خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۱:۱۷   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفدهم

    بخش ششم




    تا اینکه من تونستم با رتبه ی پنجم تو دانشگاه , قبول بشم ... چیزی که کسی باور نمی کرد من با اون اعصاب داغون و حال پریشونم بتونم انجامش بدم ...
    یعقوب شناسنامه منو نداد و من المثنی گرفته بودم و اون فکر نمی کرد که من بتونم دانشگاه شرکت کنم ...
    بعد از این که خبر قبولی من به گوش یعقوب رسید , دیگه آویسا رو نیاورد ...
    راستش اون موقع هم که آویسا پیش من بود , یک لحظه منو راحت نمی ذاشت ... دیگه دلم نمی خواست یعقوب رو ببینم و صداشو بشنوم ... طاقتم تموم شده بود ...
    حتی وقتی ظرف ها به هم می خوردن , بدن من می لرزید ... از سایه ی خودمم می ترسیدم ...

    هر وقت سر ماه می شد که قرار بود آویسا بیاد , من دیگه به جای هیجان , ترس و دلواپسی به سراغم میومد و دیدن آویسا هم برای من شده بود کابوس چون هر دفعه هم زمانشو کم و کمتر می کرد ...
    دستم به جایی بند نبود ... باید می رفتم شکایت می کردم ولی اهلش نبودم ... این بود که وقتی یعقوب دیگه آویسا رو نیاورد , حرفی نزدم ... فقط از دور می رفتم و اونو می دیدم ...
    حالا یعقوب زن گرفته بود ... بهجت می گفت مادرش یک خانمی رو که خیلی مومن و چادری هست و سه سال از یعقوب بزرگتره رو براش گرفته و دارن با هم زندگی می کنن و خبر خوب برای من این بود که اون می گفت خیلی با آویسا مهربون و ملایمه و ازش خوب مراقبت می کنه و هر بار که جویای احوال اون می شدم , بهجت از خوبی های اون زن می گفت و اینکه آویسا حالش خوبه ...
    تنها کاری که از دستم برمیومد همین بود که گاهی از دور می رفتم و اونو می دیدم  ..

    وقتی آویسا رو تو بغل اون می دیدم , در عین حال که از حسادت بغض می کردم , دلم خوش بود که اون زن مهربونیه و از بچه ی من خوب مراقبت می کنه و اینکه همون رفتارهای بدی که با من داشت با اونم داره ...
    سفیدی روی صورتم آنا رو به شدت نگران کرده بود ... منو پیش هر دکتری که معرفی می کردن , می برد ... حتی یک بار منو برد تهران ولی خوب نشدم ...
    دیگه دانشگاه باز شده بود من سعی می کردم صورتم رو زیر مقنعه پنهون کنم ...

    ترم اول و دوم رو با موفقیت تموم کردم ... تو این مدت نه با کسی حرف می زدم نه اصلا به اوضاع دور و برم توجهی داشتم ...

    تابستون اون سال دکتر دیگه ای رو به ما معرفی کردن که خوشبختانه با چند بار تزریق تونست اون لک های سفید رو تا حدی از بین ببره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان