خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نوزدهم

    بخش اول




    آنا فکرشم نمی کرد من همچین نظری داشته باشم ... فورا زنگ زد و به مادر کاظم و گفت : ببخشید من با انجیلا حرف زدم , موافق نیست که شما بیاین ... خلاصه مخالفه ...
    پس قرارمون به هم می خوره ... بله ... بله ... نه , خدا رو شاهد می گیرم خودش نمی خواد ، قبول نمی کنه ... اصلا الان نمی خواد شوهر کنه ...
    یک نفس راحت کشیدم ... تا اون موقع از کاظم اصلا خبر نداشتم چون از وقتی با یعقوب ازدواج کرده بودم  ارتباطم با تمام دوستام از جمله مریم قطع شده بود و اصلا فکر نمی کردم کاظم هنوز به فکر من باشه و دلش بخواد با من که یک یک زن بیوه بودم و بچه هم داشتم دوباره روبرو بشه ...
    منم دیگه به فکر اون نبودم و واقعا دلم نمی خواست این کارو بکنم .. .
    احساسی که به اون داشتم همون زمان از بین رفته بود ... رویاهای یک دختر بچه ی معصوم و بی خیال ... رویاهایی که مخصوص همون زمان بود و بعد هم فراموش شده بود ... 

    و من نه تنها دیگه توی اون عوالم نبودم , یک طوری هم از عشق و عاشقی بدم میومد ...
    اونقدر یعقوب منو سرکوب کرد و به من تهمت زده بود که هر کس به من نگاه می کرد , فکر می کردم دارم گناه می کنم ...
    برای همین از شنیدن اسم کاظم به خودم لرزیدم ...
    فردا بعد از ظهر در خونه ی ما رو زدن ...
    آنا آیفون رو برداشت و گفت : بله ؟ ... کی ؟؟ از اینجا برین لطفا ... ببین , انجیلا نمی خواد شما رو ببینه ... لطفا اینجا نمون ...
    چشم , من میگم ولی اون نمی خواد شما رو ببینه ...
    توجه من جلب شد ... فکر کردم احمد اومده ... پرسیدم : کیه آنا ؟

    گفت : کاظم می خواد باهات حرف بزنه ...
    گفتم : بگین باشه صبر کنه , الان می رم ... بذار خودم بهش بگم و کارو یکسره کنم ...
    بابا لطفا شما هم با من بیاین ... آنا شمام میاین ؟ اگر باشین بهتره ... نمی خوام تنها برم دم در , یکی ببینه کارم تمومه ...
    مانتومو تنم کردم و یک روسری انداختم رو سرم و رفتم ...
    بابا جلوتر رفته بود و درو باز کرده بود ... من و آنا هم با هم رفتیم ... بابا کاظم رو آورده بود تو حیاط ...

    از دور دیدمش ...
    بزرگ شده بود ... برای خودش مردی کامل به نظر می رسید ... ریش و سیبل داشت و قدش بلند تر شده بود ولی هیچ حسی نسبت به اون نداشتم ... برام کاملا غریبه بود ... داشتم  فکر می کردم من چطور همچین کسی رو دوست داشتم ...
    برای همین چند قدم مونده بود به اونا برسم ایستادم , ولی قلبم تند و تند می زد ... هیجان داشتم ... شاید برای اینکه من دوباره با اون در این موقعیت روبرو شده بودم , برام عجیب بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان