داستان انجیلا 💘
قسمت هفدهم
بخش هفتم
اما مرتب برام خواستگار پیدا می شد و من می فهمیدم که آنا و بابا به تنها چیزی که فکر می کنن , شوهر دادن دوباره ی منه ...
اعتراض می کردم و می گفتم : تو رو خدا به من رحم کنین ... من از هر چی مرده بدم میاد ... نمی خوام , می فهمین ؟ نمی خوام ... چرا حال و روز منو نمی بینین ؟ ...
آنا می گفت : تو چرا حال ما رو نمی فهمی ؟ تو الان یک زن بیوه ی نوزده ساله ای ... خوشگلی , خوش بر و رویی ... می دونی چقدر برات حرف در میارن ؟ با حرفایی که یعقوب پشت سرت زده , همه فکر می کنن تو برای کارای بدی طلاق گرفتی ... الانم که می ری دانشگاه ... خوب شوهر داشته باشی حرف مردم تموم می شه ...
گفتم : من بمیرم خیال مردم راحت می شه ؟ ول کنین تو رو خدا , دست از سرم بردارین ... این مردم کار و زندگی ندارن که نشستن در مورد من قضاوت می کنن ؟ اگر اونا نمی دونن که شما می دونین من چه حالی دارم ... من باید صبر کنم تا آویسا بزرگ بشه و بیارمش پیش خودم ... شوهر نمی خوام ... اونقدر مردم حرف بزنن تا خسته بشن ...
فصل دوم :
ترم سوم بودم ... ساعت استراحت تو کلاس نشسته بودیم ... دخترا داشتن با هم پچ پچ می کردن و می خندیدن ولی من طبق معمول , عکس آویسا رو گذاشته بودم جلوم و آروم باهاش حرف می زدم کاری که اغلب می کردم تا دلتنگی هام رو مرهم بذارم ...
شنیدم که دخترا می گفتن دانشجوهای دندونپزشکی دارن میان اینجا ...
اونا روی شیطنت دخترونه می گفتن و می خندیدن و با هم مزاح می کردن ولی من اصلا حوصله ی کسی رو نداشتم ...
عکس آویسا رو برداشتم و گفتم : مامان جان من دلم می خواد تو دندونپزشکی قبول بشی ... دلم می خواد یک خانم دکتر خوشگل باشی ... عزیز دلم شوهر هم نکن , میگم دایی شهاب تو رو با خودش ببره آلمان تا مثل من بدبخت نشی ...
همین طور با آویسا حرف می زدم و تو عالم خودم بودم , دانشجوها اومدن و سر و صدا به پا شد ... گفتن و خندیدن و رفتن ... من حتی سرمو بلند نکردم ببینم چیکار می کنن ...
و اون روز دوباره سرنوشت من رقم خورد ...
ناهید گلکار