو رو نمی خواد , دوستت داره ... میگه به تو اطمینان نداره , تو به جای این کارا اعتمادِ شوهر تو جلب کن ...
ببین چی دوست داره , اون کارو بکن ... باهاش مهربون باش , هر چی باشه شوهر توست ...
من بهت قول می دم درست می شه ... الان پدر بچه ایه که تو شکم تو هست ...
نکن دختر جان , با زندگی خودتو و اون بچه بازی نکن ...
یعقوب مرده صد تا زنم بگیره گرفته , عیبی براش نیست که ولی شما زنی برات ننگ و عاره که زن شوهردار تو خونه ی پدر و مادرش باشه ...
دوست داری تو اینجا باشی اون بره زن بگیره بدون اینکه تو رو طلاق داده باشه ؟ ... چون تو تمکین نکردی حق با اون میشه دیگه ...
پس حالا که ما اومدیم با احترام تو رو ببریم , بیا بریم سر زندگیت ... من بهت قول می دم یعقوبم درست بشه ...
بذار بچه به دنیا بیاد , یک صفای دیگه ای بین زن و شوهر میفته ... همین اینکه بچه بیاد اوضاع عوض میشه ...
بیا بریم دختر جان , موی سفید منو ببین و حرفمو زمین ننداز ... پاشو وسایلت رو جمع کن با ما بیا ...
گفتم : به خدا عمه خیلی اذیتم می کنه وگرنه مریض نیستم که زندگیمو به هم بزنم ... ازش می ترسم ...
تازه خودش گفته دیگه منو نمی خواد , اینطوری بیام بیشتر برام بد میشه ...
گفت : خیلی خوب , باشه ... به حرفایی که بهت زدم خوب فکر کن ... من فردا بهت زنگ می زنم , اگر آماده بودی با یعقوب میام دنبالت که بدونی اونم خاطر تو رو خیلی می خواد ... اون به ما گفته بیایم تو رو ببریم , از پیش خود که این کارو نکردیم دختر جون ...
ناهید گلکار