داستان انجیلا 💘
قسمت پانزدهم
بخش اول
فشارمو گرفت و گفت : پایینه , اشکالی نداره ... چیزی نیست , اذیتت نمی کنم ... بخواب ...
گفتم : خانم دکتر تو رو خدا یکم صبر کنین تا از نظر روحی آماده بشم ...
گفت : باشه , تو دراز بکش ، من صبر می کنم ...
و رو کرد به همون خانم جوون و گفت : برو یک چایی برای من بیار ... خانم رو هم آماده کن ... پس تا حالا چیکار می کردی ؟ ...
اون هنوز از در اتاق بیرون نرفته بود , سر و صدای پدرشوهر و مادرشوهرم رو که با یعقوب جر و بحث می کردن رو شنیدم ...
از جام بلند شدم و فورا چادرمو سرم کردم و همون جا نشستم تا نتیجه معلوم بشه ...
بهترین فکری که به خاطرم رسید این بود که به پدرش خبر بدم ...
اون روز پدرشوهرم که مردی بسیار خوب و خوش قلبی بود و با کل کارای یعقوب و مادرش مخالف بود , اومد و مثل یک فرشته ی نجات دست منو گرفت و از اونجا برد ...
یعقوب عصبانی بود ... من فکر می کردم که از اینکه بچه رو از بین نبردم از دستم ناراحته ولی بعدا فهمیدم اون بیشتر از اینکه پدرش منو بغل کرده بود و دستم رو گرفته بود , عصبانی شده بود ... اون حتی دلش نمی خواست پدرش با من تماس داشته باشه و این دردناک ترین تراژدی ای بود که من با یعقوب داشتم ...
وقتی از اونجا رفتیم بیرون , پدرش گفت : بیا با من بریم خونه ی ما تا موقعی که بچه به دنیا بیاد ... تو پیش این روانی امنیت نداری ...
یعقوب دست منو کشید و گفت : خبر داری از خونه فرار کرده ؟
در حالی که به صورتش نگاه نمی کرد , گفت : مثل آدم باش تا فرار نکنه , اسیری که نیاوردی ... خدا بهت شانس داده و زن زیبا و مظلوم گیرت اومده , خودت با دست خودت لگد نزن به بختت ...
من اگر بمیرم یک دستم برای کارای تو از گور بیرون می مونه ...
یعقوب دست منو کشید طرف خودش و گفت : اون هیچ کجا نمی ره , باید پیش من باشه ...
مادرش گفت : چی میگی حاجی ؟ شما که نمی دونی از دست این زن یعقوب چی کشیده که می خواد بچه ی خودشو از بین ببره ... از درد دلش خبر دارین ؟
پدر یعقوب به اون هم اهمیتی نداد و رو کرد به من و گفت : دخترم این بار اگر بهت حرف ناروایی زد یا اذیتت کرد به من بگو ... دیگه با من طرفه ... اون حق همچین کاری رو نداره ...
مادرش یک مرتبه خودشو انداخت وسط و از من حمایت کرد و گفت : نه عزیزم بیا پیش خودم ... نمی ذارم یعقوب این بچه رو از بین ببره ...
ناهید گلکار